شب یلدا واربعین ارباب

یک قافله با دیده ی تر میگذرد
بر نی سر هجده قمر میگذرد
امشب شده یک دقیقه طولانی تر
یعنی به رقیه سخت تر میگذرد

****

تمام ما که ز پروانه ها نشان داریم
برای سینه زدن تا سحر توان داریم
هزار شکر خدا را که در شب یلدا
برای گریه کمی بیشتر زمان داریم


****


در نای خشک مرثیه خوان؛ نا نمانده است
طفلی برای زینب کبری نمانده است
باید بجای حافظ و سعدی؛ لهوف خواند
دیگر برای ما شب یلدا نمانده است


****

 

ما چله نشين شب يلداي حسينيم
ماتم زدگان غم عظماي حسينيم
ماغرق عزاي پسر فاطمه هستيم
ما تا به سحر محو تماشاي حسينيم


****

 

بار دگر دل را حسین آباد کردیم
از کربلا و از مدینه یاد کردیم
شکر خدا خرج شب یلدای خود را
نذر عزای حضرت سجاد کردیم


****

 

طبل یلدا می نوازند از فریب
در حریم ماه خونبار حبیب
نقل و شیرینی به کام انداختند
حرمت خون خدا برتافتند


****

 

گر ز دستت رفته باشد یک عزیز
می نشینی بر سر خوان لذیذ؟!
پس کجا رفت آن جوانمردی؟، چرا
رنگ غیرت باختیم اندر عزا


****

 

در نای خشک مرثیه خوان، نا نمانده است
طفلی بـرای زیـنـب کبری نمانده است
باید به جای حافظ و سعدی، لهوف خواند
دیگر بـرای ما شب یـلدا نمانده است...


****

 

شب یلداست چنان باش خرابت نکند
غافل از واقعه کرب و بلایت نکند
ای که دم میزنی از عشق حسین بن علی
آنچنان باش که ارباب جوابت نکند


****

 

تا بزم محبت تو برپا است حسین
اشك غم تو میوه دلهاست حسین
تا صبح ظهور طالب خون شما
برما همه شبها شب یلداست حسین


****

 

در کاسه غیر پسته خندان ندیده اند
بادام تلخ درد یتیمان ندیده اند
گفتند نیست از شب یلدا درازتر
پیداست شام غریبان ندیده اند ...


****

 

تمام ما که زپروانه ها نشان داریم
برای سینه زدن تا سحر توان داریم
هزار شکر خدا که در شب یلدا
برای گریه کمی بیشتر زمان داریم


****

 

در ماه عزا شادی یلدا حرام است
این تشخیص محضیست که تشکیک ندارد
ماهی که در آن عمه سادات اسیر است
مهمانی و شیرینی و تبریک ندارد!؟


****

 

شکر خدا امشب دل ما پر شرر شد
بین بقیع و کربلا آسیمه سر شد
شام غریبان که شب یلداست، یعنی
فرصت برای گریه یک کم بیشتر شد


****

 

شده یلدا مقارن با محرم
بساط فال ما اشکیست نم نم
خدا را شکر امشب یک دقیقه
ز کل سال افزون می خورم غم
بعد از حسین
خانه ی شادی خراب باد ...


****

 

در سوگ چشمهای تو دریا عزا گرفت
آیینه های کوچه ی بالا عزا گرفت
وقتی محرم است فقط گریه جایز است
امشب به احترام تو یلدا عزا گرفت


****

 

یلدا اگر که هست، یلدای ماتم است
بزمی اگر که هست ،در "شام "پر غم است
تشت زر وسر و نار و شراب ورقص
سرخی بزم ما، سرخی پرچم است


****


 
این چنگ، هوای ساز دارد با تو
این سازِ شکسته راز دارد با تو
یلدای خرابه را به خاطر بسپار
این رشته سر دراز دارد با تو


****

 

دوباره فکرها در قیل و قال است
محبت های ما زیر سوال است
در ایام اسارت شد بپرسی:
شب یلدای زینب(س) در چه حال است

وبلاگ مشق عشق

 

 



موضوعات مرتبط: * شب يلدا

برچسب‌ها: شب یلدا واربعین ارباب مهدی وحیدی
[ 28 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مناجات با خدا

حال و احوال گرفتار تماشا دارد
گریه ی عبد گنـه کار تماشا دارد

آمدم گریه کنم تا که نگاهی بکنی
چون ستاره به شب تـار  تماشا دارد

هر چه شد بین من و تـو  ز همه پوشاندی
آبروداری  ستّار  تماشا دارد

بارها زیـر همه قـول وقـرارم زده ام
دست گیری تو هر بار تماشا دارد 

مهربـانی بـه گنـه کار بُود عادت تو
کرم سفره غفّار تماشا دارد 

ماه ، ماه رجب و سفره بـه نـام عـلی است
لحظه ی جلوه، رخ یـار تماشا دارد

عاشق نیمه شب صحن و سرای نـجفـم
حرم حیدر کـرّار تماشا دارد

همه ی آرزویم یک سحر کرب و بلاست
شب جمعه حرم یار  تماشا دارد

مادری دست به پهلو پسری پاره گلو
گریه ها لحظه دیدار تماشا دارد

روضـه ی قحطی آب و لب عـطشان حسین
گـوشه ی صحن علمدار تماشا دارد

خاک ری را به بـهای سر آقا دادند
زین جهت گریه ی بسیار تماشا دارد

کـاش امسال شـود سال ظهـور دلبر
پـرچم خیمه ی دلـدار  تماشا دارد

قاسم نعمتی



موضوعات مرتبط: مناجات با خدا

برچسب‌ها: اشعار مناجات با خدا مهدی وحیدی
[ 28 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت حضرت امام حسن(ع)

بهتر بگویم
باید که از یک شاخه پرپر بگویم

وقتی شبانه
می شست حیدر زخم یک پیکر بگویم

آرام و بی تاب
هنگام غسل از چشم های تر بگویم

از زخم پیکر
از های های گریه ی حیدر بگویم

اینجا که باید
از خاطرات کوچه و یک در بگویم

از در که گفتم
از زخم روی سینه مادر بگویم

قدری جلوتر
از غربت و تنهائی خواهر بگویم

باید بماند...
وقت وداعم از شه بی سر بگویم

ایمان کریمی

***********************

غارت زده منم که کنارت نشسته ام
غارت زده منم که ز داغت شکسته ام

غارت زده منم که تو را خاک می کنم
تابوت را ز خون تنت پاک می کنم

غارت زده منم که ز کف داده صبر را
با دست خویش کنده برای تو قبر را

غارت زده منم چه کنم با جنازه ات
ای وای ریخته به زمین خون تازه ات

غارت زده منم که ز داغ برادرم
می ریزم از کنار تنت خاک بر سرم

غارت زده منم که ز آغوش بسته ات
می گیرم آه چادر خاکیّ مادرم

من را به داغ  قتل تو غارت نموده اند
نه کربلا نه کوفه نه در شام دلبرم

داغی که رفتن تو روی سینه ام گذاشت
والله بود سخت تر از غارت حرم

«تشییع روز با من و تو سازگار نیست
تا شب تو را به جانب قبرت نمی برم» 

محمد بیابانی

***********************


به یمن مِهر تو شد از سراب، آب درست
بدون مِهر تو از آب شد سراب درست

نگاه کردن تو خلقت است تکویناً
نگاه کردی و شد ماه... آفتاب... درست

خدا به طرح تو پرداخت، شد امام درست
خدا به شرح تو پرداخت، شد کتاب درست

اگر قبول کنی من تراب نعلینم
مرا برای تو کرده ابوتراب درست

یکی برای حسین و یکی برای حسن
از این دو قطره فقط می شود شراب درست

بتول در عوض پیرهن برای حسین
برای صورت تو می کند نقاب درست

بقیع مظهر آبادی است پس عرش است
بهشت نیز شده از همین خراب، درست

«عتاب یار پری چهره» را کشیدم من
اگر چه هم نشود کار با عتاب درست

علی اکبر لطیفیان



موضوعات مرتبط: امام حسن(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت حضرت امام حسن(ع) مهدی وحیدی
[ 19 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت حضرت رقیه(س)

      
      از خيمه ها دور از تمناي نگاهم
      آن روز رفتي و دلم پشت سرت ماند
      بيچاره لب هايم به دنبال لب تو
      در حسرت آن بوسه هاي آخرت ماند
      **
      بوسيدن لب هاي من ، وقتي نمي برد
      حق دارم از دست لبت دلگير باشم
      وقتي به دنبال سرت آواره هستم
      بايد اسير اين همه زنجير باشم
      **
      يادش به خير آن روزهاي در مدينه
      دو گوشواره داشتم حالا ندارم
      رنگ كبودم مال دختر بودنم نيست
      من مشكلم اين جاست كه بابا ندارم
      **
      از شدت افتادنم از روي ناقه
      ديگر برايم اي پدر پهلو نمانده
      گيرم برايم چند معجر هم بيارند
      من كه دگر روي سرم گيسو نمانده
      **
      از كربلا تا كوفه، كوفه تا به اين جا
      در تاول پايم هزاران خار مي رفت
      بابا نبودي تا ببيني دختر تو
      با چه لباسی كوچه و بازار مي رفت
      **
      ديدم كه عمه آستين روي سرش بود
      از گيسوي بي معجرم چيزي نگفتم
      وقتي كه از گيسو بلندم مي نمودند
      از سوزش موي سرم چيزي نگفتم
      
      علی اکبر لطیفیان

      
      ********************
      
      
      روی قبرم بنویسید که دور از وطنم
      جای سِنّم بنویسید که پیر از مِحنم
      
      بنوسید که غسّاله مرا غسل نداد
      بنویسید  شبیه پدرم بی کفنم
      
      بنویسید مرا عمه حلالم بکند
      بنویسید نشد بوسه به دستش بزنم
      
      بُهت غسّاله از این بود که دید افتاده
      چند تا لکه ی مشکوک به روی بدنم
      
      کاش می شد به کسی این همه زحمت ندهم
      کاش می شد که خودم قبر خودم را بکنم
      
      خواستم یک دو وصیت کنم اما هر بار
      جای آن لخته خون ریخت برون از دهنم
      
      بسکه زهرا شدم آخر نتوانست کسی
      در بیارد ز من سوخته ام، پیرهنم
      
      رفتم و قصه ی لالایی مادرها شد
      ماجرای وسط خیمه ی غم سوختنم
      
      حسین قربانچه
      
      ********************
      
     
      آیینه ، آمدی سحری در خرابه ام
      خیلی شبیه روی تو شد روی من پدر
      تو در تنور رفتی و موی تو کم شده
      در بین شعله سوخته گیسوی من پدر
      **
      هنگام پبشواز سر تو به این سرا
      من فکر یک عصا نکنم می خورم زمین
      پایم شکسته است و کمی راه می روم
      تکیه به بچه ها نکنم می خورم زمین
      **
      از بس دویده ام به بیابان به روی خار
      پای سراسر آبله ام را نگاه کن
      زنجیر ها به بازوی من جا گذاشتند
      زخم سیاه سلسله ام را نگاه کن
      **
      دور و برم تصدق این شهر ریخته
      در شام نان خشک زیاد است ای پدر
      سنگین شده دو گوش من و صورتم کبود
      دردآور است سیلی یک مست ای پدر
      **
      از سرفه های زخمی من خسته می شوند
      اهل خرابه هر که نشیند کنار من
      خیلی دلم شکست که با خنده دختری
      آویخت توی گوش خودش گوشوار من
      **
      در مجلس یزید به خود لطمه می زدم
      انگار روی صورتم آب مذاب ریخت
      وقتی به طشت چوب به روی لب تو زد
      وقتی که کاسه کاسه به رویت شراب ریخت
      
      رضا رسول زاده
      
      ********************
      
      
      ديگر بس است زحمتِ عـمّه نمي دهم
      حتي شده است مِنّـتِ ديوار مي كشم
      بابا تحملِ نفسم مشكلم شده
      از پهلوئي كه خورده زمين كار مي كشم
      **
      با چوبِ خيزرانِ پدرهاي خود هنوز
      پيشِ خرابه دختركان گرمِ بازي اند
      گهواره ی علي ، گُلِ سر، كفشهاي من
      بابا برايشان فقط اسباب بازي اند
      **
      از مجلسي كه حرف كنيزي ما شنيد
      احوال خواهرت چقدر ريخته به هم
      بايد مرتبت كنم امشب كه نيزه نيست
      رگهاي حنجرت چقدر ريخته به هم
      **
      يك سنگ از ميان دو نيزه عبور كرد
      شكر خدا به جاي سرت خورد بر سرم
      جـان رباب، شكر خدا سنگ دومي
      جاي سر پسرت خورد بر سرم
      **
      يك چند بار را كه خود من شمرده ام
      افتاده اي ز نـيزه به روي زمين شان
      جز نيزه دار همسفري داشتي مگر؟
      بوي تو مي دهد چقدر خورجينشان
      
      **
      پيشاني تو را كه مداوا نكرده اند
      قدري چكيد خون جبينت به روي من
      انگشتر تو داشت و زد روي گونه ام
      افتاد نقش روي نگينت به روي من
      **
      دندانِ شيريم كه شكست، سرم شكست
      هر كس كه ديد روي مرا اشتباه كـرد
      عمّه به معجـرم دو گِره زد، كشيدنش
      روي مرا كشيدنِ مـعجر سيـاه كرد
      **
      ته مانده هاي گيسوي نازم تمام شد
      در بينِ مُشت پيرزنـي گيـر كرده است
      لقمه به دست حرمله مي خورد نان ولي
      با پشتِ دست طفلِ تو را سير كرده است   
      
      حسن لطفي
      
      ********************
      
     
      مرهم كنون به زخم رسيده ... چه فايده !
      بابا سرت رسيده ... بريده ... چه فايده !
      
      امشب كه آمدي به خرابه ببينمت
      سويي نمانده است به ديده چه فايده
      
      تو آمدي كه بوسه زني جاي سيلي ام
      با اين لب بريده بريده چه فايده
      
      مي خواستم به پاي تو خيزم پدر، ولي
      قدم شبيه عمه خميده چه فايده
      
      از دست هاي پر ورمم چه توقعي است
      از پاي روي خار دويده چه فايده
      
      گيرم كه گوشواره برايم خريده اي
      من لاله گوش هام دريده چه فايده
      
      گفتم اگر كه ناز كنم ، ناز مي خري
      حالا كه رنگ و روم پريده چه فايده
      
      مي خواستم فقط تو كشي دست بر سرم
      رفتي و دست غير كشيده چه فايده
      
      رضا رسول زاده
      
      ********************
      
     
      نیمه شب در خرابه وقتی که
      ربنای قنوت پیچیده
      بعد زاری و هق هق گریه
      چه شده این سکوت پیچیده
      **
      عمه اش گفت خوب شد خوابید
      چند شب بود تا سحر بیدار
      کمکم کن رباب جای زمین
      سر او را به دامنت بگذار
      **
      آمد از بین بازویش سر را
      تا که بردارد عمه اش ای داد
      یک طرف دخترک سرش خم شد
      یک طرف سر به روی خاک افتاد
      **
      شانه اش را گرفت با گریه
      به سر خویش زد تکانش داد
      تا که شاید دوباره برخیزد
      سر باباش را نشانش داد
      **
      دید چشمان نیمه بازش را
      پلک آتش گرفته اش را بست
      دید نیلوفر است با دستش
      زخمهای شکفته اش را بست
      **
      حلقه های فشرده زنجیر
      دید چسبیده اند بر بدنش
      تا که زنجیر باز شد ای وای
      غرق خون شد تمام پیرهنش
      **
      پنجه بر خاک میزد و می گفت
      نیمه جانی به دستها داریم
      با ربابش زیر لب می گفت
      به گمانم که بوریا داریم
      **
      کفنش کرد عمه خاکش کرد
      پیکری که نشان آتش داشت
      یادگاری ولی به دستش ماند
      معجری که نشان آتش داشت
      **
      با همان پیرهن همان زنجیر
      دخترک زیر خاک مهمان بود
       داغ اصغر بس است تدفينش
      فقط از ترس نیزه داران بود
      
      حسن لطفی
      
      ********************
      
      
      از دشت پربلا و مکانش که بگذریم
      از ظهر داغ و بحث زمانش که بگذریم
      
      یک راست می رسیم به طفل سه ساله ای
      از انحنای قد کمانش که بگذریم
      
      از گم شدن میان بیابان کربلا
      یا از به لب رسیدن جانش که بگذریم
      
      تازه به زخم های کف پاش می رسیم
      از زخم های گوش و دهانش که بگذریم
      
      حتی زنان شام به حالش گریستند
      از حال عمه ی نگرانش که بگذریم
      
      خیلی نگاه حرمله آزار می دهد
      از خاطرات تیر و کمانش که بگذریم
      
      با روضه ی کشیده ی گوشش چه می کنند
      از گوشواره های گرانش که بگذریم
      
      دروازه کودکان بدی داشت لااقل    
      از ازدحام پیر و جوانش که بگذریم
      
      در مجلس یزید زبانش گرفته بود
      از حرف های سخت و بیانش که بگذریم
      
      حالا به گریه کردن غساله می رسیم
      از دستهای زجر و توانش که بگذریم...
      
      سعید پاشازاده
      
      ********************
      
      
      از سفر آمدی و روشن شد
      چشم هايی كه تارتر شده اند
      از سفر آمدی به جمعی كه
      همگی دست بر كمر شده اند
      **
      آمدی تا بگويیم بر نی
      نشده دخترت فراموشت
      شانه ام ياريم اگر كه كند
      می شود دستهايم آغوشت
      **
      زخم های تو را شمردم كه
      یک به یک نذر بوسه ای دارم
      چه قدر زخم بر لبت داری
      چه قدر بوسه من بدهكارم
      **
      با همان بوی سيب و آن لبخند
      در شبی سوت و كور آمده ای
      رنگ و رويت ولی عوض شده است
      تو مگر از تنور آمده ای !؟
      **
      بعد از اين دست بادها ندهم
      گيسوان تو را كه شانه كنند
      من نمردم كه سنگ ها هر بار
      زخم پيشانيت نشانه كنند
      **
      رنگ و رويم پريده می دانی
      چند روزی گرسنه خوابيدم
      شده كوتاه چادرم يعنی
      خويش را بين شعله ها ديدم
      **
      دختران ،گرم بازی اما من
      با عمو حرف می زدم آرام
      گله از چشم های نامحرم
      از يتيمی از آن همه دشنام
      **
      دختری كه مقابلم انداخت
      باز هم نان پاره ی خود را
      جان بابا به گوش او ديدم
      هر دوتا گوشواره ی خود را
      **
      گيسوانی كه داشتم روزی
      كربلا تا به شام كم كم سوخت
      خواستم تا كه شعله بردارم
      نوک انگشتهای من هم سوخت
      **
      لكنتم بيشتر شده، خوب است
      لكنت دخترانه شيرين است
      لهجه ام را ببين عوض شده است
      چه قدر دست زجر سنگين است
      
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
      
      ********************
      
     
      آمدی و شب سیاه من
      عاقبت مثل روز روشن شد
      همه دیدند من پدر دارم
      روسیاهی نصیب دشمن شد
      **
      از همان ساعتی که رفتی تو
      خنده بر من حرام شد بابا
      مثل تو در غروب روز دهم
      عمر من هم تمام شد بابا
      **
      «وای از ضربه دوازدهم »
      که شده بانی اسیری من
      هست زیر سر همان گودال
      همه ماجرای پیری من
      **
      من بمیرم چه کرده با سر تو
      خنجر کند ،قاتلت بابا
      کاش جای تو دخترت می رفت
      زیر سم ستور دشمن ها
      **
      تا که تو  روی نیزه ها رفتی
      حرمت ما ز چشم ها افتاد
      جای دستی زُمُخت بر روی
      گونه های رقیه جا افتاد
      **
      تا که تو روی نیزه ها رفتی
      چادرم پاره پاره شد بابا
      فکر و ذکر تمام کوفی ها
      غارت گوشواره شد بابا
      **
      تا که تو روی نیزه ها رفتی
      دشمنانت هجوم آوردند
      چه قدر وحشیانه و با حرص
      بال های رقیه را کندند
      **
      شکل زهرا شدن به من بابا
      بیشتر از همیشه شد لازم
      گشت کرببلا و کوفه و شام
       شعبه کوچه بنی هاشم
      **
      رفت از دست من النگو و 
      آمده جای آن غل و زنجیر
      چه قدر غربت و اسارت و درد
      دیگر از روزگار هستم سیر
      **
      حال که آمدی به دیدن من
      رحم بر این اسیر غربت کن
      پای من را به آسمان وا کن
      عمه را از عذاب راحت کن
      
