اشعار شهادت حضرت رقیه(سلام الله علیها)

چند شعر از علي اکبر لطيفيان

عمه جان اين سر منور را
کمکم مي کني که بردارم
شاميان اي حراميان ديديد
راست گفتم که من پدر دارم

 اي پدر جان عجب دلي دارم
اي پدر جان عجب سري داري
کيسويم را به پات مي ريزم
تا ببيني چه دختري داري

اي که جان سه ساله ات بابا
به نگاه تو بستگي دارد
گر به پاي تو بر نمي خيزم
چند جايم شکستگي دارد

آيه هاي نجيب و کوتاهم
شبي از ناقه ام تنزل کرد
غنچه هايي شبيه آلاله
روي چين هاي دامنم گل کرد

دستي از پشت خيمه ها آمد
لاجرم راه چاره ام گم شد
در هياهوي غارت خيمه
ناگهان گوشواره ام گم شد

هر بلايي که بود يا مي شد
به سر زينب تو آوردند
قاري من جرا نمي خواني؟
چه به روز لب تو آوردند

چشم هاي ستاره بارانم
مثل ابر بهار مي بارد
من مهياي رفتنم اما
خواهرت را خدا نگه دارد

 

*****************

 

پايش ز دست آبله آزار مي کشد
از احتياط دست به ديوار مي کشد

در گوشه ي خرابه کنار فرشته ها
"با ناخني شکسته ز پا خار مي کشد"

دارد به ياد مجلس نامحرمان صبح
بر روي خاک عکس علمدار مي کشد

او هرچه مي کشد به خداي يتيم ها
از چشم هاي مردم بازار مي کشد

گيرم براي خانه تان هم کنيز شد
آيا ز پرشکسته کسي کار مي کشد؟

چشمش مگر خداي نکرده چه ديده است؟
نقشي که مي کشد همه را تار مي کشد

لب هاي بي تحرک او با چه زحمتي
خود را به سمت کنج لب يار مي کشد

 

*****************

 

هر چند دل شكسته و هر چند بي پر است
 اما هنوز مثل هميشه كبوتر است

گر پاي نيزه از حركت ايستاده بود
 از شدت علاقه بابا به دختر است

زهراتر از هميشه به سجاده آمده
 انداز? قدش، چقدر گريه آور است

اين زخم هاي روي سرش روي پيكرش
 با زخم هاي شهر مدينه برابر است

او بيشتر بهانه‌ي بابا گرفته است
 پس عمرش از تمامي اين قوم كمتر است

اين لاله‌اي كه بر سر مويش گره زدند
 سوغات كوفه است به جاي گل سر است

فردا نماز صبح – بدون رقيه است
 فردا كه بام مأذنه ها بي كبوتر است

 


*****************

 

آئينه هستم تاب خاکستر ندارم
پروانه اي هستم که بال و پر ندارم

از دست نامردي به نام تازيانه
يک عضو بي آسيب در پيکر ندارم

تا اينکه گريان تو باشم در سحر گاه
در چشم هايم آنقدر اختر ندارم

چيزي که فرش مقدمت سازم در اينجا
از گيسوان خاکي ام بهتر ندارم

مي خواستم خون گلويت را بشويم
شرمنده هستم من که آب آور ندارم

بر گوش هايم مي گذارم دست خود را
شايد نبيني زينت و زيور ندارم

وقتي نمانده گيسويي روي سر من
گاري دگر با شانه و معجر ندارم

لب مي گذارم روي لب هايت پدرجان
تا اينکه جانم را نگيري بر ندارم

 

*****************

 

تو را آورده ام اينجا که مهمان خودم باشي
شب آخر روي زلف پريشان خودم باشي

من از تاريکي شب هاي اين ويرانه مي ترسم
تو را آورده ام خورشيد تابان خودم باشي

اگرچه عمه دل تنگ است، اما عمه هم راضي است
که تو اين چند ساعت را به دامان خودم باشي

سرت افتاد و دستي از محاسن  چون بلندت کرد
بيا تا ميهمان کنج ويران خودم باشي

سرت را وقت قرآن خواندنت بر تشت کوبيدند
تو بايد بعد از اين قاريِ قرآن خودم باشي

کنار تو که از انگشتر و خلخال صحبت کرد
فقط مي خواستم امشب پريشان خودم باشي

اگرچه اين لبي که ريخته بوسيدنش سخت است
تقلا مي کنم يک بوسه مهمان خودم باشي

 

*****************

 

کيست امشب در دل طوفاني او جا کند 
قطره هاي تاولش را راهي دريا کند

گرد و خاکي گشته بود اما هنوز آئينه بود
صفحه آئينه را فرداي محشر وا کند

مشتي از خاکستر پروانه نيت کرده است
کنج اين ويران سرا ميخانه اي برپا کند

تار و پودي از لباس مندرس گرديده اش
مي تواند ديده يعقوب را بينا کند

او که دارد پنجه اي مشکل گشا قادر نبود
چشم هاي بسته باباي خود را وا کند

گيسويش را زير پاي ميهمانش پهن کرد
آنقدر فرصت نشد تا بوريا پيدا کند

خشت هاي اين خرابه سنگ غسلش مي شود
يک نفر بايد دوباره غسل يک زهرا کند

 

*****************

 

در آن سحر، خرابه هوايش گرفته بود
حتي دل فرشته برايش گرفته بود

با آستين پاره ي پيراهن خودش
جبريل را به زير کسايش گرفته بود

زورش نمي رسيد کسي را صدا کند
از گريه زياد، صدايش گرفته بود

از ابتداي شب که خودش را به خواب زد
معلوم بود آنکه دعايش گرفته بود

حتما نزول مي کند آيات تازه اي
با چله اي که بين حرايش گرفته بود

مشغول ذکر نافله اش شد، ولي کجاست؟
آن چادري که عمه برايش گرفته بود

 

*****************

 

حاضرم پايِ سرِ تو سرِ خود را بدهم
جايِ پيراهن  تو معجر  خود را بدهم

سر باباي من و خِشت محال است عمه
عمه بگذار كه اول پر خود را بدهم...