      محمد حسین رحیمیان
      
      ********************
      
      
      بر نيزه ها از دور مي ديدم سرت را
      بابا تو هم ديدي دو چشم دخترت را؟
      
      چشمانم از داغ تو شد باغ شقايق
      در خون رها وقتي که ديدم پيکرت را
      
      اي کاش جاي آن همه شمشير و نيزه
      يک بار مي شد من ببوسم حنجرت را
      
      بابا تو که گفتي به ما از گوشواره
      همراه خود بردي چرا انگشترت را
      
      با ضرب سيلي تا که افتادم ز ناقه
      ديدم کبودي هاي چشم مادرت را
      
      يک روز بودم ياس باغ آرزويت
      حالا بيا با خود ببر نيلوفرت را
      
      یوسف رحیمی
      
      ********************
      
      
      هر چند دل شكسته و هر چند بی پر است
       اما هنوز مثل همیشه كبوتر است
      
      گر پای نیزه از حركت ایستاده بود
       از شدت علاقۀ بابا به دختر است
      
      زهراتر از همیشه به سجاده آمده
       اندازۀ قدش، چقدر گریه آور است
      
      این زخم های روی سرش روی پیكرش
       با زخم های شهر مدینه برابر است
      
      او بیشتر بهانه‌ی بابا گرفته است
       پس عمرش از تمامی این قوم كمتر است
      
      این لاله‌ای كه بر سر مویش گره زدند
       سوغات كوفه است به جای گل سر است
      
      فردا نماز صبح بدون رقیه است
       فردا كه بام مأذنه ها بی كبوتر است
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      ********************
      
      
      مثل گذشته بال و پر دارم ؟ندارم
      حال بپر، بال بپر، دارم؟ندارم
      
      بی اطلاعم اینکه این مردم چه کردند ....
      .....با معجرم ، اما خبر دارم ندارم
      
      گفتند: می آید پدر، یعنی می آید؟
      اصلا مجالی تا سحر دارم؟ ندارم؟
      
      عمه کمک کن آن توانی را که با آن
      این پرده را از طشت بردارم ندارم
      
      سر را گرفت و با خودش هی فکر میکرد
      یعنی دوباره من پدر دارم ؟.... ندارم
      
      هر چند زخمی ام ولی از زخمهایت
      زخمی بگویی بیشتر دارم ندارم
      
      با دیدن تو دردها از یاد من رفت
      پس بعد از این دردی اگر دارم ندارم
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      ********************
      
      
      کیست امشب در دل طوفانی او جا کند
      قطره های تاولش را راهی دریا کند
      
      گرد و خاکی گشته بود امّا هنوز آئینه بود
      صفحه ی آئینه را فردای محشر وا کند
      
      مشتی از خاکستر پروانه نیّت کرده است
      کنج این ویران سرا گلخانه ای برپا کند
      
      تار و پودی از لباس مندرس گردیده اش
      می تواند دیده ی یعقوب را بینا کند
      
      او که دارد پنجه ای مشکل گشا، قادر نبود
      چشمهای بسته ی بابای خود را وا کند
      
      گیسویش را زیر پای میهمانش پهن کرد
      آنقدر فرصت نشد تا بوریا پیدا کند
      
      خشتهای این خرابه سنگ غسلش می شود
      یک نفر باید دوباره غسل یک زهرا کند
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      ********************
      
      
      سه سالش بود اما درد بسیار
      نهالی بود و برگ زرد بسیار
      
      شبیه پیرزن ها راه می رفت
      دلش پر بود از آه سرد بسیار
      
      میان گریه گاهی حرف می زد
      شکایت از همه می کرد بسیار
      
      اگر گاهی زمین می خورد آه اش
      همه را گریه می آورد بسیار
      
      خدایی درد دارد مشت خوردن
      برای بچه از نامرد بسیار
      
      کشید آنقدر موی این پری را
      که می ترسید از هر مرد بسیار
      
      شبیه فاطمه بودن همین است
      کمی عمر و بجایش درد بسیار
      
      مهدی صفی یاری
      
      ********************
      
      
      قدم من، نفس من، زمین تـو هوا تـو
       به اینجا رسیده "مَـن"م با دو تا "تـو"
      
      بیا شاید این بال هامان پریدند
       خدا را چه دیدی، تو حالا بیا تـو
      
      ...برای پر و بالِ این جا نشینم
       كمی آسمان باش و منهم بَرا تو
      
      بیا اصلاً عمّه قضاوت كند، " این
       كه من زودتر خواب دیدم وَ یا تـو"
      
      من و عمّه باید به زحمت بیفتیم
       برای تو و دیدن تو، چرا تو ؟
      
      شكسته دل هر كه در این خرابه است
       خدا، آسمان، جبرئیل، عمّه، ما، تو
      
      به معراج هفت آسمانم رسیدم
       همین جا، همین كنج ویرانه با تـو
      
      بیا تا كه گیسوی هم را ببافیم
       یكی من ، یكی تـو دو تا من، دو تا تو
      
      علی اکبر لطیفیان

      
      ********************
      
      
      اگر که دلخوشی عمه را نیاوردی
      بگو برادر من را چرا نیاوردی؟
      
      به وقت غارت خیمه عروسکم گم شد
      عروسک من غمدیده را نیاوردی؟
      
      عمو که آب نیاورد عاقبت خیمه
      تو آمدی پدر آیا غذا نیاوردی؟
      
      نگاه می کنی از روی نیزه، مبهوتی
      منم رقیه پدر جان به جا نیاوردی؟
      
      به گوش تو نرسیده که پهلویم زخم است
      چرا برای رقیه عصا نیاوردی؟
      
      برای آنکه بگیری مرا و تاب دهی
      سرت که هیچ چرا دست و پا نیاوردی؟
      
      سید محمد جوادی



موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت حضرت رقیه(س)
[ 16 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مصیبت شام


      گاهی ز روی نی سر تو می خورد زمین
      گاهی سر برادر تو می خورد زمین
      
      فریاد "یا حسین" دلم می رود به عرش
      تا صورت مطهر تو می خورد زمین
      
      خوشحال می شوند که از خستگی راه
      در شهر شام خواهر تو می خورد زمین
      
      محرم نمانده تا که بلندش کند ز خاک
      وقتی ز ناقه دختر تو می خورد زمین
      
      با دست خویش بر دهنش مشت می زند
      پیش سه ساله تا سر تو می خورد زمین
      
      با ناله ی رباب شود هر دلی کباب
      هر بار راس اصغر تو می خورد زمین
      
      اینجا دوباره دست علی بسته می شود
      اینجا دوباره مادر تو می خورد زمین
      
      رضا رسول زاده


*************************

      هرچه زدند شوکتِ من کم نشد حسین
      در مجلس یزید، سرم خم نشد حسین
      
      با خطبه ای که من سرِ بازار خوانده ام
      آن نقشه ای که داشت، فراهم نشد حسین
      
      آنجا چنان شبیه پدر حرف می زدم
      یک مرد از آن قبیله حریفم نشد حسین
      
      اصلا محرّمت که جهان را به هم زده
      بی خطبه های من که محرّم نشد حسین!
      
      آتش گرفت معجر من سوخت موی من
      اما حجاب از سر من کم نشد حسین
      
      هرچند قد و قامت من خم شده ولی
   در مجلس یزید سرم خم نشد حسین"
      
      داوود رحیمی

*************************


      در آفتاب نباشی رُباب حداقل
      نمی خورد به لبت آفتاب حداقل
      
      دو روزی است که نانی نخورده ای اصلاً
      کمی بزن لب خود را به آب حداقل
      
      چقدر گریه و گریه، بس است خسته شدی
      عروس فاطمه قدری بخواب حداقل
      
      تو یک تنه همه را تا فرات می بردی
      اگر نبود به دستت طناب حداقل
      
      تو را مجال ندادند قرص ماهت را
      به صورتش بزنی یک نقاب حداقل
      
      لب حسین خودش می کشد تو را در طشت
      مکن نگاه به ظرف شراب حداقل
      
      چقدر آب شدی و چقدر پیر شدی
      در آفتاب مشین ای رباب حداقل
      
      علی اکبر لطیفیان

*************************

      ای سرت سعیِ صفای سنگ ها
      نیزه ات قبله نمای سنگ ها
      
      روی نی قرآن نمی خواندی اگر
      در نمی آمد صدای سنگ ها
      
      تا که پیدایت نمایم، شهر را
      گشته ام با ردّ پای سنگ ها
      
      می خورند و می خورند و می خورند
      وای از این اشتهای سنگ ها
      
      دشمنانت بی حیا هستند، لیک
      ای برادر کو حیای سنگ ها
      
      گاه آتش، گاه خاکستر زدند
      بر سرت از لا به لای سنگ ها
      
      لحظه ای بر دامنم بنشین خودم
      در مسیر بی هوای سنگ ها...
      
   هم سپر گردم برایت هم ز اشک
      می نهم مرهم به جای سنگ ها
      
      زخم می زد بر دلم زخم زبان
      لحظه لحظه، پا به پای سنگ ها
      
      محسن عرب خالقی



موضوعات مرتبط: مصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصیبت شام مهدی وحیدی
[ 10 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت حضرت امام سجاد(ع)

     دانلود  سینه زنی امام سجاد (ع) به همراه سبک

لینک اول

لینک دوم

*****************************


      ز فرط گریه گرفته صدای تو بس کن
      خدا کند که بمیرم برای تو بس کن
      
      تمام ایل و تبارت فدای دین گشتند
      تمام ایل و تبارم فدای تو بس کن
      
      میان خانه ی خود هم حسینیه داری
      گرفته بوی مصیبت بنای تو بس کن
      
      چقدر گریه و ضجه؟ چقدر ندبه و آه ؟
      چه کرده بادل تو کربلای تو؟؟ بس کن
      
      چه آمده به سرت؟ این چه حالتی ست آقا؟
      نمور گشته دوباره عبای تو بس کن
      
      قتیل روضه و گریه به فکر زینب باش
      ببین چه کرده همین روضه های تو بس کن
      
      قبول شنیده ای آقا " عَلی عَلَی الدُنیا..."
      قبول زاده ی لیلا به جای تو...بس کن
      
      قبول دیده ای "اَلشِّمرُ جالِسُ..."آن روز
      قبول...قبول...بمیرم برای تو ، بس کن
      
      قبول... کرببلا آتشت زده اما...
      قبول رفته به غارت ردای تو بس کن
      
      قبول هرکسی آمد تورا به سخره گرفت
      کسی نداد به دستت عصای تو بس کن
      
      نگو که شد سپرت عمه ات میان حرم
      نگو که خورد زمین پیش پای تو بس کن
      
      قبول حرمله ی نانجیب عذابت داد
      گرفته است نفست لای لای تو بس کن
      
      بیا بسنده کن آقا به روضه ی کوفه
      نگو که شام شده شهر بلای تو بس کن
      
      تو را به مادر پهلو شکسته ات زهرا
      - زفرط گریه گرفته صدای تو- بس کن
      
      علیرضا خاکساری
      
      *********************
      
      
      آن کسی که همه اش گریه ی عاشورا بود
      آب می دید به یاد جگر سقا بود
      چشم هایش همه شب هیأت واویلا داشت
      تا نفس داشت فقط گریه کن بابا بود
      **
       زهر نوشید وَ تب کرد محیط جگرش
      گُر گرفت از عطش و سوخت همه بال و پرش
      خشک شد جُلگۀ لبهاش و با خشکی لب
      روضه می خواند به یاد لب خشک پدرش
      **
      آن کسی که خود خورشید به پایش افتاد
      ناگهان رعشه بر اندام رسایش افتاد
      ضعف شد چیره و زیر بغلش خالی شد
      از روی شانۀ افتاده عبایش افتاد
      **
       وای از ریش سپیدش كه حنایی شده بود
      ناله اش گفتن اسمی سه هجایی شده بود
      دم مغرب افق شهر مدینه اما
      جهت قبله ی او كرب و بلایی شده بود
      **
       این هم از ماهیت نفس نفیس خاك است
      سر آقا به روی دامن خیس خاك است
      همه اش سجده شده مثل پدر در گودال
      خاك سجاده و سجاد انیس خاك است
      **
       گاه آهسته فقط وای برادر می خواند
      لب تشنه «قتلوا» بود كه از بَر می خواند
      اشك می ریخت وَ هر آینه می گفت حسین
      تا دم مرگ فقط روضۀ حنجر می خواند
       **
      تلخی زهر به كامش عسل و قند آمد
      بر لب پر تركش مطلع لبخند آمد
      جلوی چشم ترش كرببلا ظاهر شد
      یا اَبِ یا اَبِ گفت و نفسش بند آمد
      
      سعید توفیقی
      
      ********************
      
      
      غمگین تر از پاییزم و ابر بهارم
      از من گرفته کربلا دار و ندارم
      
      ماندم تک و تنها در این شهر مدینه
      رفته است دیگر دلخوشی از روزگارم
      
      قلب زمین و آسمان ها تا قیامت
      می سوزد از این گریه یعقوب وارم
      
      خواب از دو چشم بی قرار من گرفته
      نیزه نشینی همه ایل و تبارم
      
      بزم شراب و خیزران ، اشک سکینه
      سی سال از این غصه ها شب زنده دارم
      
      سی سال این پیراهن خونی بابا
      برده تمام صبر قلب بی قرارم
      
      سوغاتی ویرانه دلگیر شام است
      لرزیدن در لحظه های احتضارم
      
      تنها به جرم گریه بر سالار زینب
      روزی بدون سایبان گردد مزارم
      
      محمد حسین رحیمیان



موضوعات مرتبط: امام سجاد(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت حضرت امام سجاد(ع) مهدی وحیدی
[ 7 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مسیر کوفه تا شام


       
      مثل پرنده بال گشودی رها شدی
      کوچک ترین ستاره سر نیزه ها شدی
      
      لعنت به لای لایی این نیزه دار تو
      باعث شده است بر سر نی بی صدا شدی
      
      زخم سرت برابر زخم عمو شده
      بر روی نیزه ها چقدر جا به جا شدی
      
      بعد از تو گاهواره به دردم نمی خورد
      چه زود پر کشیدی و از من جدا شدی
      
      بر روی دست باد عزیز دل رباب
      مانند زلف های پریشان رها شدی
      
      در آسمان کرب و بلا ردّ خون توست
      تو یک تنه برای خودت کربلا شدی
      
      مسعود اصلانی
      
      *********************
      
      اشعار مدح حضرت زینب(س)
      
      تویی که شهره شهری به عشق ورزیدن
      تویی که منتخب هستی به نیزه سر دیدن
      
      بگو برای من از خاطرات خود بانو
      کنار مقتل عشق و گلو و بوسیدن
      
      ز بعد کرب و بلا کودکان بی بابا
      شنیده ام که همیشه گرسنه خوابیدن
      
      الا مفسر قرآن چقدر لذت داشت
      صدای قاری قرآن زنیزه بشنیدن؟
      
      بجز شما چه کسی می تواند ای خانم
      شبیه ابر بهاری ز غصه باریدن
      
      و ما رایتُ و الا جمیلتان یعنی
      تویی که دیده نیالوده ای به بد دیدن
      
      یاسر مسافر
      
      *********************
      
      
      سايه انداخته‌اي از سرِ نِي بر سر من
      دوست دارم ولي يك شب برسي در بر من
      
      پيش چشم مني و دور نرفتي امّا
      خوش به حالش...به برِ توست سر اصغر من
      
      چند وقت است نوازش نشدم؟ مي‌داني؟
      كاش مي‌شد بكِشي دست يتيمي سر من
      
      بوسه و بازي و آغوش...همه پيشكشت
      شد كه يك بار بپرسي چه خبر دختر من؟
      
       شد كه يك بار بپرسي ز من و احوالم؟
      اصلاً آيا خبرت هست چه شد معجر من؟
      
      خبرت هست چه شد آن همه گيسوي بلند؟
      خبرت هست چه آمد به سرِ پيكر من؟
      
      هيچ مي‌داني از آن روز كه رفتي چه قَدَر
      ضربه‌ي سخت رسيده به تن لاغر من؟
      
      وا نمي‌گردد اگر چشم من ، از سيلي نيست
      اثر شعله نشسته روي پلك تر من
      
      عمه تا هست همين يك دو قدم مي‌آيم
      چه كنم ، تاول پايم شده درد سر من
      
      غل و زنجير براي مُچِ من سنگين است
      ظاهراً كج شده اين ساقه‌ي نيلوفر من
      
      خواهرت گفته تحمّل كنم ،‌ امّا بابا
      شده اين زجرِ لعين مشكلِ زجر آور من
      
      تازيانه به كَفَش بود و به قدري چرخاند
      تا كه پيچيد به دور گلو و حنجر من
      
      مي‌خرم هرچه بلا هست به جانم امّا
      هرگز اظهار كنيزي نشود باور من
      
      علي صالحي
      
      ***********************
      
      
      نسیم و نیزه و آن گیسوی سبکبالت
      سر تو قافله سالار و من به دنبالت
      
      چه کرد با جگرت ماتم علی اکبر
      که شد کنار تنش مثل محتضر حالت
      
      و عمّه گفت که بعد از عموی لب تشنه
      شکست نخل امیدت، دلت، پر و بالت
      
      بهار تیغ به باغ تن تو لاله دواند
      خزان نعل ولی حیف کرد پامالت
      
      گرفته زلف سیاه تو رنگ خاکستر؟
      دمیده بین تنور آفتاب اقبالت؟
      
      چه کرد با لب تو چوب خیزرانش که
      شکفته مثل گل لاله زخم تبخالت
      
      هنوز خون بهار از نگاه من جاری است
      به یاد تک تک مرثیّه های گودالت
      
      برایم از تو چه مانده، حسین می دانی؟
      میان قلب دو دستم کبود تمثالت!
      
      در این سفر همه ی دلخوشیّ من این است
      سر تو قافله سالار و من به دنبالت
      
      یوسف رحیمی
      
      ***********************
      
      
      خورشیدی و جبریل کند نوکریت را
      سخت است ببینم غم بی یاوریت را
      
      در عرش ملائک همگی جامه دریدند
      بردند چو عمامه يِ پیغمبریت را
      
      ای قاری من صوت تو تغییر نموده
      این نیزه گرفته نفس حیدریت را
      
      از سنگ زنان من گله مندم که برادر
      آشفته نمودند رخ مادریت را
      
      نابود شود عالم اگر مُطَلِع گردد
      یک ذره از آن داغ علی اکبریت را
      
      با دست گرفتم جلوی چشم رقیه
      بر نیزه نبیند سر خاکستریت را
      
      امير كرمي
      
      ***********************
      
      
      بايد كه از نيزه سرت را پس بگيرم
      رگ هايِ سرخ ِ حنجرت را پس بگيرم
      
      آه اي سليمانِ زمانه سَعيَم اين است
      از ساربان انگشترت را پس بگيرم
      
      بايد كه از سر نيزه هايِ تيز و سنگين
      ته مانده هايِ پيكرت را پس بگيرم
      
      بايد كه از غارتگرانِ نامسلمان
      عمامه ي پيغمبرت را پس بگيرم
      
      بايد كه از آن بي حيايِ پست و نامرد
      خلخال پايِ دخترت را پس بگيرم
      
      محمد حسن بيات لو
      
      ***********************
      
      
      به سوی شام و کوفه ام، چه دل شکسته می برند
      ببین که زینب تو را، غریب و خسته می برند
      
      همان وجود نازنین، خدای صبر در زمین
      تمام رکن قامتش، ز هم گسسته می برند
      
      زیارت تو آمدم، سرت نبود یا حسین
      مرا برای دیدن سر شکسته می برند
      
      تو در تنور و کودکان، میان آتش حرم
      غم تو و یتیم تو، به دل نشسته می برند
      
      ببین که یک شبه شده، جمال ما همه کبود
      ز قتله گاه تو مرا، به دست بسته می برند
      
      سر امیر لشگرت، به نیزه ها نمی نشست
      ولی ز بغض و کین سرش، به نیزه بسته می برند
      
      برای کودکان خود، ز گوش کودکان تو
      تمام گوشواره ها، به دست بسته می برند
      
      جواد حیدری
      
      ***********************
      
      
      از زبان حضرت ام کلثوم(س):
      
      وارسی کرد آن حوالی را  
      پشت هر تپه سنگ بوته ی خار
       خیمه در خیمه گوشه در گوشه
      بچه ها را شمرد چندین بار
      **
      چشم هایش به دور و بر چرخید
       کاروان را نمود آماده
       ایستاد و کمی تامل کرد 
       هیچ کس از قلم نیفتاده
      **
      کاروان را شکسته بندی کرد
       روی هر زخم مرهمی پیچید
       گاه گاهی میان این همه سوز 
        سر بر نیزه رفته را می دید
      **
      شانه ها دائماً تکان می خورد 
       گریه ی بچه ها چه سوزی داشت
       داغ ها را کمی تسلی داد 
      خودش اما چه حال و روزی داشت
      **
      با تمام وجود می زد شور
       رو به رویش سیاهی شب بود
       دور تا دور کاروان می گشت
       نگران غرور زینب بود
      **
      تند می رفت و تند بر می گشت
       در نظر داشت طول قافله را
       بچه ها را یکی یکی می گفت
       کم کنید کم کنید فاصله را
      **
      غیرت حیدریش رو شده بود
      چادر مادرانه بر سر داشت
      هم حواسش به چشم خواهر بود
       هم هوای سر برادر داشت
      **
      مثل مادر چه غربتی دارد
      مثل بابا چقدر مظلوم است
      چه کسی گفت آب می خواهم؟
      مشک بر دوش ام کلثوم است
      
      شهرام شاهرخی
      
      ***********************
      
      
      آب دیدم و به یاد لب تو افتادم
      باز هم روضه تو زنده شده در یادم
      
      باز هم نام تو و اشک تلاقی دارند
      باز هم دل به مصیبات مقاتل دادم
      
      بر سر نیزه ای و زمزمه دارم بر لب
      زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
      
      خیزران بر لب تو آه چه بر دل آورد
      که کشیده است به وادی غزل فریادم
      
      سر تو ، دختر تو ، نیمه شب... میگریم
      چه کند با غم تو طبع خراب آبادم
      
      همه آرزویم از تو نگاهت بوده است
      نکند بشنوم از چشم شما افتادم
      
      دیر وقتی است اسیر تو و عشقت هستم
      من از آن روز که در بند توام آزادم
      
      سید محمد رضا شرافت



موضوعات مرتبط: مسیرکوفه تا شام

برچسب‌ها: اشعار مسیر کوفه تا شام مهدی وحیدی
[ 7 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مسیر کوفه تا شام


       
      خورشید،گرمِ دلبری از روی نیزه ها
      لبخند میزند سَری از روی نیزه ها
      
      دل برده است از تنِ بی جانِ خواهری
      صوت خوشِ برادری از روی نیزه ها
      
      آه ای برادرم چقدر قد کشیده ای
      با آسمان برابری از رویِ نیزه ها
      
      نه! آسمان مقابل تو کم میاورد
      از آسمان فراتری از روی نیزه ها
      
      گرچه شکسته میشوی و زخم میخوری
      از هرچه هست، خوشتری از روی نیزه ها
      
      گیسو رها مکن که دلِ شهر میرود
      از یوسفان همه،سَری از روی نیزه ها
      
      تا بوسه ای دهی به نگاهِ یتیمِ خود،
      خم شو به سویِ دختری از روی نیزه ها
      
      قرآن بخوان...بگو که مسیرِ نجات چیست؟ً
      ای سر! هنوز رهبری از رویِ نیزه ها
      
      عارفه دهقانی
      
      *******************
      
      
      پر می کشد دلم به تمنای نیزه ات
      دنیای دیگری شده دنیای نیزه ات
      
      جانی بده دوباره... به من نه به دخترت
      تا جان نیامده به لبش پای نیزه ات
      
      ترسانده است فاطمه کوچک تو را
      خون های جاری از قد و بالای نیزه ات
      
      یک بوسه بود سهم من از آن گلوی خشک
      باقیش گشته قسمت لبهای نیزه ات
      
      با دست خط نیزه و خون گلوی تو
      افتاده است هرقدم امضای نیزه ات
      
      لج کرده است تیزی سرنیزه با سرت
      چیزی نمانده از تو و دعوای نیزه ات
      
      چرخیده است دیده ناپاکشان به ما
      این قوم پست بعد تماشای نیزه ات
      
      محمد بیابانی

      
      *******************
      
      
      بس کن رباب نیمه ای از شب گذشته است
      دیگر بخواب نیمه ای از شب گذشته است
      
      کم خیره شو به نیزه ، علی را نشان نده
      گهواره نیست دست خودت را تکان نده
      
      با دست های بسته مزن چنگ بر رخت
      با ناخن شکسته مزن چنگ بر رخت
      
      بس کن رباب حرمله بیدار می شود
      سهمت دوباره خنده انظار می شود
      
      ترسم که نیزه دار کمی جابجا شود
      از روی نیزه رأس عزیزت رها شود
      
      یک شب ندیده ایم که بی غم نیامده
      دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده
      
      گرچه امید چشم ترت نا امید شد
      بس کن رباب یک شبه مویت سپید شد
      
      پیراهنی که تازه خریدی نشان مده
      گهواره نیست دست خودت را تکان مده
      
      با خنده خواب رفته تماشا نمی کند
      مادر نگفته است و زبان وا نمی کند
      
      بس کن رباب زخم گلو را نشان مده
      قنداقه نیست  دست خودت را تکان مده
      
      دیگر ز یادت این غم سنگین نمی رود
      آب خوش از گلوی تو پائین نمی رود
      
      بس کن ز گریه حال تو بهتر نمی شود
      این گریه ها برای تو اصغر نمی شود
      
      حسن لطفی
      
      *******************
      
      
       آنشب دلم به شوق رخت پرگرفته بود
      جانم زهجر روي تو آذر گرفته  بود
      
      در دشت مي وزيد نسيم صداي تو
      و باز هم دل من و مادر گرفته بود
      
      من دور از تو بودم و افسوس جاي من
      نيزه سر تو را به روي سر گرفته بود
      
      اي كشته ي فتاده به هامون عزيز تو....
      ....آن شب دوباره ماتم معجر گرفته بود
      
      در اين سفر رباب عجب دلشكسته بود
      قنداقه را چه غمزده در بر گرفته بود
      
      در حسرتم هنوز ولي حيف بوسه ها
      از پيكر تو نيزه و خنجر گرفته بود
      
      شعري سروده ام به بلنداي نيزه ها
      اما چه آتشي دل دفتر گرفته بود
      
      یوسف رحیمی
      
      *******************
      
      
      روشنگر است ناله پشت شرارها
      چون آفتاب در همه ی روزگارها
      
      روشن تر است از همه روزها شبش
      شب دیدنی ست جلوه شب زنده دارها
      
      خاك رهش بلند که شد"تربت" ش کنید
      فرقی نمی کنند تراب نگارها
      
      این است معجزش که دمی معجزه نکرد
      ازهیچ خلق سرنزد اینگونه کارها
      
      این شانه را به هیچ نبی اي نداده اند
      که بارها بلند شود زیر بارها
      
      یک ذره ازتلألؤ خورشیدکم نشد
      ذره کجا و جلوه پروردگارها
      
      این دشت با اراده زینب اداره شد
      در دست جبر اوست همه اختیارها
      
      زینب سواره است اگرچه پیاده است
      اینها پیاده اند، همین ها، سوارها
      
      وا کرده است فکرکنم بال خویش را
      بیهوده نیست اینهمه گرد و غبارها
      
      آهش تمام لشگریان را مچاله کرد
      از او گرفته اند نسب ذوالفقارها
      
      گیسو اگر شتاب کند گیرمی کند
      یعنی به نفع نیست همیشه فرارها
      
      علی اکبر لطیفیان

      
      ******************
      
      
      چوب حراج زد به عقيق لب شما
      يك ضربه و دو ضربه وباقي ضربه ها....
      
      هرچه گذشت،هيچ كسي مشتري نشد!
      بي قيمت است،گوهر گنجينه ي خدا
      
      گوهرشناس واقعي قصر زينب است
      تخمين زده است ارزش در كبود را
      
      با ديدن جلال وشكوهت سفير روم
      انگشت بر دهان تعجب گرفته تا....
      
      مانده سر دو راهي فرياد يا سكوت!
      آيا قدم جلو بگذارد؟ و اينكه يا؟
      
      افتاد ياد خواب شب قبل كه نبي
      فرمود بود: اهل بهشتي كنار ما
      
      دل رابه آبهاي خروشان عشق زد
      سر رابغل گرفت، و شد راز بر ملا
      
      پيغمبرو مسيح برايش گريستند
      وقتي سفير خنده كنان شد سرش جدا
      
      از پله هاي قصر سرش غلت خورد وگفت:
      در راه دوست جان چقدر هست بي بها!
      
      پايين پاي حضرت زهرا رسيد وبعد
      با خون خود نوشت كه الوعد الوفا
      
      وحيد قاسمي
      
      *******************
      
      
      غروب می رود و آفتاب می ماند
      و همچنان به دلم اضطراب می ماند
      
      چه دیر سرزدی ای ماه من نگفتی که-
      چه چشم ها که به شوقت ز خواب می ماند
      
      تنور وضع سرت را به هم زده اما
      به موی سوخته عطر و گلاب می ماند
      
      بگو به نیزه ات آهسته تر قدم بردار
      که پای دیده ام از این شتاب می ماند
      
      سرم که هست برای ادای حق سرت
      چه غصه دستم اگر در طناب می ماند
      
      به لطف خون تو تنها نه ساقه ی نیزه
      زمین هم از برکاتت خضاب می ماند
      
      شکوه نیزه تو بهتر است پس غم نیست
      کجاوه ای هم اگر بی حجاب می ماند
      
      به التماس دعاهای سنگ های جفا
      سر و جبین و لبت مستجاب  می ماند
      
      میان این همه سر چشم ها چه مبهوتند
      به نیزه ای که نگاه رباب می ماند
      
      لبان خشک تو یا چوب می خورد یا سنگ
      و همچنان به لبت داغ آب می ماند
      
      محمد بیابانی
      
      *******************
      
      
      ای آنکه شکستی کمر فاصله ها را
      بگذاشته ای پشت سرت مرحله ها را
      
      از برکت چشمان مسلمان تو داریم
      سوگند به سجاده ی تو نافله ها را
      
      ای آنکه کشیده ست بیابان به بیابان
      رد قدمت زحمت این آبله ها را
      
      بگذار به جای تو در این قافله باشم
      شاید بتوانم بکشم سلسله ها را
      
      یک لرزه بیانداز بر این معجر سبزت
      تا اینکه ببینم گذر زلزله ها را
      
      غیر از تو کسی همت اینگونه ندارد
      پایان برساند همه غائله ها را
      
      آن روز که پابوس حریم تو بیائیم
      احرام ببندیم تن قافله ها را
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      *******************
      
      
      ببین گرفته صدای من از صدا زدنت
      مگر به نیزه چه گفتی که بی هوا زدنت
      
      تمام خاطره ام از سفر فقط این است
      تمام راه به پیش نگاه ما زدنت
      
      هنوز صدای ناله ی طفلت نرفته از یادم
      که گفت با نفس آخرش چرا زدنت
      
      هنوز پیش نگاه من است چون کابوس
      به زیر دشنه و سر نیزه دست و پا زدنت
      
       مهدی محمدی
      
      *******************
      
      
      با تو تمام حادثه تقدیر می شود
      بی تو فضای روضه چه دلگیر می شود
      
       زنگارِ قلب خسته ی آلوده ای چو من
      با اشک های ناب تو تطهیر می شود
      
       آتش به جان گریه کُنان شعله می کشد
      وقتی حدیث محمل و زنجیر می شود
      
      در اوج رنج های اسارت به هر زمان
      ذکر مدامتان، همه تکبیر می شود
      
       در شام و کوفه، خطبه ی جانسوز تو عجیب!
      بر قلب دشمنان تو شمشیر می شود
      
      امروز رمز زندگی شیعه بی دریغ
      با آن توجّهات تو تعبیر می شود
      
       عباس، مشک، دست، عَلَم، کربلا، حسین
      با صبر بی نظیر تو تصویر می شود
      
      هر وقت لب به وصف تو بگشود این حقیر
      در حیرتم چه زود زمان دیر می شود
      
       مجید لشکری
      
      *******************
      
      
      اگر که باد مخالف کمی امان بدهد
      به نیزه دار بگویم سری تکان بدهد
      
      به نیزه دار بگویم که با تکانی نرم
      به ابرهای سر زلف تو دهان بدهد
      
      و ماه آمده تا با هلال انگشتش
      نشانه های سرت را به این وآن بدهد
      
      نشانه های سری که اگر نگاهش را
      به قدر یک سر سوزن به کهکشان بدهد
      
      ستاره دست به گوش از همیشه بالاتر
      به روی مأذنه ی آسمان اذان بدهد
      
      به روی نیزه پریشان نموده ای شب را
      چوآن شهاب که گاهی خودی نشان بدهد
      
      روایتی دگر از آفتاب برخیزد
      اگر که باد مخالف کمی امان بدهد
      
      مهدی رحیمی
      
      *******************
      
      
      دل سوزان بود امروز گواه من و تو
      کز ازل داشت بلا چشم ، به راه من و تو
      
      من به تو دوخته ام دیده تو برمن، از نی
      یک جهان راز، نهفته به نگاه من و تو
      
      اُسرا با من و راس شهدا با تو به حق
      چشم تاریخ ندیده ست سپاه من و تو
      
      روی تو ماه من و ماه تو عباس امّا
      ابر خون ساخته پنهان رخ ماه من و تو
      
      آیه خواندن ز تو، تفسیر ز من تا دانند
      که به جز گفتن حق نیست گناه من و تو
      
      هر دو نستوه چو کوهیم بر سیل امّا
      عشق، دلگرم شد، از سردی آه من و تو
      
      مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ی ما
      بی خبر زآن که غروب ست پگاه من و تو
      
      حاج علی انسانی
      
      *******************
      

      
      مسیر کوفه تا شام -روضه حضرت علی اصغر(ع)
      
      
      ای گل چه زود دست خزان کرد پرپرت
      رفتی و رفت خنده ز لب‌های خواهرت
      
      هرکس که دید روی تو بر اوج نیزه‌ها
      آهی کشید و گفت که بیچاره مادرت
      
      تا بیش‌تر به گریه‌ی من خنده سر دهند
      آورده‌اند محمل من را برابرت
      
      از دوش نیزه‌دار تو فهمید کاروان
      خون می‌چکد هنوز ز رگ‌های حنجرت
      
      یک تیر بوسه‌ات زد و شد روز من سیاه
      حالا چه کرد بین سفر نیزه با سرت
      
      هرگز نمی‌رود ز خیال من این سه داغ
      رنگ پدر... گلوی تو... لبخند آخرت
      
      حسن لطفی
      
      *******************
      
      
      بـر نیـزه روی پا ی خــودت ایستاده ای
      مردی شدی برای خودت ایستاده ای
      
      مـثـل بـزرگـهای قبـیـله چـه بــا غرور
      بـر پـای ادعـای خـودت ایـسـتاده ای
      
      شانه به شانه همه سـرهای قافله
      هـمراه مـقـتـدای خودت ایستاده ای
      
      تو پـای به پای اکبر و عباس بر سنان
      تنـها بـه اتـکای خـودت ایـستاده ای
      
      ذبـح عـظیـم بـت شـکـن پـیــر کـربلا
      در ودای مـنای خـودت ایـستـاده ای
      
      ای خضرتشنه کام دراین گوشه کویر
      بر چـشمه بقـای خودت ایستاده ای
      
      ما بـیـن نـاقـه هـای من وعـمه زینبت
      در مروه و صفای خودت ایـستاده ای
      
      را ست چگونه بر سر نی بند میشود؟
      بی شک توبا دعای خودت ایستاده ای
      
      در آسـمان ابـری سنـگ و کلوخ شهر
      بـا سـعـی بالـهای خودت ایستاده ای
      
      پیـش سپـاه ابـرهــهِ عـابـران شــام
      مانند کعــبه جـای خـودت ایستاده ای
      
      مـن را دعـا کن از سر نی کودک رباب
      در محضـر خـدای خـودت ایستاده ای
      
      وحید قاسمی
      
      *******************
      
      
      
      شکسته پشت غم از بار غصه های رباب
      از آن زمان که شنیده است ماجرای رباب
      
      به سوز سینه ی گهواره داغ غم زده است
      شرار زخم دل خون لای لای رباب
      
      و تار صوتی آتش گرفته می فهمد
      که آمده چه بلایی سر صدای رباب
      
      برای کودکش آنقدر آه و ناله نکرد
      که چشم مشک پر از اشک شد بجای رباب
      
      به جان گریه ی شش ماهه روی دست حسین
      کسی نریخته اشکی مگر به پای رباب
      
      قنوت صبر گرفته برای حلق علی
      خدا کند به اجابت رسد دعای رباب
      
      میان هلهله ی چنگ و های و هوی رباب
      سه شعبه زخم زد و ناله شد نوای رباب
      
      و ناگهان پر و بال فرشته ها تر شد
      به خون کشته ی مظلوم کربلای رباب
      
      "رقیه" آمده از یک فرشته می پرسد
      پیام تسلیت آورده ای برای رباب؟
      
      و فکر می کنم آب فرات گل شده است
      که ریخته به سرش خاک، در عزای رباب
      
      خدا به داد دل خاطرات او برسد
      چه می کشند خیالات انزوای رباب
      
      مصطفی متولی

      
      *******************
      
      
      شکسته میگذرم از کنار نام شما
      شکسته اند مگر حرمت امام شما ؟
      
      هنوز از غمتان بی قرار میسوزم
      از آتشی که گرفتست در خیام شما
      
      همین که عطر حضورت گذشت از سر دشت
      به پا شدند درختان به احترام شما
      
      سلام حضرت بانو چقدر پیر شده ای !
      نداده اند مگر پاسخ سلام شما
      
      چقدر کودکتان تشنه و شما بی تاب
      مرا ببخش مگر هاجر است نام شما ؟
      
      چه دیده اید مگر پشت خیمه ها بانو ؟
      که تلخ شد همه ی آبها به کام شما
      
      غزل نخواست به اتمام ماحرا برسد
      به احترام غزل های نا تمام شما
      
      علیرضا قزوه
      
      *******************
      
      
      چقدر سرخ و سپید و نجیب می‌خندد
      چقدر سرخ و... ولیکن عجیب می‌خندد
      
      زمان گریه دو چشمش دو ابر بارانی
      زمان خنده به شکلی غریب می‌خندد
      
      زمان گریه، اناری است دانه دانه زلال
      زمان خنده، درختی که سیب می‌خندد
      
      شمال تا به جنوب، از حدود غرب به شرق
      دهان گشوده شبیه صلیب می‌خندد
      
      همین که گریه‌ی خود را به خنده می‌افتد
      دهان آیه‌ی امّن‌یجیب می‌خندد
      
      به روی پیکر خود، چون سری‌ است سر در خود
      به روی نیزه چه‌سان دل‌فریب می‌خندد
      
      به روی خاک چه ردّ‌الطریق مجنون است
      به روی نیزه چه «شیب الخضیب» می‌خندد
      
      چو عاشقی که دهان تا چگونه از خنده است
      چو عاشقی که به روی حبیب می‌خندد
      
      رسیده است به محبوب خود ولی انگار
      هنوز هم به زبانی غریب می‌خندد
      
      مهدی رحیمی



موضوعات مرتبط: مسیرکوفه تا شام

برچسب‌ها: اشعار مسیر کوفه تا شام مهدی وحیدی
[ 7 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مسیر کوفه تا شام


      اشعار مسیر کوفه تا شام - حضرت رقیه(س)
      