...پهن كن تا كه سر  خار نگيرد به لبش
كم اگر بود پرِ ديگر خود را بدهم

زيورآلات مرا دختر همسايه گرفت
نذر انگشتَرَت انگشترِ خود را بدهم

مويِ من سوخته و مويِ پدر سوخته تر
حاضرم پايِ همين سر، سرِ خود را بدهم

ديد ما تشنه آبيم خودش آب نخورد
خواست تا ديده آب آور خود را بدهم

به دلم آمده يك وقت خجالت نكشم
پايِ لطفش نفس  آخر خود را بدهم



موضوعات مرتبط: حضرت عباس(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت حضرت رقیه(سلام الله علیها)
[ 26 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت حضرت رقیه(سلام الله علیها)


من آن شمعم که آتش بس که آبم کرده، خاموشم
همه کردند غير از چند پروانه، فراموشم

اگر بيمار شد کس، گل برايش مي برند و من
به جاي دسته گل باشد سر بابا در آغوشم

پس از قتل تو اي لب تشنه، آب آزاد شد بر ما
شرار آتش است اين آب بر کامم، نمي نوشم

تو را در بوريا پوشند و جسم من کفن گردد!
به جان مادرت، هرگز کفن بر تن نمي پوشم

ز زهرا مادرم خود ياد دارم رازداري را
 از آن رو صورت خود را ز چشم عمه مي پوشم

دوباره از سقيفه دست آن ظالم برون آمد
که مثل مادرم زهرا ز سيلي پاره شد گوشم

اگر گاهي رها مي شد ز حبس سينه فريادم
به ضرب تازيانه قاتلت مي کرد خاموشم

فراق يار و سنگ اهل شام و خنده دشمن
من آخر کودکم اين کوه سنگين است بر دوشم

سپر مي کرد عمه خويش را بر حفظ جان من
نگردد مهرباني هاي او هرگز فراموشم

دو چشم نيمه بازت مي کند با هستي ام بازي
هم از تن مي ستاند جان هم از سر مي برد هوشم

بود دور از کرامت گر نگيرم دست «ميثم» را
غلام خويش را گر چه گنه کار است، نفروشم

غلامرضا سازگار

***************************


بابا برايم روزها گرما ضرر دارد
شب هم كه شد بر زخم ِ من سرما ضرر دارد

دنياي من بعد از غروبِ تو برايِ من
يك لحظه هم ماندن در اين دنيا ضرر دارد

سيلي كه جايِ خود، نسيم ِ داغ ِ صحرا هم
حتماً براي كودكِ زيبا ضرر دارد

سيلي نه، بعد از اصغرت در غربتِ شبها
ديگر برايِ گوش من لالا ضرر دارد

فهميده ام از ضربتِ سنگين سيلي ها
گاهي برايم گفتن بابا ضرر دارد

آنكه ز روي ناقه افتاده ميفهمد
يك عمر اين افتادن از بالا ضرر دارد

چون حرفِ "با" لب را به لب چسبانده تكرار است
بابا براي زخم اين لبها ضرر دارد

شاعر؟؟؟؟؟


***************************


شبيهِ هر چه که عاشق، سَرَت جدا شده است
تمامِ هستيِ پهناورت جدا شده است

غزل چگونه بگويم ز قطعه هاي تنت؟!
که بيت بيتِ تو از پيکــرت جدا شده است

چه سرگذشتِ غريبي گذشت از سَرِ تو!
چگونه تاخت که سر تا سرت جدا شده است؟!

کبوتران حرم، بال و پر نمي خواهند
که از حريمِ تو بال و پرت جدا شده است

فداي قامت انگشتِ تو که رفت از دست
به اين بهانه که انگشترت جدا شده است

طلوع کرده سَرَت...کاروان به دنبالش
ميانِ راه ولي دخترت جدا شده است

**

که نيست در تنِ او جان، که بي امان بدَوَد
چگونه از پيِ اين سَر، دوان دوان بدود؟

نشسته داغِ تو بر قلبِ پاره پاره ي او
شده کبود دراين آسمان ستاره ي او

نِشسته بود که ناگه کسي رسيد از راه
که تازيانه بدستش گرفته و ناگاه

به ضرب مي زند آن را به پهلويش که بيا
کِشيده است کمان دار، گيسويش که بيا!

دوباره خاطره ي کوچه تازه شد در دشت
خميده قامت و بي جان به کاروان برگشت

**

رسيده اند به شام و خرابه منزلشان
سَري به دامن و سِرّي نهفته در دلشان

وصالِ دختر و بابا رسيده است امشب
به غيرِ اشک، چه کَس حل نموده مشکلشان؟

"نماز شامِ غريبان..."که گفته اند، اينجاست!1
وضو ، ز خونِ سَر و قبله بود مايلشان

ميانِ عاشق و معشوق، جانِ دختر بود2
که ذرّه ذرّه به پايان رسيد حائلشان

هزار نکته ي باريک تر ز مو اينجاست3
در اين سکوت که پيچيد دورِ محملشان

**

وزيده است صدايي...شبيهِ لالايي ست
بغل گرفته پدر را ! عجيب بابايي ست

به روي پاي کبودش، نشسته خوابيده
شبيهِ مادرِ پهلو شکسته خوابيده

خرابه ساکت و آرام، اشک مي ريزد
شکسته بغض و سرانجام اشک مي ريزد

رسيده است سحرگاه شستنِ بدنش
رسيده است سحر...يا شبِ کبودِ تنش؟!

خميده تر شده زينب در اين سحر انگار
خرابه از غمِ او شد خرابتر انگار

******

1-اشاره به بيت حافظ:
نماز شام غريبان چو گريه آغازم
ه مويه هاي غريبانه گريه پردازم

2-اشاره به بيت حافظ:
ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست
تو خو حجاب خودي حافظ از ميان برخيز

3-اشاره به بيت حافظ:
هزار نکته ي باريک تر ز مو اينجاست
نه هرکه سر بتراشد قلندري داند

عـارفه دهــقاني

 



موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت حضرت رقیه(سلام الله علیها)
[ 26 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مصیبت شام

خنده بر پاره گریبانی مان می کردند
خنده بر بی سر و سامانی مان می کردند

پشت دروازه ی ساعات معطل بودیم
خوب آماده ی مهمانی مان می کردند

از سر کوچه ی بی عاطفه تا ویرانه
سنگ را راهی پیشانی مان می کردند

هر چه ما آیه و قرآن و دعا می خواندیم
بیشتر شک به مسلمانی مان می کردند

شرم دارم که بگویم به چه شکلی ما را
وارد بزم طرب خوانی مان می کردند

بدترین خاطره آن بود که در آن مدت
مردم روم نگهبانی مان می کردند

هیچ جا امن تر از نیزه ی عباس نبود
تا نظر بر دل حیرانی مان می کردند

علی اکبر لطیفیان

********************

هر جا سخن از زینب و دروازه شام است
ساکت به تماشا منشینید حرام است

دستی که به سر می زنی از این غم عظمی
یادآور فرق سر و سنگ لب بام است

یک سر به به سر نیزه عیان است ببینید
مانند هلال است ولی ماه تمام است

هجده قمر از نوک سنان تابد و مردم
پرسند ز هم پس سر عباس کدام است؟

مردم نزنید از همه سو سنگ بر این سر
والله امام است امام است امام است

زوار برادر شده بر نی سر عباس
هم اشک به رخ هم به لبش عرض سلام است

هر کوچه پر از هلهله و خنده و شادی است
از شام بپرسید مگر عید صیام است؟....!