      قافله رفته بود و من بيهوش
       روي شن زارهاي تفتيده
       ماه با هر ستاره اي مي گفت:
       بي صدا باش! تازه خوابيده
      **
       قافله رفته بود و در خوابم
      عطر شهر مدينه پيچيده
      خواب ديدم پدر ز باغ فدك
      سيب سرخي براي من چيده
      **
      قافله رفته بود و من بي جان
       پشت يك بوته خار خشكيده
       بر وجودم سياهي صحرا
       بذر ترس و هراس پاشيده
      **
      قافله رفته بود و من تنها
      مضطرب، ناتوان ز فريادي
       ماه گفت:اي رقيه چيزي نيست
      خواب بودي ز ناقه افتادي
      **
      قافله رفته بود و دلتنگي
       قلب من را دوباره رنجانده
       باد در گوش ماه ديدم گفت:
       طفلكي باز هم كه جامانده
      **
      قافله رفته بود و تاول ها
      مانعي در دويدنم بودند
      خستگي،تشنگي،تب بالا
      سد راه رسيدنم بودند
      **
      قافله رفته بود و مي ديدم
       مي رسد يك غريبه از آن دور
       ديدمش-سايه اي هلالي شكل-
       چهره اش محو هاله ای از نور
      **
      ازنفس هاي تند و بي وقفه
      وحشت و اضطراب حاكي بود
      ديدم او را زني كه تنها بود
      چادرش مثل عمه خاكي بود
      **
      بغض راه گلوي من را بست
       گفتمش من يتيم و تنهايم
       بغض زن زودتر شكست و گفت:
       دخترم،مادر تو زهرايم
      
      وحید قاسمی
      
      
      *******************
      
      
      به روی نیزه چگونه تو را نظاره کنم 
      بخند تا که منم خنده ای دوباره کنم
      
      اگر اجازه دهی لا اقل برای تنت
      کمی ز چادر خود را کفن قواره کنم
      
      رسیده وقت نماز و برای قبله نما
      به زلف های رهای تو من اشاره کنم
      
      زترس دشمن جانی هراس دارم که
      به گوش های زخمی طفل تو گوشواره کنم
      
      محسن مهدوی
      
      
      *******************
      
      
      دامن زلف تو در دست صبا افتاده
      که دل خسته ام اینگونه ز پا افتاده
      
      گرچه سر نیزه گرفته است سرت را بر سر
      پیکرت روی تن خاک رها افتاده
      
      هی دعا می کنم از نیزه نیفتی دیگر
      تا به اینجا سرت از نی دو سه جا افتاده
      
      سنگ خورده است گمانم به لب و دندانت
      که چنین نای تو از شور و نوا افتاده
      
      باز هم حرمله افتاده به جان اسرا
      گوش کن ولوله بین اسرا افتاده
      
      دخترت گم شده انگار همه می پرسند:
      از رقیه خبری نیست ... کجا افتاده؟
      
      مصطفی متولی

      
      *******************
      
      اشعار مسیر کوفه تا شام - حضرت رقیه(س)
      
      گوش کن تا دردهایم را بگویم بیشتر
      گیسوان غرق خونت را ببویم بیشتر
      
      در بیابان بودم و ترسیده بودم بارها
      هر قدر از پشت سر ، از روبرویم بیشتر
      
      هر قدر از دست تازیانه اش کردم فرار
      آن سیاهی باز می آمد ، به سویم بیشتر
      
      هر چه کمتر گریه کردم هرچه کمتر گم شدم
      هی تبسم کرد و زد سیلی به رویم بیشتر
      
      من به خود گفتم می آید بچه ها گفتند نه
      ریخت از عباس آنجا آبرویم بیشتر
      
      بعد از آن روزی که من از قافله جا ماندم
      عمه  دقت میکند هر شب به مویم بیشتر
      
      مهدی رحیمی
      
      *******************
      
 
      كليم بي كفن كربلاي ميقاتي
      خليل بت شكن كعبه ي خراباتي
      
      چه فرق مي كند آخر به نيزه يا گودال؟
      هميشه و همه جا تشنه ي مناجاتي
      
      نخوان كه نور كتاب خدا ندارد راه
       به قلب سنگي اين مردم خرافاتي
      
       كنار نيزه ي تو گريه مي كند يحيي
       شنيده معني ذبح العظيم آياتي
      
       نگاه لطف تو يك دير را مسلمان كرد
       مسيح من چقدر صاحب كراماتي!
      
       توان ناقه نشيني به دست و پايم نيست
       خدابه خير كند،واي عجب مكافاتي
      
       شنيده ام كه سفر رفته اي ولي بابا
       براي من نخري گوشواره سوغاتي
      
      وحید قاسمی
      
      *******************
      
      
      بر تلّ پايداري خود ايستاده اي
      در کربلاي دوم خود پا نهاده اي
      
      از اين به بعد بيرق نهضت به دوش توست
      دريا دلي به موج بلا، کوه اراده اي!
      
      با پرچم سحر به سوي شام مي‌روي
      صبح اميد قافله! خورشيد زاده اي
      
      نشناخته صلابت زهرايي تو را
      هر کس که فکر کرده تو از پا فتاده اي
      
      داغ هزار طعنه به جانت خريده اي
      در دست باد رشته‌ی معجر نداده اي
      
      هر چند خم شده قدت از داغ کربلا
      تو در مصاف کوفه و شام ايستاده اي
      
      یوسف رحیمی
      
      *******************
      
      
      کاروان می رفت اما کودکی جا مانده بود
      او در آغوش عطش در قلب صحرا مانده بود
      
      گر نمی دانست آیین اسارت را ولی
      ناز پرورد اسیران بود ، اما مانده بود
      
      هر چه بابا گفت آن شیرین زبان در طول راه
      در جواب بی جوابی های بابا مانده بود
      
      یک بیابان غربت و یک کودک بی سر پناه
      بی عزیزانش – زبانم لال  - تنها مانده بود
      
      بر فراز نیزه ها منظومه ای را دیده بود
      سِیر چشم مهر جویش سوی بالا مانده بود
      
      خیزران و چره گل نسبتی با هم نداشت
      چرخ گردون نیز در حل معما مانده بود
      
      سینه آم اتش گرفت از این مصیبت یا حسین
      ز آن که دلبندی سه ساله روی شنها مانده بود
      
      علی آذر شاهی
      
      *******************
      
      
      نای نی تر شد از فغان افتاد
      گوشه ای جام شوکران افتاد
      
      روضه ات را جگر نمی فهمد
      رد اشکم به استخوان افتاد
      
      چه قدر گرم ذکر و تسبیحی
      تشنه لب، نیزه از دهان افتاد
      
      گیسوانت ضریح حاجات است
      سرتان دست این و آن افتاد
      
      یاد انگشتر تو افتادم
      تا نگاهم به ساربان افتاد
      
      عاقبت شهر سایه اش را دید
      نام زینب سر زبان افتاد
      
      لب یحیایی ات، کلیم شهید
      سر و کارش به خیزران افتاد
      
      سیل اشک آمد و غزل را برد
      قلم شاعر از توان افتاد
      
      وحید قاسمی

      *******************


با هر نسيم زخم سرت تير مي کشد
گريه نکن که چشم ترت تير مي کشد

نيزه نشينيِ تو مرا ميکشد حسين
قلبم شبيه زخم سرت تير مي کشد

هر وقت نيزه ات به علمدار ميرسد
يکباره داغ بر کمرت تير مي کشد

حال شکاف فرق علي اکبرت بد است
من شاهدم دل پسرت تير مي کشد

چشم رباب خيره ي سر نيزه ها شد و
هم پاي چشم شعله ورت تير مي کشد

گودال بود و مادرمان را هنوز هم...
ميبينمش ز بال و پرت تير مي کشد

حسن کردي



موضوعات مرتبط: مسیرکوفه تا شام

برچسب‌ها: اشعار مسیر کوفه تا شام مهدی وحیدی
[ 7 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار کوفه و شام

سحر از قافله ی اهل سحر جا ماندیم
ما همه تشنه لبی بر لب دریا ماندیم

پرمان نیست اگر پر نکشیدیم هنوز
پایمان راه نیامد نرسیدیم هنوز

بنویسید پرِ پر زدنی میخواهم
تا نمیرم دمِ عیسی دهنی میخواهم

ما که در آینه ی عشق پر از احساسیم
پسر فاطمه؛ مدیون تو و عباسیم

اسم ما هرچه شما بر دهنت می بری است
به خدا شغل خدا داده ی مان نوکری است

لطفتان هست که در میکده راهی داریم
نظر توست که ما کسوت شاهی داریم

سفره ات هست وَ ما غصه ی نانی نخوریم
تکیه ات هست و ما هیچ تکانی نخوریم

هدف از بودن ما گریه ی بر عاشوراست
ریشه ی خلقت ما سر زده از خاک شماست

دست از لای درِ خانه برون آوردی
و کرم دید در آن روز که خیلی مردی

چشم بد دور از آن دست عطایت آقا
نخورد چشم نظر، روی تو یابن الزهرا

چایی روضه ی تو کوثر ما نوکرهاست
باب حاجات همه اشک علی اصغرهاست

هرکجایی که در این همهمه کم آوردیم
نام زیبای ابالفضل شما را بردیم

هرکسی دل به کسی داده و ما مال توأییم
هرکجا کار گره خورده به دنبال توأییم

هرکجا روضه ی تو هست بهشت آنجا هست
هرکجا پرچم مشکی ست خودِ زهرا هست

یا قتیل العبره اشک فشانت ماییم
از همان صبح ازل مرثیه خوانت ماییم

من شنیدم که از اول لب تو عطشان بود
شب میلاد تو چشم همگان گریان بود

قصه ات را همه ی آینه ها میخواندند
روضه ات را همه ی اهل سما میخواندند

سر هر صبح دلم نام تو را میخواند
دست بر سینه و از کرب و بلا میخواند

 کربلا گفتی و گفتم دل عالم خون شد
و از اعماق دلم آه و عطش بیرون شد

چند روزی ست بهاری شده و می بارم
چند روزی ست هوای حرمت را دارم

چند روزی ست هوای چمنت کرده دلم
راستی یاد عقیق یمنت کرده دلم

رفتی و تا سر سرنیزه سرت بالا رفت
گریه کردند پی رفتن تو دخترها

شب تاریک و تنور و سر نورانی تو
چه کشیدند در آن حادثه ها مادرها

خیزران و لب تو تشت طلا نامحرم
چشم بستند بر آن واقعه حتی سرها



موضوعات مرتبط: مسیرکوفه تا شام

برچسب‌ها: اشعار کوفه و شام مهدی وحیدی
[ 4 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار کوفه و شام

 بر نيامد از تمناي لبش كامم هنوز
او به روي نيزه رفت و من به دنبالش هننوز

زینت دوش نبي مصطفي حقش نبود
بر زمين كربلا ماند پر و بالش هنوز

گرچه دور افتاده ام فرسنگ ها از باغ گل
مي رسد بوي گلاب از جسم پامالش هنوز

حال با غارتگري هاشان چه سازم بعد او
خنجر و انگشتري باقيست جنجالش هنوز

كاروان منزل به منزل مي رود اما خدا
بند نيامد گريه هاي طفل خردسالش هنوز

دخترك هم سهم خود را برد از اين ماجرا
مانده جاي تازيانه بر پر و بالش هنوز

ديد در بازار طفلي آنچه غارت رفته بود
در حراج افتاده بود معجر و خلخالش هنوز!

ياسر مسافر

*********************


از سینه آه در غمت ای ماه می کشم
بار غم تو را چو پر کاه می کشم
بر نوک نیزه جان اخا غبطه می خورم
او حنجر تو بوسد و من آه می کشم

*********************

گل امید و عشقم چیده دشمن
به اشک خواهرت خندیده دشمن
سرت بر نیزه دیدم ناله کردم
به پای نیزه ات رقصیده دشمن



موضوعات مرتبط: مسیرکوفه تا شام

برچسب‌ها: اشعار کوفه و شام مهدی وحیدی
[ 4 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مسیر کوفه تا شام


     
حجت الاسلام رضا جعفرِی

      خمیده ارتفاع کوهساری
      وزیده باد سرد سوگواری
      شکسته قامت پر بار طوبی
      رسیده موسم پر برگ و باری
      گرفته مرگ چشم حیدری را
      نشسته خاک روی ذوالفقاری
      به روی عرش روی اسم اعظم
      به زیر فرش جسم ذات باری
      زمین و آسمان صورت به صورت
      عرق ریزان ز فرط شرمساری
      به روی شانه زخم تازیانه
      به دل از عشق امّا زخم کاری
      درون مشک ها از اشک لبریز
      کویر سینه ها بی آبیاری
      نشان هر قدم در این حکایت
      ضریح کوچکی در هوشیاری
      تمام نیزه ها رحلند این جا
      میان این همه یک نیزه قاری
      به روی نیزه شد وحی مکرر
      مگر جبریل هم این جاست؟ آری
      تلاوت می کند چه؟ سوره ی کهف
      برای مردم بی بند و باری
      وضو باید بگیرم گر چه این جا
      به غیر از گریه نبوَد آب جاری
      کسی از چشم خشک خویش پرسید
      ببین لب تشنه هستم، آب داری؟
      نشسته روبروی هم در این بین
      دلِ خون من و ابر بهاری


************************


     علی اكبر لطیفیان
       
      اسیر كوچه شدن ارزش تو را دارد
      سرت كه هست اسیریِ این چنینی هست
      من از كنار بزرگان نمی روم هرگز
      تو هر كجا بروی باز همنشینی هست
      اگر چه سنگ مزاحم شده ست اما جا
      برای آن كه به دامانِ من نشینی هست
      بیا نشان مده خود را كه سنگ این مردم
      درست می خورد آن جا كه مه جبینی هست
      دوباره دور و بر محملم شلوغ شده
      از این قبیل مكافات تا ببینی هست
      اگر حریم تو بی معجرند اما شُكر
      در این شلوغی بازار آستینی هست
      یكی مقابل نجمه یكی مقابل من
      كنار هر سری این جا دلِ غمینی هست
      چه دیده است مگر مادرم كه از امشب
      مدام پشت سرت ناله ی حزینی هست
      تو و تنور، تنور و صدای یك مادر
      میان مادر و فرزند بوسه چینی هست
      ز راه مانده چهل منزل خراب شده
      خدا به خیر نماید چه اربعینی هست

************************


    مجید لشکری

      با تو تمام حادثه تقدیر می شود
      بی تو فضای روضه چه دلگیر می شود
      زنگارِ قلب خسته ی آلوده ای چو من
      با اشک های ناب تو تطهیر می شود
      آتش به جان گریه کُنان شعله می کشد
      وقتی حدیث محمل و زنجیر می شود
      در اوج رنج های اسارت به هر زمان
      ذکر مدامتان، همه تکبیر می شود
      در شام و کوفه، خطبه ی جانسوز تو عجیب!
      بر قلب دشمنان تو شمشیر می شود
      امروز رمز زندگی شیعه بی دریغ
      با آن توجّهات تو تعبیر می شود
      عباس، مشک، دست، عَلَم، کربلا، حسین
      با صبر بی نظیر تو تصویر می شود
      هر وقت لب به وصف تو بگشود این حقیر
      در حیرتم چه زود زمان دیر می شود


************************


  
   حجت الاسلام رضا جعفری


      این پشت بام ها که تو را سنگ می زنند
      دارند روی وجه خدا سنگ می زنند
      با قصد خورد کردن عکس صفات حق
      سوی تمام آیینه ها سنگ می زنند
      تو عین آسمانی و این شهر عین خاک
      بنگر که از کجا به کجا سنگ می زنند
      پس دستۀ بزرگ ابابیل ها کجاست؟
      حالا که روی کعبۀ ما سنگ می زنند
      از پشت بام ها نتوان گر سؤال کرد
      از دست ها بپرس چرا سنگ می زنند
      من خطبۀ شکسته برای تو خوانده ام
      یعنی که کوفیان به صدا سنگ می زنند


************************

  
      
غلامرضا سازگار

      حورا و طناب؟ وای بر من!
      قرآن و شراب؟ وای بر من!
      ناموس پیمبر و کنیزی
      در شام خراب؟ وای بر من!
      در پیش نگاه چند دختر
      چوب و لب باب؟ وای بر من!
      پیشانی ماه و ضربت سنگ
      خورشید و خضاب؟ وای بر من!
      در بزم شراب، کس ندیده
      ریزند گلاب، وای بر من!
      ده طایر پر شکسته، با هم
      بسته به طناب، وای بر من!
      گیسوی به خونْ کشیده بر رخ
      گردیده حجاب، وای بر من!
      کی دیده کسی دهد به قرآن
      با چوب جواب، وای بر من!
      در بزم شراب قلب زینب
      گردیده کباب، وای بر من!
      پوشیده سکینه از کف دست
      بر چهره نقاب، وای بر من!
      شد ظلم به اهل بیت «میثم»
      بی حدّ و حساب، وای بر من!


************************

      علی اکبر لطیفیان


      آورده ام در شهرتان خاکسترم را
      آیات باقی ماندۀ بال و پرم را
      آورده ام ای کوچه های نامسلمان
      مومن ترین فریادهای حنجرم را
      دیشب مراعات حسینم را نکردید
      در کوفه وا کردید پای مادرم را
      من آیه های در حجاب نور هستم
      خالی کنید ای چشم ها دور و برم را
      نذر سر این کعبه ی بالای نیزه
      در شهرتان خیرات کردم زیورم را
      من یک نفر در دو تنم اما دو روز است
      از دست دادم نیمه ای از پیکرم را
      یک نیمه ام را روی دست نیزه بردید
      در محمل بی پرده نیم دیگرم را
      اما به توحید نگاهم روی نیزه
      زیباتر از هر روز دیدم دلبرم را

************************

      مهدی نظری

      باران سنگ صاعقه تا زد سرت شکست
      سنگی زدند روی لبت گوهرت شکست
      در ازدحام و هلهله دختران شهر
      دیدم غرور شیشه ای دخترت شکست
      یادت که هست رفتن عباس را حسین
      با رفتنش ستون همه لشکرت شکست
      یادم نمی رود ته گودال رفتی و
      با ضربه های چکمۀ دشمن پرت شکست
      حالا ببین که مثل خودت بین کوچه ها
      بال و پر و سر و کمر خواهرت شکست
      ما را به نام خارجیان تا صدا زدند
      دیدم به چشم خود که دل مادرت شکست
      وقتی که سوی اکبر تو سنگ می زدند
      در شهر کوفه حرمت پیغمبرت شکست
      در مجلسی که روی لبت چوب می زدند
      دیدم هزار بار دل همسرت شکست


************************


    
  میثم مؤمنی نژاد

     ای کوه صبر محمل تو نور طور داشت
      یعنی خدا به بزم غم تو حضور داشت
      بر بال جبرئیل امین بوده ای سوار
      بر کعبه ای که پرده ز گیسوی حور داشت
      ای مادر مصیبت و غم مادر تو هم
      دیشب عزا کنار ضریح تنور داشت
      ای سر شکسته بهر ملاقات تو سری
      با پای نیزه پیش نگاهت عبور داشت
      با خطبه ات ملائکه هم گریه می کنند
      پس شام از چه بود که روز سرور داشت

************************


   
   محمود ژولیده

      در آسمان فراقت، هلال را دیدم
      نمردم و سرِ نیزه، هلال را دیدم
      منی که روی تو را بی بهانه می دیدم
      به صد بهانه فراق و ملال را دیدم
      صدای قاری من از تنور می آمد
      چه شد که بر سر نی این محال را دیدم
      دلم ز رأس تو جویای شام هجران شد
      ز عطر یاس، جواب سؤال را دیدم
      بدون شرح و بیان، وصف حال تو گویاست
      به زخم ابروی تو شرح حال را دیدم
      اگر چه گیسوی خاکستری کبابم کرد
      ز جلوه ی تو شکوه و جلال را دیدم
      به من چو از سر نیزه نظاره می کردی
      نگاه ملتمس خردسال را دیدم
      تمام داغ و فراق تو داشت زیبایی
      چرا که در رخ تو ذوالجلال را دیدم
      مرا به مجلس ابن زیاد سنجیدی
      ز هیبتم به رخت وصف حال را دیدم
      چنان غم تو به ایراد خطبه ام وا داشت
      که خود صلابت یک سرو دال را دیدم
      منم معلّم تفسیر سوره ی مریم
      که پاره پاره کتاب زلال را دیدم
      مرا به سُخره گرفتند، پشت دروازه
      به پایتخت علی، ابتذال را دیدم
      ببین که دست خدا با سپاه کوفه چه کرد
      در این سپاه شکست و زوال را دیدم



موضوعات مرتبط: مسیرکوفه تا شام

برچسب‌ها: اشعار مسیر کوفه تا شام مهدی وحیدی
[ 28 / 8 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

نوحه دفن بدن سیدالشهدا(ع)

 

دفن بدن سیدالشهدا(ع)
نوحه
(به سبک حاج ناظم
)

بنی اسد از دیده خون ببارید     برای من یک بوریا بیارید
تا نمایم کفن              بر گل یاسمن
یاسمنی که گشته پرپر         ز کینه های بدر و خیبر
واویلا واویلا واویلا
*********************
این که پر از جراحت خنجر است      به سینه اش قبر علی اصغر است
هنوزم زمزمه        میکند فاطمه
به سر زنان ، با چشم گریان      غریب مادر ، ای حسین جان
واویلا واویلا واویلا
 


موضوعات مرتبط: دفن شهدای کربلا

برچسب‌ها: نوحه دفن بدن سیدالشهدا(ع) مهدی وحیدی
[ 26 / 8 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت حضرت امام سجاد(ع)

زهر اشکي شد و کانون دعا را سوزاند
بند بند من افتاده ز پا را سوزاند

آسمان تار شده و جرعه ي آبي اين زهر
پاره هاي جگر غرق بلا را سوزاند

سينه ام بود حسينييه ي غمهاي حسين
ياد آن خاطره ها بيت عزا را سوزاند

من نه در امروز که در کربلا جان دادم
از همان روز که آتش همه جا را سوزاند

با همان تير که در حنجره اي ترد و سفيد
تارهاي عطش آلود صدا را سوزاند

از همان لحظه که مي سوختم و مي ديدم
تازيانه همه ي پيکر ما را سوزاند

خيمه اي شعله ور افتاد زمين ناگاه
چادر دختري از جنس حيا را سوزاند

واي از آن بزم که در پيش اسيران حرم
خيزران هم لب هم طشت طلا را سوزاند

ديدم آتش ز سر بام به سرها مي ريخت
گيسوان به سر نيزه رها را سوزاند

حسن لطفي

*******************


آن کسي که همه اش گريه ي عاشورا بود
آب مي ديد به ياد جگر سقا بود
چشم هايش همه شب هيأت واويلا داشت
تا نفس داشت فقط گريه کن بابا بود

**

 زهر نوشيد وَ تب کرد محيط جگرش
گُر گرفت از عطش و سوخت همه بال و پرش
خشک شد جُلگ? لبهاش و با خشکي لب
روضه مي خواند به ياد لب خشک پدرش

**

آن کسي که خود خورشيد به پايش افتاد
ناگهان رعشه بر اندام رسايش افتاد
ضعف شد چيره و زير بغلش خالي شد
از روي شان? افتاده عبايش افتاد

**

 واي از ريش سپيدش كه حنايي شده بود
ناله اش گفتن اسمي سه هجايي شده بود
دم مغرب افق شهر مدينه اما
جهت قبله ي او كرب و بلايي شده بود

**

 اين هم از ماهيت نفس نفيس خاك است
سر آقا به روي دامن خيس خاك است
همه اش سجده شده مثل پدر در گودال
خاك سجاده و سجاد انيس خاك است

**

 گاه آهسته فقط واي برادر مي خواند
لب تشنه «قتلوا» بود كه از بَر مي خواند
اشك مي ريخت وَ هر آينه مي گفت حسين
تا دم مرگ فقط روض? حنجر مي خواند

 **

تلخي زهر به كامش عسل و قند آمد
بر لب پر تركش مطلع لبخند آمد
جلوي چشم ترش كرببلا ظاهر شد
يا اَبِ يا اَبِ گفت و نفسش بند آمد 

سعيد توفيقي

*******************

غمگين تر از پاييزم و ابر بهارم
از من گرفته کربلا دار و ندارم 

ماندم تک و تنها در اين شهر مدينه
رفته است ديگر دلخوشي از روزگارم 

قلب زمين و آسمان ها تا قيامت
مي سوزد از اين گريه يعقوب وارم 

خواب از دو چشم بي قرار من گرفته
نيزه نشيني همه ايل و تبارم 

بزم شراب و خيزران ، اشک سکينه
سي سال از اين غصه ها شب زنده دارم 

سي سال اين پيراهن خوني بابا
برده تمام صبر قلب بي قرارم 

سوغاتي ويرانه دلگير شام است
لرزيدن در لحظه هاي احتضارم 

تنها به جرم گريه بر سالار زينب
روزي بدون سايبان گردد مزارم

محمد حسين رحيميان



موضوعات مرتبط: امام سجاد(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت حضرت امام سجاد(ع) مهدی وحیدی
[ 24 / 8 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار ورود کاروان به کوفه

آوَرد ميانِ شهر زينب حيدرش را
آن خطبه هاي قاطع و شور آورش را

با هيبتِ زهرايي خود اين عقيله
آوَرد در کوفه سپاه و لشگرش را

آوَرد مريم هاي در بندِ اسارت
آوَرد گل هاي شهيدِ پرپرش را

از هر طرف سنگ است مي آيد به سويش
سنگ است مي آيد که بشکاند سَرَش را

گاهي به سمت او، گاهي سويِ نيزه
سنگ است بايد بشکند بال و پرش را

اينجا علي در قامتِ زينب رسيده
تا که سپر باشد سَر ِ پيغمبرش را

حُجب و حيايش کامل است اين شيرزاده
دست کسي هرگز نگيرد مَعجرش را

زينب نبود از غصّه مي مُرد آن زني که
مي ديد بر نِي خنده هاي اصغرش را
 

برگرفته از سايت دوستداران حاج منصور


*******************

سري به نيزه بلند است در مقابل زينب
سري که سايه کشيده ست روي محمل زينب

سري که معجزه اش روي ني تلاوت وحي است
مسيح ِ روي صليب است در مقابل زينب

چه دلفريب صدايي، چه آيه هاي به جايي
که بعد خطبه ي خواهر شده مکمِل زينب

پس از خطابه ي منبر زمان نوحه سرايي ست
بخوان که گرم شود با دم تو محفل زينب

چگونه نفي کنم خارجي خطاب شدن را
بخوان که حل شود از خواندن تو مشکل زينب

برايشان بگو از روضه هاي بازِ دل ما
به استناد رواياتي از مقاتل زينب

بگو به کوفه،که در کربلا چه ها که نکردند
بگو چه ها که نشد با سر تو و دل زينب

بگو که اين اسرا از حريم شير خدايند
بگو که ناقه ي عريان نبوده منزل زينب

يتيم ِعترت و نان تصدقي که حرام است...
اضافه مي شود اينگونه بر مسائل زينب

ز دست قافله بايد بگيرم اين همه نان را
ولي اگر بگذارند اين سلاسل زينب

اسير اين همه خفاش شب پرستم و اينجا
تويي هلال و اباالفضل ماه کامل زينب

هزار گرگ گرسنه،هزار چشم حرامي
به جاي قاسم و اکبر به دور محمل زينب

به پيش هجمه ي سنگين و شوم چشم چرانها
تويي و چند سرِ روي نيزه حائل زينب

تو را به نيزه و شمشيرشان به قتل رساندند
ولي ز هلهله حالا شدند قاتل زينب

حسين ، جانِ عزيزت به من نگاه بينداز
ببين عوض نشده بعد تو شمايل زينب؟

تنم ز کعب ني و تازيانه خورد شد آخر
بعيد نيست ز هم وا شود مفاصل زينب

سر تو رفته به ني،پس شکسته باد سر من
ز تو عقب نمي افتد در اين معامله زينب

علي صالحي


*******************


مردم کوفه منتظر بودند
دستهاشان پر از تهاجم سنگ
کارواني اسير مي آمد
سخت آشفته از کشاکش جنگ

**

کاروان خسته، کاروان زخمي
کاروان از غروب بر مي گشت
مردها روي نيزه و زنها
چشمشان لحظه لحظه تر مي گشت

**

کاروان اندک اندک آمد پيش
ساربان خسته، ناقه ها عريان
بغض سر خورده در گلو مي خواست
که ببارد غريب چون باران

**

آسمان از غبار پر مي شد
کوفه در کوچه هاش گل مي زد
کوفه کِل مي کشيد و مي خنديد
مردي آنسوترک دُهُل مي زد

**

اين يکي سنگ و آن يکي با چوب
اين يکي شاد و ديگري خوشحال
هرکسي هرچه داشت مي انداخت
تا بريزد ز کودکان پر و بال

**

کودکاني ز نسل ياس سپيد
يادگاران آب و آئينه
وارثان هميشه ي نيلي
داغداران ميخ در سينه

**

دستشان خسته از تب زنجير
ردّي از تازيانه ها بر پشت
داد زد دختري که ها! بابا!
درد اين بار دخترت را کشت

**

دخترک دلشکسته از طوفان
خيزران خورده و پريشان بود
از بس افتاده بود روي زمين
دست و پايش پر از مغيلان بود

**

دست هاي سخاوت عباس
يا بلنداي قامت اکبر
ياد مي آمدش به هر قدمي
خنده ي نازک علي اصغر

**

 زير گرماي نيم روزي داغ
تر نکرده کسي گلويش را
روي اين خاک تشنه گم کرده
دست دريايي عمويش را

**

گفت بابا چرا نمي آيي
به سراغ دل پر از خونم
چشم هايت نمي گشايي حيف!
روي چشم هميشه محزونم

**

من فداي سر پر از خونت
روي نيزه پدر دعايم کن
جان عمّه فقط همين يک بار
آه، چيزي بگو صدايم کن

**

عمّه بي تو چقدر دلگير است
داغ ها گر گرفته دور و برش
زير باران سنگ محکم تر
بچّه ها را کشيده زير پرش

 شهرام شاهرخي


*******************


خانه خراب عشقم و سربارِ زينبم
در به در مجالس سالار زينبم

اين نعره ها و عربده ها بي دليل نيست
يک گوشه از شلوغي بازار زينبم

هرکس به بيرق و علمش چپ نگاه کرد!
با خشم من طرف شده؛ مختار زينبم

آتش بکش، به دار بزن ، جا نمي زنم
جانم فداش، ميثم تمار زينبم

از زخمهاي گوشه ي ابروي من نپرس
مجروح داغ دلبر و بيمار زينبم

شکر خداي عزوجل مکتبي شدم
من از دعاي خير علي، زينبي شدم

غم خاضعانه گوش به فرمان زينب است
انگشت بر دهان شده ، حيران زينب است

ايوب دل شکسته ي با آن همه مقام
شاگرد درس صبر دبستان زينب است

هرگز نگو که چادرش آتش گرفته است!
اين شعله هاي خيمه، گلستان زينب است

اصلاً عجيب نيست شکست يزديان
وقتي حجاب سنگر ايمان زينب است

او پس گرفت هستي خود را زگرگها
پيراهني که مونس کنعان زينب است

امروز اگر حسيني و پابند مذهبم
مديون گريه هاي فراوان زينبم

باور نمي کنم سر بازار بردنت
نامحرمان به مجلس اغيار بردنت

از سينه ي حسين، تو را چکمه اي گرفت
از کربلا به کوفه، به اجبار بردنت

پاي سفر نداشتي اي داغدار درد
با يک سر بريده، به اصرار بردنت

پهلو کبود! گريه کنان تازيانه ها
با خاطراتي از در و ديوار بردنت

فهميده بود شمر غرورت شکسته است
از سمت قتلگاه علمدار بردنت

تو از تمام کوفه طلبکار بودي و...
در کوچه هاش مثل بدهکار بردنت

در پيش گريه هاي تو اين گريه ها کم است
سرهاي قدسيان همه بر زانوي غم است


وحيد قاسمي

 

*******************

روزگار اسيري زينب
مثل شبهاي شام تاريک است
کوچه پس کوچه هاي اينجا هم
مثل شهر مدينه باريک است

**

 مردمانش به جاي دسته ي گل
تازيانه به دست مي گيرند
تا نمک روي زخم ما بزنند
پيش ما کف زدند و رقصيدند

**

تو خودت خوب واقفي که چرا
صورت خواهر تو رنگين است
مثل نامرد کوچه هاي فدک
دست مردان شام سنگين است

**

 آنکه بر پهلويت لگد زده بود
چند باري به من لگد زده است
زير آن ضربه ها بگو آيا
استخوان هاي پهلويت نشکست؟

**

دخترت را ببين شکسته شده
رنگ برف است موي دخترکت
مثل ايّام آخر مادر
سو نمانده به چشم شاپرکت

**

 اي برادر چقدر بر نوک ني
سنگ از دست کوفيان خوردي
شرمسارم ميان بزم شراب
ايستادم تو خيزران خوردي

وحيد محمدي



موضوعات مرتبط: اشعار کاروان در کوفه

برچسب‌ها: اشعار ورود کاروان به کوفه
[ 24 / 8 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

حضرت زینب (س)

کیست زینب همیشه بی همتا
نور مستور عالم بالا

کیست زینب نفس نفس حیدر
کیست زینب تپش تپش زهرا

کیست زینب حسین پرده نشین
کیست زینب حسن به زیر کسا

کیست زینب کسی چه می داند
غیر آن پنج آفتاب هدیٰ

کیست زینب تلاطم عباس
کیست زینب تموّج دریا

ذوالفقار علی میان نیام
 اوج نهج البلاغه ای شیوا

کیست زینب فراتر از مریم
 روشنی بخش هاجر و حوّا

کیست زینب حجاب جلوهٔ غیب
صبر اعظم، صلابت عظما

قلمم بشکند چه می گویم
 من و اوصاف زینب کبری؟

من چه گویم که گفت اربابم
 حضرت عشق، التماس دعا

السلام ای شکوه نام حسین
دومین فاطمه، تمامِ حسین 

آسمان هم در انحصارش بود
کهکشان گوشه ی نقابش بود

آتش؛ آتش گرفته ی نورش
آب سیراب آبشارش بود

بعد پنجاه و چند سال حسین
باز هم غرق در بهارش بود

قامتش را ندید حتی ماه
که علمدار پرده دارش بود

محرم محملش فرشته نبود
تا علی اکبرش کنارش بود

کاروانِ عشیره ی زهرا
تحت امرش در اختیارش بود

ناقه اش روی بال جبرائیل
کز ندیمانِ بی شمارش بود

حج خود با جهاد کامل کرد
نینوا آخرین دیارش بود

محملش ایستاد و پایین رفت
لحظه ی سختِ انتظارش بود

شور می زد دلش که می دانست
قتلگاهی در انتظارش بود

آهِ گرمی کشید از جگرش
کربلا را که دید زد به سرش

آه از این خاک و خارها... برگرد
وای از این شوره زارها... برگرد

خوب پیداست جای نخلستان
 لشگری در غبارها برگرد

کربلا آمدی و پائیزی
... می شود این غبارها برگرد

کربلا آمدی و خواهم دید
به تنت یادگارها برگرد

برق نعل است یا که تیغه ی تیغ
آن طرف آن شرارها برگرد

جان به لب کرده کودکانت را
خنده ی نیزه دارها برگرد

حرمله آمده ست و بند آمد
 نفس شیرخوارها برگرد

دخترانت چقدر می لزرند
از حضور سوارها برگرد

خیمه بر پا مکن که پر نشود
گِرد من از مزارها برگرد

ترس دارم که بال و پر بزنند
به علمدارمان نظر بزنند

تا که از خواهرت جدا نشوی
تا که صاحب عزای ما نشوی

تا که در خارهای این صحرا
غرق در زخم ها نشوی

تا که در شیب تند آن گودال
با لب تیغ آشنا نشوی

تا لباس تو را ز تن نبرند
تا هم آغوش بوریا نشوی

تا که پیش نگاه کم سویم
از سر نیزه ها رها نشوی

تا که در عمق چشم دخترکت
زخمی از چوب بی حیا نشوی

تا که بین حرامیان نروی
سنگ خورده ترین صدا نشوی

در اِزای دو کیسه ی دینار
گوشه ی یک تنور جا نشوی

تا که در کوچه زائر طفل
....مانده در زیر دست و پا نشوی

جان مادر بیا بیا برگرد
آه از این کربلا بیا برگرد

اجرا شده توسط حاج محمود کریمی



موضوعات مرتبط: حضرت زینب(س) - شهادت

برچسب‌ها: حضرت زینب (س) مهدی وحیدی
[ 23 / 8 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار روز یازدهم محرم


       
      اي آيه هاي فجرِ من از آسمان بگو
      از زخمِ بي شماره ات اي بي نشان بگو
      
      معراجِ ارجعي تو در خون چه سان گذشت
      در ازدحامِ آن همه تيغ و سنان بگو
      
      من شرح مي دهم غمِ تاراجِ خيمه را
      از خنجرِ شقاوت و اين ساربان بگو
      
      سرداده اند قهقه وقتي كه خواندمت
      از حنجرِ شكسته ات اين بار جان بگو
      
      دارند مي برند در اين عصرِ بدرقه
      پشتِ سرِ مسافرِ كوفه اذان بگو
      
      اوّل زنِ اسيرِ بني هاشمي شدم
      تا انتهاي رفتنِ در ريسمان بگو
      
      عباسِ غيرتي من از نيزه پاسخي
      بر طعنه هاي حرمله ي بد دهان بگو
      
      قامت ببند و ماهِ شب تارِ من بمان
      در كوچه هاي زجر هوادارِ من بمان
      
      اشكِ فراق چشمِ ترم را گرفته است
      خنجر كشيده غم جگرم را گرفته است
      
      از تو بگو چگونه خداحافظي كنم؟
      بُغضي گلويِ نوحه گرم را گرفته است
      
      ترسم كه پاي دختر تو لِه شود در اين
      زنجيرها كه پاي حرم را گرفته است
      
      از خيمه هاي سوخته هر قدر مانده است
      چادر كه رفته روي سرم را گرفته است
      
      تا چشمِ پاسبانِ وِقارم ز حدقه ريخت
      هر چشمِ هَرزه دوو و برم را گرفته است
      
      نيزه ز نبشِ قبرِ كسي حرف مي زند
      ناله وجودِ شعله ورم را گرفته است
      
      هفده سرِ به نيزه مرا اوج مي دهد
      حالا كه كعبِ نيزه پَرم را گرفته است
      
      اينان كه دورِ آينه ديوار مي كِشند
      از تازيانه ها چقدر كار مي كِشند
      
      عليرضا شريف 



موضوعات مرتبط: روز یازدهم محرم

برچسب‌ها: اشعار روز یازدهم محرم مهدی وحیدی
[ 22 / 8 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

تنور خولی


       
      به تاخت می رود و از خزان خبر دارد
      به تاخت می رود انگار بار سر دارد
      
      گمان کنم که ز نعش پرنده آمده است
      و پای مرکب او را ببین که پر دارد
      
      تمام شادی دنیاست در دلش انگار
      میان کیسه ی خود تکّه های زر دارد
      
      مسیر کوفه و یک خانه و تنوری داغ
      تنور خانه ی او روضه اش خطر دارد
      
      دعا کنیم که زهرا ندیده باشد و بعد
      کسی بیاید و درب از تنور بر دارد
      
      سید محمد حسینی



موضوعات مرتبط: تنور خولی

برچسب‌ها: تنور خولی مهدی وحیدی
[ 22 / 8 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شام غریبان

         
          