با یاد سر و چوب و لب و ناله زینب
انگار جهان در نظرم مجلس شام است

باید همه از مرد و زن شام بپرسید
ناموس الهی ز چه در محضر عام است؟

هر خانه که در سوگ حسین است سیه پوش
 "میثم"در آن خانه غلام است غلام است

غلامرضا سازگار

 



موضوعات مرتبط: مصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصیبت شام
[ 26 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مصیبت شام

تو که آرام بخش این قلوبی
خبر از حال من داری به خوبی
جواب اشک های زینب تو
شده در شام رقص و پایکوبی

شده زخم دل من سخت کاری
که از دستم نیامد هیچ کاری
به پیش چشم من در بارش سنگ
چه تکریمی شد از لب های قاری

چرا از ظلم بی اندازه ی شهر
نمی پاشد ز هم شیرازه ی شهر
دل هفت آسمان را غرق خون کرد
سر خورشید بر دروازه ی شهر

یوسف رحیمی

**********************

عالم همه جا در نظرم شام خراب است
جان و تنم از آتشِ دل در تب و تاب است

ای مـردم عالم همـه از شـام بپـرسید
قرآن محمّد ز چه در بزم شراب است؟

این چوب که در دست یزید است بگیرید
والله قسـم یاری مظلوم، ثـواب اسـت

این سر که شکستند از او گوهر دندان
این سر که روان از یم چشمش دُر ناب است

این سر، سر نورانی ریحـانه زهـراست
کز داغ لبـانش جگـر آب، کباب است

در حنجـره سوختــه‌اش آیه قــرآن
از دیده روان بر گل رخسار، گلاب است

در تشـت طـلا دور زنــد دیــده‌اش آری!
می‌گردد و خجلت زده از اشک رباب است

یک مـرد ندیـدم کـه در آن بـزم بپـرسد:
ناموس خدا از چه به بـازوش طناب است؟

رخسار مپوشان به کف دست، سکینه!
بر چهره همان رنگ کبودیت حجاب است

پـاسخ ندهـد سنـگ لـب بــام ز خجـلت
«میثم!» تو بگو خون خدا از چه خضاب است؟

غلامرضا سازگار

**********************

شیر زن قافله اهل بیت
عالمه عاقله اهل بیت

خیز و بیاشوب شب شهر را
پر ز علی کن نفس دهر را

خطبه بخوان شهر به پا می شود
کوفه افسرده حرا می شود

مظهر اعجاز خدا در دمشق
آن چه تو کردی همه عشق است عشق

شام چهل سال علی را ندید
دسته گلی از چمن او نچید

شام چهل سال اگر خفته است
بانگ تو این خواب بر آشفته است

اصغر تو غرقه به خون شد بخوان
اکبرت از اسب نگون شد بخوان

خطبه بخوان سنگ صدا می دهد
منبر و محراب ندا می دهد

یوسف دل بر سر بازار تو
مصر و دمشق اند گرفتار تو

در همه جا قبله اهل دلی
شاهد اسرار چهل منزلی

جلوه کن و ماه شو و نور باش
آینه روشنی طور باش

بر اثر گام تو بر خاک راه
شعله رحمت شکفد هر پگاه

صبر حسن داری و شور حسین
غیرت زهرا و غرور حسین

آن چه تو را هست که را داده اند
حُسنی از این دست که را داده اند؟

سرو قدا..! همچو کمان می روی!..
ماه رخا، اشک فشان می روی

ای دل مولا ز چه دل خسته ای؟
قلب حرم بودی و بشکسته ای

خون چکد از چشمه خورشید و ماه
این جسد کیست در این قتلگاه

همدم صبح و شب تو آه شد
عمر تو بی ماه تو کوتاه شد

ماه علی چند نفس شمع باش
روشنی خلوت این جمع باش

چند کبوتر به تو دل بسته اند
جمله به دامان تو پیوسته اند

محمد فخارزاده

**********************

اي يزيدِ بي حيا از رويِ بغض و كينه ات
خيزران بر روي لبهايِ حسين من مزن

چوبِ خود بردار از پيشاني ِ زخمي ِ او
لطمه بر اسمايِ حُسنايِ حسين من مزن

كم تمسخر كن تو قرآن خواندنِ مظلوم را
طعنه بر صوتِ دل آرايِ حسين من مزن

از محاسن هايِ او خونِ دلِ من ميچكد
بس كن اي ظالم به سيمايِ حسين من مزن

چوبِ تو تفسير ِ سيلي خوردنِ زهرا كُنَد
شرم كن بر رويِ زيبايِ حسين من مزن

كاش مثل ِ دستِ من چشم سكينه بسته بود
پيش ِ او ضربه به لبهايِ حسين من مزن

محمود ژوليده

**********************

چوبی به لبت، نشسته دیدم
دندان  تـو را، شکسته دیدم

چشمان تو را، پر آب دیدم
دور ِ سـر تـو، شـراب دیدم

چون مجلس کینه را بیاراست
خصم تو ز ما کنیز میخواست

خونین شدنِ سر تو دیدم
جـان کندنِ دختر تـو دیدم

عباس کجاست، تا بشیند؟
رخسـار  کبـودِ  مـن  ببیند

شاعر؟؟؟؟

 



موضوعات مرتبط: مصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصیبت شام
[ 26 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مصیبت شام

تو میان طشت جاخوش کرده ای بابا - ولی
من برای دیدنت بالا و پایین می پرم 

من تقلا کردن ام بی فایده ست پاشو ببین
حال دیگر گشته ام مانند زهرا مادرم 

یاد داری آمدم من پابه پای نیزه ات
یاد داری تو کبودی های روی پیکرم

هرچه من اصرار کردم تازیانه می زدند
ناگزیر از چادر عمه گرفتم بر  سرم 

در میان کوچه و بازار شهر شام بود
بر سرش میکرد طفلی شاد و خندان معجرم 

هرچه بوده مطرب و رقاصه اینجا آمده
شادمانی میکنند در پیش چشمان ترم 

در میان بزم عیش و نوش جای تو نبود
خیزران- دندان تو - هرگز نمیشد باورم 

بی حیایی داد میزد با اجازه یا امیر
باخودم آن دختر شیرین زبان را می برم

علیرضا خاکساری



موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادتمصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصیبت شام
[ 26 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

امام حسین(علیه السلام) - خداحافظی از محرم

  دارد تمام می شود آقا عزای تو
      کم گریه کرده ایم محرم برای تو
      
      دارد چه زود سفره تو جمع می شود
      تازه نشسته ایم بخوریم از غذای تو
      
      هر روز روز تو همه جا محضر شما
      یعنی که هست هر چه زمین کربلای تو
      
      میل دوبارگی بهشت آدمی نداشت
      وقتی شنید گوشه ای از روضه های تو
      
      کی دست خالی از در این خانه رفته است
      دست پر است تا به قیامت گدای تو
      
      تنها بلد شدیم تباکی کنیم و بس
      گریه کند برای تو صاحب عزای تو
      
      گریه کن تو حضرت زهراست والسلام
      جانم فدای فاطمه و جانم فدای تو
      
      تازه به شام می رسد از راه قافله
      تازه رسیده نوبت تشت طلای تو

     شاعر؟؟؟؟؟     
 
   



موضوعات مرتبط: امام حسین(ع) - آزادمناجات با امام حسین(ع)خداحافظی از محرم و صفر

برچسب‌ها: امام حسین(علیه السلام) - خداحافظی از محرم
[ 24 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام سجاد(ع)

          
      قسمت این بود بال و پر نزنی
      مرد بیمار خیمه ها باشی
      حکمت این بود روی نی نروی
      راوی رنج نینوا باشی

      **
      چقدر گریه کردی آقاجان
      مژه هایت به زحمت افتادند
      قمری قطعه قطعه را دیدی
      ناله هایت به لکنت افتادند

      **
      سربریدند پیش چشمانت
      دشتی از لاله و اقاقی را
      پس گرفتید از یزید آخر
      علم با شکوه ساقی را !؟

      **
      کربلا خاطرات تلخی داشت
      ساربان را نمی بری از یاد
      تا قیام ِ قیامت آقاجان
      خیزران را نمی بری از یاد

      **
      خون این باغ، گردن ِ پاییز
      یاس همرنگ ارغوان می شد
      چه خبر بود دور ِ طشت طلا
      عمه ات داشت نصف ِ جان می شد

      **
       کاش مادر تو را نمی زایید!
      گله از دست ِ زندگی داری
      دیدن آب ، آتشت می زد
      دل خونی ز تشنگی داری

      **
      تا نگاهت به دشنه ای می خورد
      جگرت درد می گرفت آقا
      تا جوانی رشید می دیدی
      کمرت درد می گرفت آقا

      **
      جمل شام پیش ِ رویت بود
      خطبه ات تیغ ذوالفقارت بود
      «السلام علیک یا عطشان»
      ذکر لبهای روضه دارت بود

      **
      پدرت خواند از سر نیزه
      تا ببینند اهل قرآنی اید
      عاقبت کاخ شام ثابت کرد
      که شما مردمی مسلمانی اید

      **
      سوخت عمامه ات، بمیرم من
      سوختن ارث ِ مادری شماست
      گرچه در بندی از تو می ترسند
      علتش خوی ِ حیدری شماست

      **
      خون خورشید در رگت جاری
      از بنی هاشمی، یلی هستی
      دستهای تو را به هم بستند
      هرچه باشد توهم علی هستی

      **
      کاش می مُردم و نمی خواندم
      سر بازارها تو را بردند
      نیزه داران عبای دوشت را
      جای سوغات کربلا بردند
      
      وحید قاسمی
       
      ********************
   
    
         
      با سوز قلب پاره پاره گریه می کردی
       با چشم های پر ستاره گریه می کردی
      
       دل های نزدیکانتان که جای خود دارد
       که آب می شد سنگ خاره، گریه می کردی
      
       در وقت تجدید وضو تا آخر عمرت
       تا آب می دیدی دوباره گریه می کردی
      
       با یاد اکبر، تا که می آمد به گوش تو
       بانگ اذان از هر مناره گریه می کردی
      
       در کوچه و بازار می دیدی اگر بین
       آغوش مادر شیرخواره گریه می کردی
      
       در خواب اگر می رفت پیشت طفل سیرابی
       با هر تکان گاهواره گریه می کردی
      
       جایی که ننوشته است اما خوب می دانم
       با دیدن هر گوشواره گریه می کردی
      
      محمد رسولی
     
       
      ********************
       
           
      كوچه هاي مدينه و بوي
      زخمهاي تني كه مي آيد
      چشم هاي سپيد يعقوب و
      بوي پيراهني كه مي آيد

      **
      مرد سجاده اي كه درك نكرد
      هيچ كس آيه ي مقامش را
      در هياهوي شهر كوفه نداد
      هيچ كس پاسخ سلامش را

      **
      تا عزاداريش شروع شود
      ديدن شيرخواره اي كافيست
      تا صدايش به گوش ما برسد
      ديدن گوشواره اي كافيست

      **
      وقت افطار كردنش هر شب
      تا كه چشمش به آب مي افتاد
      تشنگي ضريح لبهايش
      ياد طفل رباب مي افتاد

      **
      من نميدانم اينكه خاكستر
      چه به روز سر امام آورد
      زير زنجير پيكر زردش
      معجزه بود اگر دوام آورد

      **
      گيرم از دست كوفه راحت شد
      سنگ طفلان شام را چه كند؟
      گيرم از دست كوچه سنگ نخورد
      مردم پشت بام را چه كند؟

      **
      تا كه اين مرد قافله زنده ست
      حرفي از طفل كاروان نزنيد
      پيش اين مرد گريه ، جانِ حسين
      حرفي از چوب خيزران نزنيد

     
      علي اكبر لطيفيان
    
       
      *********************
       
             
      دلسوخته،شبيه دل خيمه ها شده
      مانند پاره پيروهني نخ نما شده
      
      دارم هنوز بر سرم عمامه اي که سوخت
      بغض گلوي سوخته ام بي صدا شده
      
      دارم به روي گردن خود دست مي کشم
      ديدم که زخم کهنه ي سر بسته وا شده
      
      با ياد شام سينه ي من تير مي کشد
      اين سينه زخم خورده ي آن کوچه ها شده
      
      واي از کمان و حرمله و نيش خند او
      واي از رباب و اصغر از ني رها شده
      
      ديدم طناب دور گلوي رقيه را
      زنجير داغ مرحم يک زخم پا شده
      
      مانند خواهرم کمرم درد مي کند
      گويي که مهره ي کمرم جابه جا شده
      
      مسعود اصلانی
       
      *********************
       
            
      روزی که بسته در غل و زنجیر می شدی
      زخمی ترین تراوش تقدیر می شدی
      
      هفت آسمان کنار تو در حال گریه بود
      وقتی درون خیمه زمین گیر می شدی
      
      مأمور صبر بودی و در ظهر کربلا
      انگار از وجود خودت سیر می شدی
      
      دشمن خیال کرد که تنها شدی ولی
      در چشم خیس قافله تکثیر می شدی
      
      حالا سوار ناقه ی عریان، قدم، قدم
      با هر نگاه سمت حرم پیر می شدی
      
      مسعود یوسف پور
    
       
      ********************

        
       