      گفتم اگر سرت نبود پیکر تو هست
      مادر اگر که نیست ولی خواهر تو هست
      
      اما چه پیکری که چه راحت بلند شد
      دیدم که عضوهات به یک نقطه بند شد
      
      روی زمین به فاصله افتاده پیکرت
      حتما به دست حرمله افتاده پیکرت
      
      صحبت به سمت نیزه کنم یا به قتله گاه
      رویم کدام سوی کنم شاه بی سپاه
      
      تا صبح روی خاک پر از رد پا شوی
      ترسم که با نسیم سحر جا به جا شوی
      
      حلق تو را همینکه سر نیزه دوختند
      قیمت گذاشتند و پس از ان فروختند
      
      دعوا سر تو شدت سختی گرفته است
      ما بینشان رقابت سختی گرفته است
      
      معلوم میشود چقدر بد شکسته ای
      از نیزه ای به نیزه دیگر نشسته ای
      
      آواز سنگ هر چقدر رنج اور است
      اما صدای نعلِ نویِ اسب بدتر است
      
      ترکیب عضوهای تو را بخش میکنند
      این اسب ها حسینِ مرا پخش میکنند
      
      حسن کردی
       
      *******************
       
           
      آه از آن روز که جان از تن خواهر می رفت
      سنگ ها بال زنان سوی برادر می رفت
      
      آسمان ها و زمین داشت به هم می پیچید
      سمت گودال کسی دست به خنجر می رفت
      
      ساعتی بعد که آتش به حرم بر پا شد
      همه سر ها به روی نیزه ي لشگر می رفت
      
      خیمه تاراج شد و هر طرفی دست به دست
      بین گهواره ی خالی دل مادر می رفت
      
      از یتیمان حرم نیز غنیمت بردند
      گوشواره که نه گیسو پی معجر می رفت
      
      نیمه شب با عجله داشت خبر را میبرد
      یک نفر در طمع جایزه با سر می رفت
      
      علي صالحي
       
      **********************
       
        
      انگار که ختم غائله می کردند
      با حکم امیر ولوله می کردند
      
      با چکمه و یا که اسب تازه نفسی
      بر روی تن تو هروله می کردند
      
      یک عده ی هرزه ، لاابالی ، رقاص
      بالای سر تو هلهله می کردند
      
      یک عده که از فرات بر میگشتند
      آب تعارف شمر و حرمله می کردند
      
      یک عده ی بی شرف ، لجن ، بی ناموس
      ناموس تو را به سلسله می کردند
      
      کعب نی و تازیانه و سر نیزه
      آماده برای قافله می کردند
      
      ای کاش برای حفظ حرمت ها هم
      تعیین حدود فاصله می کردند
      
      در شام کسانیکه سرت چرخاندند
      از شمر تقاضای صله می کردند
      
      علیرضا خاکساری
       
       **********************       
    
       
      خبری نیست از تو و کفنت
      یوسف من کجاست پیرُهنت
      
      یادگاری ز جنگ حک شده است
      مُهری از سمِّ اسب روی تنت
      
      تا خود حشر بر سنان لعنت
      که فرو کرده نیزه در دهنت
      
      پیرمردان ناتوان حتّی
      با عصا می زدند بر بدنت
      
      همه جا را سیاه می دیدی
      به فدای نفس نفس زدنت
      
      استخوان های سینه ی تو شکست
      شمر وقتی که روی سینه نشست
      
      آینه بودی و ترک خوردی
      از همه بی هوا کتک خوردی
      
      قتلگاهت نگو که غوغا بود
      سر پیراهن تو دعوا بود
      
      کاش مادر نبود در گودال
      از بد روزگار امّا بود
      
      مهدی پورپاک
       
       **********************       

       
      سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
      سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
      
      سراغ سرت را من از آسمان و
      سراغ تنت از بیابان بگیرم
      
      تو پنهان شدی زیر ِ انبوهِ نیزه
      من از حنجرت بوسه پنهان بگیرم
      
      حسین! خونِ حلقومت آبِ حیات است
      من از بوسه بر حنجرت جان بگیرم
      
      رسیده کجا کار ِ زینب که باید
      سرت را من از این و از آن بگیرم
      
      کمی از سر ِ نیزه پایین بیا تا
      برایِ سفر بر تو قرآن بگیرم
      
      تو گفتی که باید بسوزم، بسازم
      به دنیایِ بعد از تو آسان بگیرم
      
      قرار ِ من و تو شبی در خرابه
      پی ِ گنج را کُنج ِ ویران بگیرم
      
      هلا! می‌روم تا که منزل به منزل
      برایِ تو از عشق پیمان بگیرم
      
      محمد رسولي



موضوعات مرتبط: شب شام غریبان

برچسب‌ها: اشعار شام غریبان مهدی وحیدی
[ 22 / 8 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار روز عاشورا - وداع


     نگاه کردن اشک تو خواهرم سخت است
      صبور باش که این حرف آخرم سخت است
      
      دگر زمان جدایی شده، دعایم کن
      سفر بدون تو ای یار و یاورم سخت است
      
      برو برای اسارت دگر مهیّا شو
      که شام و کوفه برای تو خواهرم سخت است
      
      نه قاسمی، نه علی اکبری، نه عباسی
      غریب ماندن زنهای این حرم سخت است
      
      تویی و جان رقیّه، که بعد من سیلی
      برای دخترک ناز پرورم سخت است
      
      بگو رباب حلالم کند که می دانم
      به نیزه، دیدن لبخند اصغرم سخت است
      
      به زیر حنجره ام بوسه می زنی، امّا
      بدان، بریدن این سر ز پیکرم سخت است
      
      خدا به داد دلت می رسد، که در بر شمر
      به قتلگاه، تماشای مادرم سخت است
      
      علی صالحی

       
      **********************
       
      
      مانند سایه از سرم ای تاج سر ، مرو
      ما با هم آمدیم و تو بی همسفر ، مرو
      
      تنها نه این که خواهر تو ، مادر توام
      از رفتنت به خاطر من درگُذر ، مرو
      
      از کودکی برای تو بودم سپر ، حسین
      میدان جنگ می روی و بی سپر ، مرو
      
      حالا که می روی کمی آهسته تر برو
      آتش به جان مزن تو از این بیشتر ، مرو
      
      طفلت به خواب رفته و بیدار اگر شود
      بیچاره میکند همه را بی خبر ، مرو
      
      لبها دو چوب خشک شده میخورد به هم
      این گونه از مقابل چشمان تر ، مرو
      
      از آب هم مضایقه کردند کوفیان
      ای از تمام اهل حرم تشنه تر ، مرو
      
      باشد نگاه تو به من اما دلت کجاست؟
      هستی به یاد مادر و دیوار و در ، مرو
      
      سعيد خرازي



موضوعات مرتبط: روز عاشورا

برچسب‌ها: اشعار روز عاشورا - وداع مهدی وحیدی
[ 22 / 8 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار عصر عاشورا –گودال قتلگاه

       
      با چشم اشک بار علیکنّ بالفرار
      با قلب داغ دار علیکنّ بالفرار
      
      وقتی کمان حرمله شلاق دست شد
      پنهان و آشکار علیکنّ بالفرار
      
      جان هم رسیده گرچه به لب هایتان ولی
      با حال احتضار علیکنّ بالفرار
      
      در ساحل فرات علمدار کربلا
      شد چون علم ندار ، علیکنّ بالفرار
      
      راه عبور ، معبر غارت گران شده
      از گوشه و کنار علیکنّ بالفرار
      
      دیدید مثل ابر بهار اشک ریختیم
      آتش نشد مهار علیکنّ بالفرار
      
      از من به لاله های حرم عمه جان بگو
      حتی به روی خار... علیکنّ بالفرار
      
      با این که مشکل است و همه بانوان ما...
      ...هستند با وقار علیکنّ بالفرار
      
      حتما به دختران حرم گوشزد کنید
      تا هست گوشوار علیکنّ بالفرار
      
      دقت کنید گم نشود هیچ کودکی
      امشب در این دیار علیکنّ بالفرار
      
      با چکمه ها به سوی حرم روی اسب خویش
      تا شمر شد سوار علیکنّ بالفرار
      
      با این که از مصائب این دشت پر بلا
      لا یمکن الفرار... علیکنّ بالفرار
      
      مصطفی متولی
       
      *********************
       
      
      جنجال بود و...
      لب تشنه ای درگوشه ی گودال بود و...
      
      گودال بود و...
      ازنیزه و شمشیر مالامال بود و...
      
      می رفت بالا
      تیغی که دست نفرت دجال بود و...
      
      دجال بود و...
      در زیر پایش پیکری پامال بود و...
      
      از میهمانش
      با سنگ زنها گرم ِ استقبال بود و...
      
      « ای وای، ای وای»
      ذکرلبان ِ مادری بدحال بود و...
      
      وحید قاسمی
       
      *********************
       
      به من نگو برو از دور ِ قتلگاه برو
      به من اشاره مکن سوی خیمه گاه برو
      
      شکستگیِّ من از اين دویدنم حاکی ست
      شبیهِ صورت تو مویِ خواهرت خاکی ست
      
      بگو چه کار کنم تا تو را خلاص کنم؟
      به شمر رو بزنم یا که التماس کنم؟
      
      بگو چه کار کنم دور ِ خیمه صف نکشند؟
      به زور ِ نیزه تنت را به هر طرف نکشند
      
      صدایِ خنده يِ کوفی، صدایِ خنده ي شمر
      صدای بد دهنی کردنِ زننده ي شمر
      
      صدای هلهله و بانگِ طبل می آید
      صدای تق تق تعویض نعل می آید
      
      ببين اراذل و اوباش کوفه آمده اند
      برای روسری پاره پاره آمده اند
      
      جواد پرچمی 
       
           *********************   
    
      پیش من نیزه ها کم آوردند
      به خدا سر نمیدهم به کسی
      غیرت الله من خیالت جمع
      من که معجر نمیدهم به کسی
      **
      تو اگر که اجازه بدهی
      خویش را پهلویت می اندازم
      اگر این چند تا عقب بروند
      چادرم را رویت می اندازم
      **
      چقدر میروند و می آیند
      فرصت زخم بستن من نیست
      آمدم درد و دل کنم با تو
      جا برای نشستن من نیست
      **
      جلویش را بگیر تا بلکه
      دستم از رو سرم بلند شود
      تو که شمر را نمیکنی بیرون
      پس بگو مادرم بلند شود
      **
      هرکه گیرش نیامده نیزه
      تکیه بر سنگ دامنش کرده
      هم دیدند دخترت هم دید
      شمر رخت تو را تنش کرده
      
      علی اکبر لطیفیان
       
         *********************
       
      
      تير از بس كه خورده بود حسين
      بر تنش مثل پيرهن شده بود
      
      نيزه هاشان تمام شد كم كم
      موقع سنگ ريختن شده بود
      
      نفسش بين راه بر ميگشت
      موقع دست و پا زدن شده بود
      
      بودم اما جلو نمي رفتم
      شمر آنقدر بد دهن شده بود
      
      تكه اي را ربود هر كس كه
      روبه رو با حسين ِمن شده بود
      
      هرچه كردند رو به قبله نشد
      يعني آنقدر پاره تن شده بود
      
      زير انداز خانه هاي دهات
      كفن شاه بي كفن شده بود
      
      علي اكبر لطيفيان
       
           *********************       
       
      می خواستم بلند شوم پا نداشتم
      دستی برای خیزش از جا نداشتم
      
      آواز تو می­آمد از آن دورها : « گلی
      گم کرده ام... » نه، من گل زیبا نداشتم
      
      پیراهنم که پاره شده، پیکرم کبود
      دیگر نشانه های گلت را نداشتم
      
      میخواستم ببینمت از بین تیغ ها
      امّا چه سود؟ چشم تماشا نداشتم
      
      آن­قدر دل به چشم تو دادم که از تنم
      یک قطعه در هوای تو پیدا نداشتم
      
      در زیر تیغ ها و قدم ها و سنگ ها
      دیگر شباهتی ، نه... ، به گل ها نداشتم
      
      وقتی که آمدی و رسیدی به پیکرم
      می­خواستم بلند شوم... پا نداشتم
      
      مهدی رحیمی
       
     *********************

      
      صبح تا عصر پیکر آورده
      چه قدر جسم بی سر آورده
      لیک با آنکه اصغر آورده
      خستگی را زپا درآورده
      
      کوه غم روی دوش و چون کوهی
      عزم میدان نمود نستوهی
      
      با همه تشنگی بی حدش
      بست برسر عمامه جدش
      شد قیامت چو راست شد قدش
      سیلی از اشک و آه شد سدش
      
      می کند با هزار افسوسش
      غیرت الله ترک ناموسش
      
      میخورد بوسه بر سر و روها
      دستها در نوازش موها
      کس نداند چه گفت زانسوها
      که درآورده شد النگوها
      
      او چه گفته که میشود با هم
      گره معجر همه محکم
      
      حرف تاراج را زدن سخت است
      گریه مرد پیش زن سخت است
      رفتن روح از بدن سخت است
      از یتیمی خبر شدن سخت است
      
      همه طی شد اگرچه جان برلب
      روبرو شد حسین با زینب
      
      دو خدای وفا مقابل هم
      دو دل آرام آگه از دل هم
      چاره مشکلند و مشکل هم
      دو مسیح اند یا دو قاتل هم
      
      هردو یک روح در دو جسم پاک
      یک نفر با دو جسم و اسم پاک
      
      هردو هستند جان یکدیگر
      آشنا با زبان یکدیگر
      شدبه شرح بیان یکدیگر
      اشکشان روضه خوان یکدیگر
      
      کس نشد جز خدایشان آگاه
      زانچه گفتند بازبان نگاه
      
      چشم هریک شده دوکاسه خون
      اشک ریزان به حالشان گردون
      دور لیلا قبیله ای مجنون
      قبله میرفت از حرم بیرون
      
      گوییا در تبار خون جگری
      زنده تشییع میشود پدری
      
      هم به لبهاش ذکر یارب داشت
      هم انا بن العلی روی لب داشت
      هم به دستش مهار مرکب داشت
      هم به کف بند قلب زینب داشت
      
      عرش حیران زبانگ تکبیرش
      فرش لرزان ز برق شمشیرش
      
      به کفش گرچه تیغ آتش بار
      لیک دیگر عطش دهد آزار
      شیر پیر و قبیله ای کفتار
      هست معلوم آخر پیکار
      
      پای تا سر تنش پر از تیر است
      به سراپاش زخم شمشیر است
      
      موج خون بر تن و به اوج جلال
      داشت حالی که هرکه داشت سوال
      رفته از حال یا شده سرحال؟
      شد به هر حال راهی گودال
      
      تا زکف داد جان جولان را
      دوره کردند فخر دوران را
      
      میرسد بر تنش زهر تکبیر
      تیر با نیزه سنگ با شمشیر
      روی هر عضو او هزاران تیر
      خورد اما یکی نمیشد سیر
      
      شک ندارم جبین او که شکست
      چشم خود را خدای اوهم بست
      
      برسرم خاک شاه بر خاک است
      غرقِ درخاک و خون تنی پاک است
      بـخدا این عزیز افلاک است
      که تن پاک او پر از چاک است
      
      این چه شرحی است خاک بردهنم
      کاش صحت نداشت این سخنم
      
      وای برمن خواهرش هم بود
      خواهرش بود، مادرش هم بود
      غیراز آنها برادرش هم بود
      پدرش جد اطهرش هم بود
      
      بس که گفت العطش عطش کردند
      شمرآمد تمام غش کردند
      
      آنکه ننگ ابد برایش ماند
      آنکه شیطان برادرش میخواند
      شمر پستی که عرش را لرزاند
      جسم پاک حسین برگرداند
      
      پیش چشمان اشک ریز خدا
      سر برید از تن عزیز خدا
      
      سراو تا برید مظهر ظلم
      نامه ها خوانده شد زدفتر ظلم
      تن مظلوم ماند و لشگر ظلم
      اول غارت است و آخر ظلم
      
      لشگری گرگ و یوسفی بی سر
      هرکه میزد هرچه داشت بر پیکر
      
      هرکسی خسته می شد از زدنش
      می ربود آنچه میشد از بدنش
      این یکی برد جوشنش ز تنش
      آن یکی برد کهنه پیرهنش
      
      سنگها که بر جنازه زدند
      تازه بر اسبها نعل تازه زدند
      
      پیش تر از بریدن سراو
      بیش تر از شرار پیکر او
      می زد آتش به جان خواهر او
      ناله جانخراش مادر او
      
      چون عزادار هر دو دلبر بود
      ذکر مادر غریب مادر بود
      
      زینب آن بی مثال در آفاق
      قبله عشق و قبله عشاق
      رفته از خویش و مرگ را مشتاق
      به خود آمد ز اولین شلاق
      
      جنگ او گشت خود به خود آغاز
      یا علی گفت و عشق شد آغاز
      
      حسن لطفی



موضوعات مرتبط: روز عاشورا

برچسب‌ها: اشعار عصر عاشورا –گودال قتلگاه مهدی وحیدی
[ 22 / 8 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب عاشورا

          

       خواب ديدم در اين شب غربت
      خواب دشتي عجيب و خون آلود
      خواب ديدم كه پيكرم، خواهر
      طمعه ي گرگ هاي وحشي بود
      **
      اضطرابي به جانم افتاده
      كه بيان كردنش ميسر نيست
      يك جوانمرد با شرف، زينب
      بين اين سي هزار لشگر نيست
      **
      ماجراهاي عصر فردا را
      در نگاه تر تو مي بينم
      راضي ام بر رضاي معبودم
      تا سحر بوته خار مي چينم
      **
      شب آخر وصيتي دارم
      در نماز شبت دعايم كن
      ظهر فردا به خنده اي خواهر
      راهي وادي منايم كن
      **
      باغ سرسبز خاطراتت را
      غصه پاييز مي كند زينب
      گوش کن! شمر خنجر خود را
      آن طرف تيز مي كند زينب
      **
      عصر فردا ز اهلبيت رسول
      زهر چشمي شديد مي گيرند
      وقت تاراج خيمه هاي حرم
      چند كودك ز ترس مي ميرند
      **
      كوفيان شهره ي عرب هستند
      مردماني كه دست سنگينند
      رسم شان است ميوه را در باغ
      با همان برگ و شاخه مي چينند
      **
      دوركن از زنان و دخترها
      هرچه خلخال در حرم داري
      خواهرم داخل وسائل خود
      روسري اضافه هم داري؟
      **
      عصر فردا بدون شك اينجا
      مي وزد گردباد خاكستر
      با صبوري به معجرت حتماً
      گره ي محكمي بزن خواهر
      
      وحید قاسمی
      
      *********************
      
      
      عکس امشب که خوش احوال تو را می بینم
      عصر فردا ته گودال تو را می بینم
      
      آمدم تا که دلی سیر کنارت باشم
      شانه بر مو بزنی آینه دارت باشم
      
      چقدَر پیر شدی ،از حسنم پیر تری
      از من خسته به والله زمین گیر تری
      
      مادرم بود که آگاه ز تقدیرم کرد
      من اگر پیر شدم پیری تو پیرم کرد
      
      عصر فردا به دل مضطر من رحمی کن
      ته گودال به چشم تر من رحمی کن
      
      من ببینم که تو پیرهَنی می میرم
      تکیه بر نیزه ی غربت بزنی می میرم
      
      آه از سینه ی پر خون بکِشی می میرم
      از دهان نیزه ای بیرون بکشی می میرم
      
      سنگ پیشانی یحیی بخورد می میرم
      سینه ی خسته ی تو پا بخورد می میرم
      
      وای اگر طعنه ز دشمن بخوری می میرم
      بی هوا نیزه ز گردن بخوری می میرم
      
      سر گودال من از هول و ولا می میرم
      زود تر از تو در این کرب و بلا می میرم
      
      دختر فاطمه ام پس به لگد می میرم
      بر سر و صورت تو چکمه خورد می میرم
      
      پنجه ی کینه به مویت برسد می میرم
      نیزه ای زیر گلویت برسد می میرم
      
      از نبی بوسه بر این حنجر تو می بینم
      خنجری کند به پشت سر تو می بینم
      
      مُردم از غم بروم فکر اسیری باشم
      قبل از آن فکر مهیّای حصیری باشم
      
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
      
      **********************
      
      
      وای اگر امشب این دشت به فردا برسد
      شیون و گریه و آهم بـه ثریا برسد
      
      به لب خشک تو دق می‌کنم از غصه اگر
      تیغ خورشید بـر این پهنه صـحرا برسد
      
      کوکب بخت جدایی ز تو تقدیر من است
      چشم از روی تو بر هـم نزنم تا بـرسد
      
      به تن اصغر تو یک سر سوزن حس نیست
      با کمی آب تلظّـیش بـه لا لا برسد
      
      علی‌ات را بشناسند نخواهند گذاشت
      بویی از پیرهـنش نیـز بـه لیلا بـرسد
      
      بدنش مثل فدک پخش زمین خواهد شد
      پـای عباسم اگر بر لب دریا بـرسد
      
      گرگ‌ها یوسف خواهر به سرت می‌ریزند
      چاره‌ام چیست اگر کار به اینجا برسد ؟
      
      نیزه ،خون ،چکمه ،سراشیبی گودال ،سرت
      عمر زینب به گمانت به تماشا برسد؟
      
      روی تل دختر مضطر شده می‌میرد اگر
      پای اسبی به لب تشنهٔ بابا برسد
      
      وای اگر پای شقاوت به حرم باز شود
      دست بی‌عاطفه بر چادر زن‌ها برسد
      
      آتش و خیمه و غارت شدن هر چه که هست
      هیچ کس نیست به داد من تنها برسد
      
      نذرِ بوسیدن سی جزء توأم تا خود صبح
      قبل از آنی که به قرآن تنت پا برسد
      
      نفس سینهٔ زینب،نفست می‌گیرد
      وای اگر امشب این دشت به فردا برسد
      
      علیرضا شریف



موضوعات مرتبط: شب دهم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب عاشورا مهدی وحیدی
[ 22 / 8 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مناجاتی در محرم

     امام حسین(ع) در شب عاشورا 

      از لحظه ای که ریزه خور خوانتان شدم
      احساس می کنم که مسلمانتان شدم
      
      زیر لوای رحمتتان قد کشیده ام
      بیخود نبوده دست به دامانتان شدم
      
      غیر از حسین، نام دگر را نمی برم
      از بس که مست نام حسین جانتان شدم
      
      غیر از حسین، باب نجاتی نیافتم
      این گونه شد که دست به دامانتان شدم
      
      دستم گرفته ای و رهایم نکرده ای
      گوشه نشین روضه ی رضوانتان شدم
      
      می خواستم که مرهم زخم شما شوم
      در روضه های سخت که گریانتان شدم
      
      امشب میان روضه ی خود آتشم زنید
      تا بنگرم که شعله ی سوزانتان شدم
      
      باور نمی کنم که شب آخر شماست
      دلسوخته ز ماتم هجرانتان شدم
      
      راز و نیاز امشبتان دیدنی بُوَد
      دلداده ی قرائت قرآنتان شدم
      
      محمد فردوسی

*********************************


      روی پر جبریل بودم که مرا برد
      گفتم نجف می خواهم... اما کربلا برد
      
      جبریل هم در قرب عرشی اش نبرده است
      حظّی که بال فطرس از بام شما برد
      
      گفتم تو ربّ مایی و گفتند کفر است
      دنیای بی جنبه مرا در انزوا برد
      
      ما جای خود دارد، سلیمان ها گدات اند
      هر که رسید از سفره ات آب و غذا برد
      
      دارم خجالت می کشم از خواهش کم
      الطاف تو چه آبرویی از گدا برد
      
      آدم توسل کرد و ما را توبه دادند
      پس آدمیت بود که نام تو را برد
      
      بیچاره من که سنگ قبرت هم نبودم
      بیچاره آن که سنگ آورد و طلا برد
      
      دور و برت دیدم عجب وضعیتی بود
      مردی زره برد و قبا برد و عبا برد
      
      با این بساطی که درآورده ست لشگر
      باید که جمعت کرد و بین بوریا برد
      
      علي اكبر لطيفيان



موضوعات مرتبط: مناجات با امام حسین(ع)مناجات های محرمی

برچسب‌ها: اشعار مناجاتی در محرم مهدی وحیدی
[ 22 / 8 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار امام زمان(عج) در محرم

   
      تفسیر عشق، درس الفبای کربلاست
      لب تشنه، خضر در پی صحرای کربلاست
      
      باز این چه شورش است که درخلق عالم است
      نیل فرات تشنه موسای کربلاست
      
      عیسی به عرش رفت ولی روضه خواند و گفت
      عریان به روی خاک، مسیحای کربلاست
      
      باید علی شود زکریای کربلا
      وقتی که روی نی سر یحیای کربلاست
      
      مجنون کجاست تا که ببیند چه چشم ها
      دنبال ردّ محمل لیلای کربلاست
      
      بعد از گذشت این همه سال از شهادتش
      خلقت هنوز مات معمّای کربلاست
      
      ای با خبر ز سرّ معما ،شما بگو
      ای روضه خوانِ ناحیه ،آقا ،شما بگو
      
      آهی بکش، به باد بده دودمان ما
      شعری بخوان که شعله بیفتد به جان ما
      
      صمصام انتقام خدا صبرمان دهد
      یک شب اگر شما بشوی روضه خوان ما
      
      تاریخ را ورق بزن، از کربلا بگو
      برگرد چارده سده پیش از زمان ما
      
      این خون نوشته ای که تو خواندیش «ناحیه»
      این بی کسی که باد فدایش کسان ما
      
      این روضه های باز که با السلام هاش
      لکنت گرفته است سراپا زبان ما
      
      شأن نزول کیست که خون گریه می کنی؟
      ای کاش کارد بگذرد از استخوان ما
      
      ارباب مقتل، عازم آن سوی نیزه هاست
      ای وای بر دلم... سندش روی نیزه هاست
      
      آقا نوشته اند که جدت کفن نداشت
      گیرم کفن نبود، چرا پیرهن نداشت!
      
      از پایکوب اسب سواران شنیده ام
      بردند روی نیزه، سری را که تن نداشت
      
      پیچیده بود در خودش از آتش عطش
      داغی که داشت در جگر خود، حسن نداشت
      
      انگشتری که با خودش آورده بود کو؟
      ای کاش هیچ وقت عقیق یمن نداشت
      
      چشمی به چشم قاتل و چشمی به خیمه ها
      همراه کاروان خود، ای کاش زن نداشت
      
      حق با شماست، شام و سحر گریه می کنید
      جای سرشک خون جگر، گریه می کنید...
      
      علی عباسی



موضوعات مرتبط: امام زمان(عج) - مناسبت هامناجات با امام زمان(ع)

برچسب‌ها: اشعار امام زمان(عج) در محرم مهدی وحیدی
[ 22 / 8 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب و روز تاسوعا

 

 چقدر غصه و غم خوردم از این غم که نشد!
آمدم آب به خیمه برسانم که نشد

تیرِنامرد اگر مانع این مشک نبود ...
می شد این آب شود چشمه ی زمزم که نشد

حیف شد چیز زیادی به حرم راه نبود
سعی کردم بدنم را بکشانم که نشد

تا دو دستم به بدن بود علم بر پا بود
خواستم حفظ شود هیبت پرچم که نشد

سعی کردم که نیفتم ز روی اسب ولی
ضربه آنقدر شتابان زد و محکم که نشد

گفتم این لحظه ی آخر که در آغوش تو ام
لا اقل روی تو را سیر ببینم که نشد

هر دو دستم، سر و چشمم، به فدای سرِ تو
هر چه آمد به سرم نصف شما هم که نشد

بگو از من به رقیه که حلالم بکند
آمدم آب به خیمه برسانم که نشد

    

******************* 
      ماه من تو کجا و خاک کجا؟
      آسمان را سپرده ای به زمین
      خوب شد زینبم نبود و ندید
      با چه وضعی تو خورده ای به زمین
      **
      با زمین خوردنت من افتادم
      خواهرم بین خیمه ها افتاد
      یکی از دست های تو اینجاست
      بگو آن دیگری کجا افتاد؟
      **
      این همه سال منتظر بودم
      بشنوم یک برادر از آن لب
      گفتی اما چگونه ؟شکر ،ولی
      حسرتش ماند بر دل زینب
      **
      با چه رویی به خیمه برگردم
      چه بگویم جواب طفلان را
      تا برایت دعا کنند دیدم
      جمع کرده رباب طفلان را
      **
      با چه رویی حرم روم وقتی
      پیکرت را نمی برم عباس
      بعد تو وای بر دل زینب
      بعد تو وای بر حرم عباس
      **
      ترسم از غارت تو و خیمه ست
      این جماعت ز حرص لبریز اند
      نروم ، میروند سمت خیام
      بروم بر سر تو میریزند
      **
      غارتش را شروع کرده عدو
      آن که این مشک پاره را ببرد
      با چه وضعی غروب از خیمه
      معجر و گوشواره را ببرد
      
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
       
      ***********************
       
        
      ای وای سایه ی سرم ازدست میرود
      پشت و پناه دخترم از دست میرود
      
      بی تکیه گاه می شوم و میخورم زمین
      یک کوه دربرابرم از دست میرود
      
      او یک تنه تمام بنی هاشم من است
      با این حساب لشگرم از دست میرود
      
      دارم برای غارتم آماده میشوم
      ای وای من برادرم از دست میرود
      
      این ضربه ی عمود ، عمود مرا کشید
      از این به بعد این حرم از دست میرود
      
      نزدیک میشوند به خیمه نگاه کن
      دارد غرور خواهرم از دست میرود
      
      علی اکبر لطیفیان

       
      ***********************

       
      بین سرها همه گشتیم و سری پیدا شد
      حرف مردی شد و صاحب جگری پیدا شد
      میکشیدند رخش را هنری پیدا شد
      تا که خورشید بسوزد قمری پیدا شد
      
      از ازل خاک درش هر که جگر داشته شد
      بیرق رایت العباس برافراشته شد
      
      فهم ایجاد نفهمید ملاقاتش را
      به خدا تا نفس صبح مناجاتش را
      ابر لطف است ببینید عنایاتش را
      کیست اینجا نگرفته همه حاجاتش را
      
      چه شکوهی چه شهودی چه شتابی دارد
      خوش بحال دل زینب چه رکابی دارد
      
      به علی رفته رسیده جگر شیر دَرَد
      زهره ها را همه با نعره تکبیر دَرَد
      سینه ی کوه به یک ضربه ی شمشیر دَرَد
      باد تیغش زرهِ خصم زمین گیر دَرَد
      
      دشمن انداخته بین یلان شوری را
      یاد داده به همه رسم سلحشوری را
      
      رفتی و پشت سرت اشک حرم در آمد
      رفتی و پشت سرت چند قدم خواهر آمد
      خبر از تو که نشد گریه ی اصغر آمد
      باز با گریه بر او گریه مادر آمد
      
      پیش گهواره نشسته است عروس زهرا
      دختری گفت که باباست ولی واویلا
      
      تو زمین خوردی و جرات به حرامی آمد
      تو زمین خوردی و سرنیزه ی شامی آمد
      پشت هم ضربه ی شان بر سر ما می آمد
      تو زمین خوردی و با ناله پیامی آمد
      
      پدرم از نجف آمد تو هم از خیمه بیا
      مادرت آمده با قدّ خم از خیمه بیا
      
      چقدر پیکر تو پیکر تو  پر دارد
      بین ابروی تو سخت است ترک بر دارد
      بعد تو خاک ، یتیمم روی معجر دارد
      آخر آن خیمه ی تنها شده دختر دارد
      
      خوب پیداست که چشم تو چرا شرمنده است
      وای بر من که گلویت به تکانی بند است
      
      من نبودم که تو را با زدندت می بردند
      رسمشان است به غارت بدنت می بردند
      نیزه در کتف فرو کرده تنت می بردند
      نه فقط خود زره پیروهنت می بردند
      
      رسمشان است که با نیزه بلندت بکنند
      یا سنان است که با نیزه بلندت بکنند
      
      تا سرت از سر نیزه به تکانی افتاد
      پیش چشمان یتیمی به میانی افتاد
      چشم زینب با قد کمانی افتاد
      کار ما بی تو به این هرزه زبانی افتاد
      
      کاش محکم تر از این خوب سرت می بستند
      تا خجالت نکشی چشم ترت می بستند
      
      حسن لطفی
       
      ***********************
       
      
      یک مشک ، یک غیرت که از آن روبرو آمد
      طفلی صدا زد بچه ها گویا عمو آمد
      
      باید به استقبال آب و آبرویش رفت
      وقتی عمو از جنگ آب و آبرو آمد
      
      ای بچه ها اول عمو تشنه است، پس باید
      اول بنوشد آب، وقتی که سبو آمد
      
      شش ماهه را دور سرش باید بگردانیم
      وقتی که بر رخسار اصغر رنگ و رو آمد
      
      دیگر عمو را بعد ازاین سقا نمی خوانیم
      دیدید خواندیم و چه اشکی از عمو آمد
      
      نذر عمو این گوشوارها ، النگوها
      باید به دستش داد ، وقتی دست او آمد
      **
      حالا زمین کربلا چشمان تر دارد
      حالا پس از این خیمه های دربه در دارد
      
      دستان او را از سر زینب بُریدند
      حالا بگو که خیمه آیا بال و پر دارد؟
      
      عباس را از علقمه آقا نیاورده
      آوردنش تا خیمه گویا دردسر دارد
      
      حتی زجسم  إرباً إربای علی اکبر
      جسمی زهم پاشیده و آشفته تر دارد
      
      در پیش چشمان حسین ای قوم نگذارید
      هر نیزه ای یک تکه از عباس بردارد
      
      دارد لباسش را به غارت می برد این قوم
      حالا دگر ام البنین حالی دگر دارد
      
      رحمان نوازنی
       
     ***********************
       
       
      آب ميخواهد چه كار؟ آب آورش را پس دهيد
      آي مردم ! زود عموي دخترش را پس دهيد
      
      دست هايش را چرا در زير پا انداختيد؟
      زودتر آن سايه بان خواهرش را پس دهيد
      
      لشگر ِ بي آبرو ، اين آبرو ريزي بس است
      مشك ، يعني آبروي مادرش را پس دهيد
      
      گم شده اعضاي او از ضربه ي سختِ عمود
      خاكهايِ علقمه چشم ترش را پس دهيد
      
      دستمالي بود تا سر را به هم نزديك كرد
      لااقل عمامه ي رويِ سرش را پس دهيد
      
      آن شبي كه ميدود در بين صحرا دخترش
      آبروداري كنيد و معجرش را پس دهيد
      
      آه ميبيند نگاهِ مادري در خيمه ها...
      كم پريشانش كنيد و اصغرش را پس دهيد
      
      علي اكبر لطيفيان
       
  ***********************

       
      آسمان پیش نگاه تر من می لرزد
      تو زمین می خوری و پیکر من می لرزد
      
      خبرت را به سوی خیمه هراسان بردند
      خیمه از حال دل مضطر من می لرزد
      
      دست من نیست کنار تو زمین می افتم
      زانویم از غم آب آور من می لرزد
      
      تیر در چشم تو چون خورد سپاهم آشفت
      صف مژگان تو نه لشکر من می لرزد
      
      چون عطش شعله کشد لرزه به تن می افتد
      بین گهواره علی اصغر من می لرزد
      
      بعد تو دست حرامی به حرم باز شده
      بی سبب نیست تن دختر من می لرزد
      
      دشمن از کشتن تو فکر جسارت کرده
      رفتی و بی تو دل خواهر من می لرزد
      
      برگرفته از سایت دوستداران حاج منصور
       
   ***********************
       
       
      گر نخیزی تو زجا ، کار ِحسین سخت تر است
      نگران حرمم ، آبرویم در خطر است
      
      قامتِ خم شده را هر که ببیند گوید:
      بی علمدار شده ، دستِ حسین بر کمر است
      
      داغ اکبر رمق از زانوی من بُرد ولی
      بی برادر شدن از داغ پسر سخت تر است
      
      دست از جنگ کشیدند و به من میخندند
      تو که باشی به بَرَم باز دلم گرم تر است
      
      نیزه زار آمده ام یا تو پُر از نیزه شدی
      چو ملائک بدنت پُر شده از بال و پر است
      
      پیش ِ من با سر مُنشَق شده تعظیم نکن
      که خدا هم ز وفاداری تو با خبر است
      
      علقمه پر شده از عطر ِ گل ِ یاس ، بگو
      مادرم بوده کنارت که حسین بی خبر است
      
      به تو از فاصله ی یک قدمی تیر زدند
      قد و بالایِ رَسا هم سببِ دردسر است
      
      اصغر از هلهله کردن بدنش میلرزد
      گر بداند که تو هستی کمی آرام تر است
      
      تیر باران که شدی یادِ حسن افتادم
      دستت افتاده ز تن ، فرق تو شق القمر است
      
      وعده ی ما به نوک نیزه به هر شهر و دیار
      که به دنبال سرت خواهرمان رهسپر است
      
      سعيد خرازي
       
      ***********************

       
       
      همین که نام بلندش کنار من پیچید
      میان هر دو جهان اعتبار من پیچید
      
      شهاب هر چه رها شد به جان خویش خرید
      ز بس که ماه حرم در مدار من پیچید
      
      قرار بود خرابش کند امان نامه
      چه لحظه ها به خودش در کنار من پیچید
      
      همین که رفت، نشستم به روی دست زدم
      خدا به خیر کند! کار و بار من پیچید
      
      دخیل طفل رباب مرا نشانه گرفت
      همین که تیر به مشک نگار من پیچید
      
      سرش که ریخت سر شانه اش، به دنبالش...
      صدای گریه ی بی اختیار من پیچید
      
      سر عمود سرش را به هر طرف می برد
      ز بس که رفت و به گیسوی یار من پیچید
      
      گه فرود که برگشت، علتش این بود
      رکاب اسب به پای سوار من پیچید
      
      کنار علقمه وقتی روی زمین افتاد
      صداش بیشتر از انتظار من پیچید
      
      شکستنش کمرم را شکست و جار زدند
      قدم، قدم، خبر انکسار من پیچید
      
      علی اکبر لطیفیان 
       
     ***********************
       
       
      پایش ستون خیمه ی هفت آسمان بوده است
      دستش همیشه دستگیر این و آن بوده است
      
      اطراف خیمه رد پاهایی از او مانده است
      چندین شبانه روز حتما پاسبان بوده است
      
      این رد پاها،  رد پای شخص عادی نیست
      این شخص معلوم است خیلی پهلوان بوده است
      
      هر جا که رفته رد پای کودکی هم هست
      این پهلوان پیداست خیلی مهربان بوده است
      
      اما نمیدانم چرا این آدم عاشق
      هر جا که او رفته است تیری در کمان بوده است
      
      هرگز موافق نیستم او تشنه هم بوده است
      این ساقی عطشان خودش آب روان بوده است
      
      اینکه چگونه مشک را از آب پر کرده است
      دیگر بماند؛  این خودش یک داستان بوده است
      
      از طرز آب ریخته بر رد پای او
      پیداست مشکش یک زمانی بر دهان بوده است
      
      یک مادری هم این طرف ها آمده حتما
      این مادر انگاری که خیلی هم جوان بوده است
      
      یک نامه ی کوفی میان دشت پیدا شد
      در متن نامه آمده او در امان بوده است
      
      نادر حسینی
       
      ***********************
       
      من آب را وقتی فراهم کرده بودم
      دل را تهی از ماتم و غم کرده بودم
      
      قبل از زمانی که بریزد آبرویم
       نذرش همه دار و ندارم کرده بودم
      
      آقا اگر در دستهایم بود شمشیر
       من شرّشان را از سرت کم کرده بودم
      
      دست مرا بستی تو با حرفت وگرنه...
      حیوان صفتها را من آدم کرده بودم
      
      فرصت اگر من داشتم با رخصت از تو
      دنیای آنها را جهنم کرده بودم
      
      چیز عجیبی نیست چشمم را دریدند
      این صحنه را قبلاً مجسم کرده بودم
      
      با ضربۀ گرزی سرم پاشید از هم
      وقتی برای مشک سر خم کرده بودم
      
      تیری سه شعبه زحمت من را هدر داد
      با اینکه مشکی پُر فراهم کرده بودم
      
      محسن مهدوی
       
     ***********************

       
       
      آب شرمنده ی لبت عباس
      تشنگی مُرد از خجالت تو
      مرد و مردانگی برای ابد
      رفت زیر بلیط غیرت تو
      **
       به ازاین باش با بَدان؛انگار
      باب حاجات بهتر از مایی
      جمله ام از حسادت است آقا
      بیشتر مال ارمنی هایی
      **
      آبرودار آسمان هایی
      مهربان ِعشیره ی احساس
      در شکوه مقامت آوردند :
      رَحِم الله عَمی العباس
      **
      عشق مدیون جان فشانی هات
      معرفت از ازل گرفتارت
      شیر ام البنین حلالت باد
      تا قیامت ادب بدهکارت
      **
      پدر مشک های دلواپس
      ساقی بی شراب و پیمانه
      دختری منتظر نشسته؛ بیا
      حُرمت قول های مردانه
      **
      کوری چشم حرمله برخیز
      یاعلی! شاه لشگرش پاشید
      غیرت الله! خواهرت زینب
      خاک غم روی معجرش پاشید
      **
      یا علی! شاه بی علمداراست
      چند متری شیب گودال است
      پای دشمن به خیمه ها وا شد
      این صداها؛ فغان خلخال است
      **
      من بمیرم که هرکس و ناکس
      روی تو تیغ می کشد عباس
      دست هایت چه نعمتی بودند
      چادری جیغ می کشد عباس
      
      وحید قاسمی
       
      ***********************
       
       
      خدا كند كه كسي تير اينچنين نخورد
      بدون دست به يك لشگرِ لعين نخورد
      
      سه شعبه تا كه رها شد نشستم و گفتم
      خدا كند كه به آن چشم ِ نازنين نخورد
      
      بدونِ دستْ كسي كه تنش پُر از تير است
      خدا كند ز بلندي فقط زمين نخورد
      
      كنار ِ پيكرت افتاده استخوانِ سرت
      خدا كند كه كسي گُرز ِ آهنين نخورد
      
      به رويِ دست زدم تا كه دادمت از دست
      بدونِ تو كه كسي آب بعد از اين نخورد
      
      رضا قربانی
       
      ***********************

       
       