      داغی نشانده بر جگرت ،  یاد کربلا
      خون میرود ز چشم ترت ، یاد کربلا
      
      زینب ، سکینه ، گریه و طفل رباب و آب
      می آورند در نظرت ، یاد کربلا
      
      با زخمی از تسلَی ِ زنجیر ِ سلسله
      مانده به روی بال و پرت ، یاد کربلا
      
      با خطبه های بی بدلت زنده کرده ای
      در لحظه لحظـۀ  سفرت ، یاد کربلا
      
      از قتل صبر روضه بخوان ای امام صبر
      با سوز ِ آه شعله ورت ، یاد کربلا
      
      از سجده های لشکر شمشیر و نیزه ها
      از خنجر و سر پدرت ، یاد کربلا
      
      از لحظه ای که غارت خیمه شروع شد
      آتش گرفت دور و برت ، یاد کربلا
      
      تا صبح حشر ضامن این دین و پرچم است
      یاد محرم و صفرت ، یاد کربلا
      
      این جلوه های اشک ِ عزا در صحیفه است
      یاد خدا ، شب و سحرت ، یاد کربلا
      
      محمد رضا رضائی

 ********************

     
      درد بسیار ، مداوا گریه
      ارث جامانده زهرا گریه
      روزها ناله و شبها گریه
      آب میخورد ، ولی با گریه
      
      گریه بر آب وضویش میریخت
      خون دل بر سر و رویش میریخت
      
      گریه بر شاه شهیدان خوب است
      گریه بر کشته ی عریان خوب است
      گریه بر دامن طفلان خوب است
      گریه بر آن لب و دندان خوب است
      
      خواسته هر سحرش گریه کند
      در فراق پدرش گریه کند
      
      گریه بر ناله آن مادرها
      گریه بر گریه آن دخترها
      گریه بر غارت انگشترها
      گریه بر واشدن معجرها
      
      رنگ مهتاب ، زمینش میزد
      دیدن آب ، زمینش میزد
      
      گریه بر ناقه نشسته سخت است
      گریه با پیکر خسته سخت است
      گریه با بال شکسته سخت است
      گریه با گردن بسته سخت است
      
      گریه خوب است که هر شب باشد
      گریه بر چادر زینب باشد
      
      آنکه را هست پیاده نکُشید
      تشنه را بر لب باده نکُشید
      طفل را اینهمه ساده نکُشید
      ذبح را آب نداده نکُشید
      
      هیچکس آب به گودال نبرد
      پدرم ذبح شد و آب نخورد
      
      آمد و دید تنی افتاده
      کشته بی کفنی افتاده
      شه بی پیرهنی افتاده
      پاره پاره بدنی افتاده
      
      همه پروانه و شمعش کردند
      بوریا آمد و جمعش کردند
      
      آمد و دید کنارش پر نیست
      بدن افتاده ولیکن ، سر نیست
      چند انگشت ، و انگشتر نیست
      این حسین است ولی دیگر نیست
      
      بسکه با نیزه قلیلش کردند
      ذبح کردن قتیلش کردند
      
      علی اکبر لطیفیان



موضوعات مرتبط: امام سجاد(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام سجاد(ع)
[ 23 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مسیر کوفه تا شام


       
      مثل پرنده بال گشودی رها شدی
      کوچک ترین ستاره سر نیزه ها شدی
      
      لعنت به لای لایی این نیزه دار تو
      باعث شده است بر سر نی بی صدا شدی
      
      زخم سرت برابر زخم عمو شده
      بر روی نیزه ها چقدر جا به جا شدی
      
      بعد از تو گاهواره به دردم نمی خورد
      چه زود پر کشیدی و از من جدا شدی
      
      بر روی دست باد عزیز دل رباب
      مانند زلف های پریشان رها شدی
      
      در آسمان کرب و بلا ردّ خون توست
      تو یک تنه برای خودت کربلا شدی
      
      مسعود اصلانی
       
      
       
      *********************

         
       
      سايه انداخته‌اي از سرِ نِي بر سر من
      دوست دارم ولي يك شب برسي در بر من
      
      پيش چشم مني و دور نرفتي امّا
      خوش به حالش...به برِ توست سر اصغر من
      
      چند وقت است نوازش نشدم؟ مي‌داني؟
      كاش مي‌شد بكِشي دست يتيمي سر من
      
      بوسه و بازي و آغوش...همه پيشكشت
      شد كه يك بار بپرسي چه خبر دختر من؟
      
       شد كه يك بار بپرسي ز من و احوالم؟
      اصلاً آيا خبرت هست چه شد معجر من؟
      
      خبرت هست چه شد آن همه گيسوي بلند؟
      خبرت هست چه آمد به سرِ پيكر من؟
      
      هيچ مي‌داني از آن روز كه رفتي چه قَدَر
      ضربه‌ي سخت رسيده به تن لاغر من؟
      
      وا نمي‌گردد اگر چشم من ، از سيلي نيست
      اثر شعله نشسته روي پلك تر من
      
      عمه تا هست همين يك دو قدم مي‌آيم
      چه كنم ، تاول پايم شده درد سر من
      
      غل و زنجير براي مُچِ من سنگين است
      ظاهراً كج شده اين ساقه‌ي نيلوفر من
      
      خواهرت گفته تحمّل كنم ،‌ امّا بابا
      شده اين زجرِ لعين مشكلِ زجر آور من
      
      تازيانه به كَفَش بود و به قدري چرخاند
      تا كه پيچيد به دور گلو و حنجر من
      
      مي‌خرم هرچه بلا هست به جانم امّا
      هرگز اظهار كنيزي نشود باور من
      
      علي صالحي
 
       
      ***********************

      

      
      نسیم و نیزه و آن گیسوی سبکبالت
      سر تو قافله سالار و من به دنبالت
      
      چه کرد با جگرت ماتم علی اکبر
      که شد کنار تنش مثل محتضر حالت
      
      و عمّه گفت که بعد از عموی لب تشنه
      شکست نخل امیدت، دلت، پر و بالت
      
      بهار تیغ به باغ تن تو لاله دواند
      خزان نعل ولی حیف کرد پامالت
      
      گرفته زلف سیاه تو رنگ خاکستر؟
      دمیده بین تنور آفتاب اقبالت؟
      
      چه کرد با لب تو چوب خیزرانش که
      شکفته مثل گل لاله زخم تبخالت
      
      هنوز خون بهار از نگاه من جاری است
      به یاد تک تک مرثیّه های گودالت
      
      برایم از تو چه مانده، حسین می دانی؟
      میان قلب دو دستم کبود تمثالت!
      
      در این سفر همه ی دلخوشیّ من این است
      سر تو قافله سالار و من به دنبالت
      
      یوسف رحیمی
       
      ***********************
       
 
       
      خورشیدی و جبریل کند نوکریت را
      سخت است ببینم غم بی یاوریت را
      
      در عرش ملائک همگی جامه دریدند
      بردند چو عمامه يِ پیغمبریت را
      
      ای قاری من صوت تو تغییر نموده
      این نیزه گرفته نفس حیدریت را
      
      از سنگ زنان من گله مندم که برادر
      آشفته نمودند رخ مادریت را
      
      نابود شود عالم اگر مُطَلِع گردد
      یک ذره از آن داغ علی اکبریت را
      
      با دست گرفتم جلوی چشم رقیه
      بر نیزه نبیند سر خاکستریت را
      
      امير كرمي
       
      ***********************
       
  
       
      بايد كه از نيزه سرت را پس بگيرم
      رگ هايِ سرخ ِ حنجرت را پس بگيرم
      
      آه اي سليمانِ زمانه سَعيَم اين است
      از ساربان انگشترت را پس بگيرم
      
      بايد كه از سر نيزه هايِ تيز و سنگين
      ته مانده هايِ پيكرت را پس بگيرم
      
      بايد كه از غارتگرانِ نامسلمان
      عمامه ي پيغمبرت را پس بگيرم
      
      بايد كه از آن بي حيايِ پست و نامرد
      خلخال پايِ دخترت را پس بگيرم
      
      محمد حسن بيات لو
    
       
      ***********************
       
    
       
      به سوی شام و کوفه ام، چه دل شکسته می برند
      ببین که زینب تو را، غریب و خسته می برند
      
      همان وجود نازنین، خدای صبر در زمین
      تمام رکن قامتش، ز هم گسسته می برند
      
      زیارت تو آمدم، سرت نبود یا حسین
      مرا برای دیدن سر شکسته می برند
      
      تو در تنور و کودکان، میان آتش حرم
      غم تو و یتیم تو، به دل نشسته می برند
      
      ببین که یک شبه شده، جمال ما همه کبود
      ز قتله گاه تو مرا، به دست بسته می برند
      
      سر امیر لشگرت، به نیزه ها نمی نشست
      ولی ز بغض و کین سرش، به نیزه بسته می برند
      
      برای کودکان خود، ز گوش کودکان تو
      تمام گوشواره ها، به دست بسته می برند
      
      جواد حیدری
       
      ***********************
       
      
       
      از زبان حضرت ام کلثوم(س):
      
      وارسی کرد آن حوالی را  
      پشت هر تپه سنگ بوته ی خار
       خیمه در خیمه گوشه در گوشه
      بچه ها را شمرد چندین بار

      **
      چشم هایش به دور و بر چرخید
       کاروان را نمود آماده
       ایستاد و کمی تامل کرد 
       هیچ کس از قلم نیفتاده

      **
      کاروان را شکسته بندی کرد
       روی هر زخم مرهمی پیچید
       گاه گاهی میان این همه سوز 
        سر بر نیزه رفته را می دید

      **
      شانه ها دائماً تکان می خورد 
       گریه ی بچه ها چه سوزی داشت
       داغ ها را کمی تسلی داد 
      خودش اما چه حال و روزی داشت

      **
      با تمام وجود می زد شور
       رو به رویش سیاهی شب بود
       دور تا دور کاروان می گشت
       نگران غرور زینب بود

      **
      تند می رفت و تند بر می گشت
       در نظر داشت طول قافله را
       بچه ها را یکی یکی می گفت
       کم کنید کم کنید فاصله را

      **
      غیرت حیدریش رو شده بود
      چادر مادرانه بر سر داشت
      هم حواسش به چشم خواهر بود
       هم هوای سر برادر داشت

      **
      مثل مادر چه غربتی دارد
      مثل بابا چقدر مظلوم است
      چه کسی گفت آب می خواهم؟
      مشک بر دوش ام کلثوم است
      
      شهرام شاهرخی
    
       
      ***********************
       
         
      آب دیدم و به یاد لب تو افتادم
      باز هم روضه تو زنده شده در یادم
      
      باز هم نام تو و اشک تلاقی دارند
      باز هم دل به مصیبات مقاتل دادم
      
      بر سر نیزه ای و زمزمه دارم بر لب
      زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
      
      خیزران بر لب تو آه چه بر دل آورد
      که کشیده است به وادی غزل فریادم
      
      سر تو ، دختر تو ، نیمه شب... میگریم
      چه کند با غم تو طبع خراب آبادم
      
      همه آرزویم از تو نگاهت بوده است
      نکند بشنوم از چشم شما افتادم
      
      دیر وقتی است اسیر تو و عشقت هستم
      من از آن روز که در بند توام آزادم
      
      سید محمد رضا شرافت



موضوعات مرتبط: مسیرکوفه تا شام

برچسب‌ها: اشعار مسیر کوفه تا شام
[ 23 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار امام زمان(ع) - خداحافظی از محرم


       
      مسکین شدم که باز عطایی بیاوری
      یک لقمه نان برای گدایی بیاوری
      
      حالا که کار ما به تو افتاده یا کریم
      خوب است دست عقده گشایی بیاوری
      
      با این همه تجلی ذاتی که در تو هست
      شایسته است رو به خدایی بیاوری
      
      تا راه ما به سمت حرم منتهی شود
      باید دوباره قبله نمایی بیاوری
      
      من زیر بار منت اغیار کی روم؟
      منت کشیده ام که بلایی بیاوری
      
      موسایی و اشارت تو عین معجزه است
      اصلا نیاز نیست عسایی بیاوری
      
      هر بزم روضه سفره احسان فاطمه است
      اینجا نشسته ایم غذایی بیاوری
      
      نزدیک است که از سمت مادرت
      ما را برات کرببلایی بیاوری
      
      ای صاحب عزا کم ما را قبول کن
      امسال هم محرم ما را قبول کن

برگرفته از وبسایت دوستداران حاج منصور



موضوعات مرتبط: امام زمان(عج) - مناسبت هامناجات با امام زمان(ع)خداحافظی از محرم و صفر

برچسب‌ها: اشعار امام زمان(ع) - خداحافظی از محرم
[ 23 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مصیبت شام