      خوردی زمین و حیثیت لشکرم شکست
      اصلی ترین ستون خیام حرم شکست
      
      فریاد های «انکسری» بی دلیل نیست
      در اوج درد تکیه گه آخرم شکست
      
      از ناله های «یا ولدی» در کنار تو
      معلوم شد که باز دل مادرم شکست
      
      درد مرا فقط پدرم درک می کند
      دیدم چگونه بال و پر جعفرم شکست
      
      ساق عمود در سر تو گیر کرده است
      نعره زنم که وای سر حیدرم شکست
      
      تو در میان علقمه از پا نشستی و
      در بین خیمه ها سپر خواهرم شکست
      
      وقتی عمود خیمه کشیدم سکینه گفت:
      دیدی غرور ساقی آب آورم شکست
      
      آن شب که سوخته ها همه دور زینب اند
      گوید عمو کجاست ببیند سرم شکست
      
      وقتی شتاب سیلی و مرکب یکی شدند
      هر جفت گوشواره، زیر معجرم شکست
      
      قاسم نعمتی



موضوعات مرتبط: شب نهم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب و روز تاسوعا مهدی وحیدی
[ 21 / 8 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

مناجات با امام حسین(ع)


      چون دُر بریزد از دهنم یا حسین حسین
      زینت دهد به هر سخنم یا حسین حسین
      
      امروز در مجالس او سینه می زنم
      تا روز حشر سینه زنم یا حسین حسین
      
      تا گریه رزق دیده ی من در عزای اوست
      تا مشکی است پیرهنم یا حسین حسین
      
      باور نمی کنم جلوی دیده های دوست
      سوزد به شعله ها بدنم یا حسین حسین
      
      سوزم اگر بلند شود در قیامت از
      خاکستر تمام تنم یا حسین حسین
      
      از اولین نفس به غمش گریه کرده ام
      تا آخرین نفس زدنم یا حسین حسین
      
      جوشن کبیر اگر که نوشتید حک کنید
      با تربتی روی کفنم : "یا حسین حسین"
      
      یک روضه ی وداع بخوانید دوستان
      در لحظه ی کفن شدنم... یا حسین حسین
      
      رضا رسول زاده



موضوعات مرتبط: امام حسین(ع) - آزادمناجات با امام زمان(ع)مناجات های محرمی

برچسب‌ها: مناجات با امام حسین(ع) مهدی وحیدی
[ 21 / 8 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار امام زمان (عج)


      بوی ظهور می رسد از کوچه های ما
      نزدیک تر شده به اجابت دعای ما
      
      دیگر دو بال آرزویمان شکسته است
      از انتظار پر شده حال و هوای ما
      
      این هفته هم سه شنبه شب جمکران گذشت
      پاسخ نداشت این همه ، آقا بیای ما
      
      ما از ندیدنت به خدا شکوه می کنیم
      ای امتداد هرشب یا ربنای ما
      
      دیگر به آخر خط دوری رسیده ایم
      ای انتهای غیبت تو ابتدای ما
      
      این پنج روزه نوبت ما ، کاش با تو بود
      بر روی رد پای تو می بود پای ما
      
      یک جمعه گریه های تو را درک می کنیم
      عجل ، امام منتقم کربلای ما
      
      علی ناظمی



موضوعات مرتبط: امام زمان(عج) - موضوع آزاد

برچسب‌ها: اشعار امام زمان (عج) مهدی وحیدی
[ 21 / 8 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار امام زمان(عج) - تاسوعا

    
      با غمت مي خرم آقا خوشي عالم را
      و به عالم ندهم تا به ابد اين غم را
      
      چشم بر راه تو و روز نهم هم آمد
      قسمتم كرد خدا سينه زدن با هم را
      
      ريشه ي بيرقتان عزتمان بخشيده
      از سرم باز مكن سايه ي اين پرچم را
      
      دم من هست حسن بازدمم هست حسين
      تا نفس هست نگير از نفسم اين دم را
      
      نمك روضه ما را خود زينب داده
      شور ما زنده كند خيل بني آدم را
      
      علم رايت العباس بلندم كرده
      مادرت داده به من اين سند محكم را
      
      مادرت جان مرا نذر عمو جانت كرد
      حرمم بخش علاجي بكني دردم را
      
      حسن لطفی



موضوعات مرتبط: امام زمان(عج) - مناسبت هامناجات با امام زمان(ع)

برچسب‌ها: اشعار امام زمان(عج) - تاسوعا مهدی وحیدی
[ 21 / 8 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب هشتم محرم

      
      از خیمه ها درآمده خواهر ،بلند شو
      زینب رسیده است برادر بلند شو
      
      دنبالت آمده همه را زیر و رو کند
      پس تا نبرده دست به معجر بلند شو
      
      دشمن به ریش خونی تو خنده میکند
      پس پشت کن به خنده ی لشگر بلند شو
      
      گفتم عبا بیاورد عباس از خیام
      برخیز اذان بگو سر منبر، بلند شو
      
      اینجا درست نیست مکش زانو اینچنین
      از روی پیکر علی اکبر بلند شو
      
      حالا که اشک و ناله ی زینب قبول نیست
      اصلا بیا به خاطر مادر بلند شو
      
      تو میخوری زمین جگرم آب میشود
      ای وارث دلاور خیبر بلند شو
      
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
       
      **********************
       
      
      نگاه مختصری کن به چشمهای ترم
      که جان سالم از این مهلکه بدر ببرم
      
      لبی تکان بده پلکی به هم بزن بابا
      نفس بکش علی اکبر نفس بکش پسرم
      
      نفس بکش پسرم تا که من فَزَع نکنم
      و پیش خنده ی این قوم نشکند کمرم
      
      دل من از پس این داغ بر نمی آید
      حریف اینهمه آتش نمی شود جگرم
      
      خودت بگو بدنت را چگونه جمع کنم
      پر از علی شده خاک تمام دور و برم
      
      کنار جسم تو باید به داد من برسند
      تو این همه شده ای من هنوز یک نفرم
      
      مصطفی متولی
       
     **********************
      
      
      بگو هنوز برایت کمی توان مانده
      بگو هنوز برای حسین جان مانده ؟
      
      فقط برای نمازی کنار بابا باش
      هنوز نیمه ای از روز تا اذان مانده
      
      چه میشود کمی این پلک را تکان بدهی
      چرا که چشم تو خیره به آسمان مانده
      
      کمر شکسته ام از حال و روز من پیداست
      عجیب برجگرم داغ این جوان مانده
      
      بیا به گریه ی این پیرمرد رحمی کن
       عصای من نشکن ،قامتی کمان مانده
      
      نسیم هم بدنت را به دست می گیرد
      شبیه مشت پری که در آشیان مانده
      
      شدی شبیه اناری که دانه دانه شده
      کمی به خاک و کمی دست باغبان مانده
      
      شبیه مادر من جمع میکنی خود را
      که بین پهلوی تو درد بی امان مانده
      
      چنان به روی سرت ریختند،ترسیدم
      هزار شکر که از تو کمی نشان مانده
      
      حساب آنچه که مانده است از تو مشکل نیست
      دوباره میشِمرم چند استخوان مانده
      
      تو را به روی عبا تکه تکه می چینم
      بقیه ی تو ولی دست این و آن مانده
      
      چقدر روی دو چشمت هلال ابرو هست
      برای بدر شدن ماه من زمان مانده
      
      چقدر تیغه لب پر ،میان دنده ی توست
      چقدر نیزه شکسته در این میان مانده
      
      تو را از این همه غم میکنم سوا اما
      هنوز داغی یک نیزه در دهان مانده
      
      قرار نیست پدر جان دهد کنار پسر
      هنوز قصه ی گودال و ساربان مانده
      
      قرار نیست فقط عمه ات بماند و من
      ببینی اش که میان حرامیان مانده
      
      کمی به روی سرم باشد و میان حرم
      که چند دختر نوپا به کاروان مانده
      
      بدون تو بدَود چند بار تا گودال
      ببیندم که نگاهم به آسمان مانده
      
      کمان حرمله تیری به سینه ام زده است
      به چند جا اثر نیزه ی سنان مانده
      
      نشسته شمر و عرق می چکد ز پیشانیش
      برای ضربه ی آخر نفس زنان مانده
      
      حسن لطفی
       
      **********************
       
      
      تو را به دست گرفته به آسمان بدهد
      گل محمدي اش را به باغبان بدهد
      
      كه برگهاي تو را يك به يك جدا كردند
      بغل گرفته به زهرا تو رانشان بدهد
      
      بريد صوت تو را نيزه ي حسود كسي
      به روي حنجره ات آمده اذان بدهد
      
      تو را بريده بريده صداكند ... ولدَي
      اگر كه هلهله ها يك كمي امان بدهد
      
      بغل گرفته تو را و تن تو مي ريزد
      خودت بگو كه چگونه تو را تكان بدهد
      
      بلند شو پدرت را به خيمه برگردان
      وگرنه پيش تن زخمي تو جان بدهد
      
      بلند شو به لبش بوسه دوباره بده
      وگرنه بعد تو بوسه به خيزران بدهد
      
      محسن حنیفی

       
      **********************
       
      
      گر چه خاصیت یک نخل ثمر داشتن است
      نیمی از درد سرم چند پسر داشتن است
      
      به تو و قد رشیدِ تو حسودی کردند
      کار ِاین خیره‌ سران چشم نظر داشتن است
      
      میوه‌ی فصلی و در مرز رسیدن اما
      چیدن تو چه نیازی به تبر داشتن است
      
      باید از وسعت این دشت تو را جمع کنم
      تازه این کار به اما و اگر داشتن است
      
      زیر بازوی مرا عمه نگه داشته است
      داغ تو خاصیتش دردِ کمر داشتن است
      
      پنجه بر زلفِ سیاهت زده دشمن؛ نکند
      کعبه‌یِ رویِ تو هم فکر حجر داشتن است
      
      پیش ِ این لشکر فاسق که فقط میخندند
      بدترین حال همین دیده‌یِ تر داشتن است
      
      یکی از پشت و یکی از جلو میزد به سرت
      عادتِ جنگِ علی زخم به سرداشتن است
      
      درعبا ریختم آنچه زتنت مانده ولی
      کار تشییع تو محتاج ِ نفر داشتن است
      
      عمه چادر کمرش بسته وبالای سرم
      فکر ِبرسرزدن و مقنعه برداشتن است
      
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
       
     **********************
   
      
      خواستی پر بکشی تا که کبوتر بشوی
      از پدر دور شوی عرصه ی محشر بشوی
      
      خواستی که نفر اول میدان باشی
      زودتر سر بدهی تا که کمی سر بشوی
      
      یک قدم پیش پدر راه برو بعد برو
      تا که یک بار دگر حضرت مادر بشوی
      
      بی سبب نیست پدر پشت سرت راه افتاد
      سالها سوخت به پایت علی اکبر بشوی
      
      وسط معرکه حالا تویی و این لشگر
      تیغ در دست برو یک تنه لشگر بشوی
      
      این جماعت همه تمثال نبی را دیدند
      رجزی سر بده تا حضرت حیدر بشوی
      
      یک پَر از خودِ تو را باد به خیمه می برد
      یعنی آنقدر نمانده است که پرپر بشوی
      
      ناله ات رفت که بالا پدر افتاد زمین
      بی تعادل شد و از پشت سر افتادزمین
      
      نفسش سرد شد و خون سرش ریخت زمین
      مثل اشک پدرش بال و پرش ریخت زمین
      
      ضربه ای آمد و فرق سر او را وا کرد
      استخوانش چو ترک خورد سرش ریخت زمین
      
      پدرش داشت دم خیمه تماشا می کرد
      از روی اسب تن گل پسرش ریخت زمین
      
      باچه حالی سرنعش علی اکبر آمد
      تکه های پسرش دور و برش ریخت زمین
      
      دست تا زیرتنش برد تنش ریخت به هم
      بدنش از سر دست پدرش ریخت زمین
      
      همه دشت پر از اکبر لیلا شده بود
      پاره شد قلب پدر تا جگرش ریخت زمین
      
      عمه آمد زحرم هلهله می کرد سپاه
      جگرش پاره شد از چشم ترش ریختد زمین
      
      مرگ خود را پدر از دست خدا میخواهد
      بردن این بدن پاره عبا میخواهد
      
       مسعود اصلانی
       
     **********************
       
      
      بخوان به گوش سحرها اذان علی اکبر
      بخوان دوباره برایم بخوان علی اکبر
      
      لب ترک ترکت را به هم بزن اما
      تکان نخور که نپاشد جهان علی اکبر
      
      دوباره داغ پیمبر تحملش سخت است
      نرو جوانی حیدر بمان علی اکبر
      
      به دست غصه نده چشم دخترانم را
      تمام دلخوشی کاروان علی اکبر
      
      ببین که تیر فراقت نشسته بر جگرم
      ببین قدم ز غمت شد کمان علی اکبر
      
      عصای پیری بابا مقابلم نشکن
      توان بده به من بی توان علی اکبر
      
      کنار جسم تو رسم جهان عوض شده است
      نشسته پیر کنار جوان علی اکبر
      
      مسیح زندگی ام روی خاک افتاده ست
      عجیب نیست شدم نیمه جان علی اکبر
      
      بریده گریه امان مرا کنار تنت
      میان هلهله ها الامان علی اکبر
      
      اگرچه پهلوی تو یاد مادر افتادم
      شکسته کوفه سرت را چنان علی اکبر
      
      عطیه سادات حجتی
       
      **********************
       
      
      می روی می بری از سینه ی دل خون پدر
      زخمی سوخته ات را کمی آهسته ببر
      
      شانه ی صبر دلم پشت سرت می لرزد
      چه کنم، پیر شدم، چاره ندارم دیگر
      
      به پدر حق بده که اینهمه بی تاب شده
      بخدا دیدن این منظره سخت است پدر
      
      که ببینم نفست بین گلو ذبح شده
      یا که افتاده گلویت سر راه خنجر
      
      ناخود آگاه تمام بدنم تیر کشید
      به گمانم باید دست بگیرم به کمر
      
      اگر از داغ غمت دق نکنم می میرم
      پای پهلوی تو با هلهله ی این لشگر
      
      عمّه ات را پسرم گرم در آغوش بگیر
      شاید آرام شود در بغل پیغمبر
      
      وقت آن است که از خال لبت دل بِکَنم
      بعد از امروز دگر داغ تو دارم به جگر
      
      راستی دفعه ی آخر چه اذانی گفتی
      با همان لحن بگو باز انابن الحیدر
      
      مصطفی متولی
       
     **********************
     
       
      اسب برعكس نرو ، خيمه ي ما اينطرف است
      آنطرف مطمئن هستم گذر ِ مقراض است
      
      تا سر ِ پاست برم زود به دادش برسم
      من اگر دير كنم در خطر ِ مقراض است
      
      كار از كار گذشت و پسرم گير افتاد
      آه پروانه يِ من در شرر ِ مقراض است
      
      سر ِ زانوم كمك كرد كه بيايم به سرت
      محتضر كردن من هم هنر ِ مقراض است
      
      آه اي بلبل ِ خوش خوان و اذان گويِ حرم
      رويِ بال و پر ِ تو ردِّ پر ِ مقراض است
      
      تيغ اينطور، تني را متلاشي نكند
      ارباً اربا شدنت زير ِ سر ِ مقراض است
      
      قسمتي از بدنت دور و برم افتاده
      قسمتي از بدنت دور و بر ِ مقراض است
      
      بايد آهسته عبا رد كنم از زير ِ تنت
      سخت تشييع شدنت از ضرر ِ مقراض است
      
      بهتر است چند سِري پيكر ِ تو بُرده شود
      اينهمه ريخت و پاشت اثر ِ مقراض است
      
      رضا قربانی
       
      **********************
       
      
      چقدر رفتنت اكبر براي ما سخت است
      شبيه رفتن پيغمبر خدا سخت است
      
      براي بندگي ام هست، از تو مي گذرم
      براي بندگي ام هست، منتها سخت است
      
      اگر چه دشمنم از هق هقم به وجد آيد
      كنار پيكر تو گريه بي صدا سخت است
      
      عصاي پيري من بود خرد شد مردم
      وَ راه رفتن اين پير بي عصا سخت است
      
      ستاره های بني هاشمي كجا هستيد
      رساندن مه لیلا به خيمه ها سخت است
      
      تمام پيكر او را به يك عبا ببريد
      كه بردن علي اكبر جدا جدا سخت است
      
      کرامت نعمت زاده
       
      **********************
       
         
      پیش از دمی که چهره به خاک آشنا کنی
      برخیز تا که آرزویم را روا کنی
      
      مُردم به روی جسم تو برخیز تا مرا
      با رشته رشته های تنت بوریا کنی
      
      می بوسم از لب و دهن و زخمهای تو
      شاید برای دلخوشیم چشم وا کنی
      
      یا پا به خاک می کشی یا چنگ می زنی
      جان می کنی که قبر مرا دست و چا کنی؟
      
      هر تیغ از وجود تو سهمی ربود و رفت
      چیزی نمانده از تو که رویی به ما کنی
      
      خونت هنوز می چکد از نیزه هایشان
      تسبیح پاره ای که به صد رشته جا کنی
      
      پهلو شکسته آمده پهلو دریده ام
      برخیز تا که روضه ی مادر به پا کنی
      
      حسن لطفی
       
     **********************

       
       
      این هشتمین شب است ؛ شب خونجگر شدن
      همراه زخم های پدر خوب تر شدن
      
      باید هوای شوق تو ما را بگیرد و
      پروازمان دهد به هوای سحر شدن
      
      آنگاه من کبوتر پایین پا شوم
      مانند آسمان پر از بال و پر شدن
      
      بر خیز خیمه ی آشفته را ببین
      بعد از تو سهم خیمه شده دربه در شدن
      
      از ناله حسین فلک خم شد و نوشت:
      بعد از تو سهم عشق شده بی پسر شدن
      
      آیا رواست پیش تو از زخم طعنه ها
      سهم امام تو بشود خونجگر شدن
      
      رحمان نوازنی
       
      **********************
       
       
      پدر بیا و ز مقتل تن پسر بردار
      پسر نه، از دل دریای خون جگر بردار
      
      قسم به جان رقیه حسین می میری
      از این شکسته ی پهلو کمی نظر بردار
      
      نشانه رفت دلت را هزار خنده ی تیر
      ز اشک ای پدر خم شده سپر بردار
      
      برای آنکه نیفتد به زیر پای کسی
      بیا و جان خودت را ز رهگذر بردار
      
      کسی ز خیمه رسیده که سخت بی تاب است
      برای خاطر خواهر ز خاک سر بردار
      
      سید محمد جوادی



موضوعات مرتبط: شب هشتم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب هشتم محرم مهدی وحیدی
[ 20 / 8 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار امام زمان(عج) - هشتم محرم



      آنکه دائم هوس سوختن ما میکرد
      کاش می آمد و از دور تماشا میکرد
      
      فال من ،یوسف گمگشته اگر می آمد
      با دل مرده ی من کار مسیحا میکرد
      
      گرچه پرونده ی اعمال سیاهی دارم
      کاش می آمد و با این همه امضا میکرد
      
      من اگر منتظر واقعه ی او بودم
      کِی قرار دل ما امشب و فردا میکرد
      
      کاش می آمد و یک شب وسط سینه زنی
      در عزای پدرش ناحیه نجوا میکرد
      
      شب هشتم وسط روضه ی اربا اربا
      گریه بر تشنگی اکبر لیلا میکرد
      
      من یقین دارم اگر کرب و بلا داشت حضور
      بر سر نعش علی یاری بابا میکرد
      
      یا که در هلهله ی آن همه نامحرم هرز
      مهدی ما کمک زینب کبری میکرد
      
      عباس احمدی



موضوعات مرتبط: امام زمان(عج) - مناسبت هامناجات با امام زمان(ع)

برچسب‌ها: اشعار امام زمان(عج) - هشتم محرم مهدی وحیدی
[ 20 / 8 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]
صفحه قبل 1 ... 32 33 34 35 36 ... 62 صفحه بعد