       
      خیال کن سر نی آفتاب هم باشد
      نگاه زینب تو بی نقاب هم باشد
      
      خیال که رقیه چه میکشد بی تو
      سوال هاش اگر بی جواب هم باشد
      
      به قول طشت طلا؛ باز هم چو خورشید است
      سر حسین اگر در حباب هم باشد
      
      جنون آتش و آب است و در دل زینب
      کباب هیچ اگر که شراب هم باشد
      
      کباب هیچ، شراب به جام ها هم هیچ
      خیال کن که به مجلس رباب هم باشد
      
      شراب، پشت کباب و طناب دست رباب
      و آخر همه توزیع آب هم باشد
       
     
مهدی رحیمی

  ************************
    
       
      افسوس مي خورم كه نسيم غروب شام
      بر روي نيزه شانه به زلفت كشيده است
      مهمان كشي به رسم مسلماني كجاست؟
      قرآن بخوان كه وقت رسالت رسيده است

      **
      اينها شنيده اند اذان گفتن تو را
      بايد نماز مغرب خود را قضا كنند
      حتي اگر امام جماعت نداشتند
      مثل خودم به نيزه ي تو اقتدا كنند

      **
      رسمش نبوده گوشه نگاهي نمي كني؟
      اينگونه شاهِ بر نوكِ ني سائل اينچنين
      زينب فداي چشم ورم كرده ات حسين
      پلكت نبوده قبل چهل منزل اينچنين

      **
      بهتر همان كه زير لگدها نديده اي
      اين دختران كه مايه ي فخر عشيره اند
      روزي ميان پرده اي از حرمت و حجاب
      حالا اسير حمله ي چشمان خيره اند

      **
      بيچاره دخترت چه قدَر بين نيزه ها
      دنبالت آمد و هدف تازيانه شد
      بعدش براي خنده و تفريح لشگري
      دندان تو به ضربه ي سنگي نشانه شد

      **
      تا پاي نيزه ات تن خود را كشيده ام
      از اضطراب حمله ي نامحرمان مست
      از روي بامِ خانه ي آن پير لعنتي
      سنگم زدند و گوشه ي پيشاني ام شكست

      **
      از بعد ماجراي بيابان و زجر پست
      بايد براي دختر تو مادري كنم
      اصلا من آمدم به سفر با اجازه ات
      در امتداد راه تو پيغمبري كنم
       
      عبدالحسين مخلص آبادي

  ************************
     
       
      رحمی کن آتشی به سراپای ما مریز
      یا لا اقل به صورت مینای ما مریز
      
      آتش بیار معرکه بس کن دوباره باز
      خاری به پای کوچک زهرای ما مریز
      
      با کعب نی و یا ته نیزه و یا غلاف
      برگ و بر صنوبر رعنای ما مریز
      
      از روی بام خانه ی خود سنگ پشت سنگ
      برچشم زخم خورده ی سقای ما مریز
      
      وقت عبور قافله خاکستر تنور
      روی سر پیمبر عظمای ما مریز
      
      با سوت و رقص شادی و با هلهله ، نمک
      بر روی زخم  عمه ی تنهای ما مریز
      
      ته مانده ی شراب خودت را حیا کن و
      روی سر بریده ی بابای ما مریز
      
      علیرضا خاکساری

  ************************

      
      نمكِ طعنه به زخم جگرم نگذارید
      به زمین خوردم اگر، پا به پرم نگذارید
      
      چقدر سنگ به لب های كبودش زده اید
      گریه ام را به حساب پدرم نگذارید
      
      یادتان رفته مگر تشنه بریدید سرش
      كاسه ی آب دگر دور و برم نگذارید
      
      نان خشك صدقه پیشكش سفره يتان
      آنقدر یك سره منت به سرم نگذارید
      
      عمر این عمه ي دل خسته به مویی بند است
      به تماشا سر كوی و گذرم نگذارید
      
      ازدحام سرِ بازار برایش كافی ست
      كوچه ها، سر به سر همسفرم نگذارید
      
      وحيد قاسمي

  ************************
   
       
      قصه شروع می‌شود از پشت‌بام‌ها
      از سنگ‌ها و هلهله‌ها، انتقام‌ها
      
      این داستان، ز بدر و احد آب می‌خورد
      این کینه‌ای ست کهنه شده در نیام‌ها
      
      چوبِ حراج بر تن یوسف زدند باز
      بازار بردگان و شما و غلام‌ها
      
      این ارث مادریِ شما از مدینه است
      یادت که هست فاطمه و احترام‌ها...!
      
      گفتند خارجی به شما،‌ دردِ کعبِ نِی
      افزون‌تر است یا اثر ِ این کلام‌ها؟
      
      دیدم که در زیارتِ ناحیه بر شما
      مهدی مدام گریه کند صبح‌ و شام‌ها
      
      آمد سر ِ پدر به ملاقاتِ طفل ِ خود
      قِصه به سر رسید از این پشت به بام‌ها
      
      محمد رسولي

  ************************

      
      خنده بر پاره گریبانی مان می کردند
      خنده بر بی سرو سامانی مان می کردند
      
      پشت دروازه ی ساعات معطل بودیم
      خوب آماده ی مهمانی مان می کردند
      
      از سر کوچه ی بی عاطفه تا ویرانه
      سنگ را راهی پیشانی مان می کردند
      
      هر چه ما آیه و قرآن و دعا میخواندیم
      بیشتر شک به مسلمانی مان می کردند
      
      شرم دارم که بگویم به چه شکلی ما را
      وارد بزم طرب خوانی مان می کردند
      
      بدترین خاطره آن بودکه درآن مدت
      مردم روم نگهبانی مان می کردند
      
      هیچ جا امن تر از نیزه ی عباس نبود
      تا نظر بر دل حیرانی مان می کردند
       
      علي اكبر لطيفيان



موضوعات مرتبط: مصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصیبت شام
[ 23 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام سجاد(علیه السلام)

پیش چشمم تو را سر بریدند
دست‌هایم ولی بی‌رمق بود

بر زبانم در آن لحظه جاری
«قل اعوذ برب الفلق» بود

گفتی: آیا کسی یار من نیست؟
قفل بر دست و دندان من بود

لحظه‌ای تب امانم نمی‌داد
بی‌ تو آن خیمه زندان من بود

کاش می‌شد که من هم بیایم
در سپاهت علمدار باشم

کاش تقدیرم از من نمی‌خواست
تا که در خیمه بیمار باشم

ماندم و در غروبی نفسگیر
روی آن نیزه دیدم سرت را

ماندم و از زمین جمع کردم
پاره‌های تن اکبرت را

ماندم و تا ابد داد از کف
طاقت و تاب بعد از ابالفضل

ماندم و ماند کابوس یک عمر
خوردن آب بعد از ابوالفضل

ماندم و بغض سنگین زینب
تا ابد حلقه زد بر گلویم

ماندم و دیدم افتاده در خاک
قاسم آن یادگار عمویم

گفتم ای کاش کابوس باشد
گفتم این صحنه شاید خیالی است

یادم از طفل شش ماهه آمد
یادم آمد که گهواره خالی است

پیش چشمم تو را سر بریدند
 دست‌هایم ولی بی‌رمق بود

 بر زبانم در آن لحظه جاری
«قل اعوذ برب‌الفلق» بود

افشین علاء



موضوعات مرتبط: امام سجاد(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام سجاد(علیه السلام)
[ 20 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام سجاد(علیه السلام)

بحر طويل در شهادت امام سجاد(عليه السلام)
شهر شام و ملاء عام و کف و خنده و دشنام و گروهی به لب بام و به رخ ننگ و به کف سنگ و به تن جامه گلرنگ گرفتند، ره آل‌علی تنگ، تو گویی همه دارند سرجنگ، هم‌آواز و هم‌آهنگ، شده دشمن دادار، پر از کینه پیغمبر مختار و علی- حیدرکرار، به آزار دلِ عترت اطهار، همه عید گرفتند به قتل پسر فاطمه آن سیّد ابرار، شده شهر چراغانی و مردم همه در رقص و غزلخوانی و شادی که ببینند سرنیزه سر پاک امام شهدا را.

درِ دروازه ساعات خبر بود، خبر بود که بر نیزه یکی مهر فروزنده و هفتاد قمر بود به روی همه از ضربت سنگ و دم شمشیر اثر بود، چه سرهای غریبی که روان بر رُخشان اشک بصر بود، سر یوسف زهرا، سر عباس دلاور، سر قاسم، سر اکبر، سر عون و سر جعفر، سر عبدالله و اصغر، سر زیبای بنی‌هاشم و انصار، سر مسلم و جون و وهب و عابس و ضرغامه و یحیا و زهیر و دگر انصار که هر سر به سر نیزه همان وجه خدا بود، چو پروانه در اطراف امام شهدا بود به لب داشت همی ذکر خدا را. 

در اطراف، سر خون خدا، خیل رسل یکسره در ولوله بودند زن و مرد، همه گرم کف و هلهله بودند نوامیس خدا یکسره در سلسله بودند، فقط مرد همه آینه حسن خدای ازلی بود، غبارش به رخ و چهره او مشعل انوار جلی بود، علی ابن حسین ابن علی بود به گردن عوض شاخه گل حلقه غل داشت بپا داشت یکی چکمه گلگون نه، مگو چکمه گلگون و بگو پرده‌ای از خون، ز جراحات غل جامعه و بر سرش از سنگ نشان بود، لبش ذکر خدا داشت و چشمش به رخ یوسف زهرا نگران بود که می‌دید در آن سر، گل رخسار رسول دو سرا را.

در آن هجمه جمعیّت و آن مرحله، گردید روان سهل، به سویش به ادب داد سلامش که در آن سلسله می‌دید بلندای مقامش، الفِ قامت او، دال شده نزد امامش، پس از آن عرض نمود ای گهرِ دُرج ولایت، مه افلاک هدایت، همه عالم به فدایت، منم آن سهل که از زُمره انصار رسولم، که پر از دوستی عترت زهرای بتولم، چه شود گر کنی از لطف قبولم که دل مادرتان، فاطمه، را شاد کنم بر پسر فاطمه امداد کنم، گفت به پاسخ شه ابرار، که ای آمده بر آل علی یار، اگر هست تو را درهم و دینار، بده زود به این کافر غدّار، که بر نیزه او هست سر یوسف زهرا شود از دور و بر دخت علی دور، که این قوم ستمکار، تماشا نکنند عمه ما را.

کوچه‌ها بود پر از هجمه جمعیّت و وجد و شعف و عشرت و نه بین زنان عفت و مردان شده دور از شرف و غیرت و بر لب همه تبریک، بسی جامه نو در بر و لبخندزنان با سر ریحانه پیغمبر اسلام رسیدند، به یک کوچه که این کوچه‌ همه قوم یهودند، همه دشمن پیغمبر آل علی و فاطمه بودند در آن لحظه ندا داد، منادی که ایا قوم یهود! آمده هنگامه شادی، سر فرزند علی بر سر نی، سنگ ستم دست شما، هر چه توانید، بگویید، بخندید و برقصید، بریزید به فرق سر زینب، همه خاکستر و آرید کنون یاد خود از خیبر و گیرید همه داد خود از حیدر و فرمان ز یزید آمده مأمور به آزار بنی فاطمه کرده است شما را.

یهودان ستم‌پیشه چو این حکم شنیدند، گروهی به لب بام نشستند و گروهی به سوی کوچه دویدند همه عربده مستانه کشیدند، سر یوسف زهرا به سر نیزه چو دیدند، ره جنگ گرفتند و به اولاد نبی کار بسی تنگ گرفتند، به دل، ننگ گرفتند، به کف چنگ گرفتند، زنان از لب بام آتش و خاکستر و خاشاک فشاندند به دشنام همه آتش بغض جگر خویش نشاندند، «ترانه» عوض «مرثیه» خواندند خدا را بگذارید، بگویم، که یهودیه‌ای از بام نگاهش به سر نور دل فاطمه افتاد که لب‌هاش به هم می‌خورَد و ذکر خدا گوید و بگْرفت یکی سنگ چنان بر لب فرزند رسول دو سرا زد که سر از نیزه بیفتاد زمین، ریخت به هم ارض و سما را.

چه بگویم چه شده این‌همه من سنگدل و نوکر بی‌شرم و حیایم چه کنم؟ شعله جان است به نایم عجبا آه که انگار همان پشت در قصر یزیدم، نگهم مانده به ده تن که به یک‌سلسله بستند و همه حرمتشان را بشکستند و بوَد یک سرِ آن سلسله بر بازوی زینب، سر دیگر، گرهش بسته به دست پسر خون خدا، حضرت سجاد، همه چشم گشودند، مگر کودکی از پای بیفتد به سرش از ره بیداد، بریزند و به کعب نی و سیلی بزنندش، نکند کس ز ره مهر بلندش.... چه بگویم؟ چه کنم؟ دست خودم نیست، خدا عفو کند


غلامرضا سازگار



موضوعات مرتبط: امام سجاد(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام سجاد(علیه السلام)
[ 19 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام سجاد(علیه السلام)

از امام سؤال كردند به شما كجا خيلي سخت گذشت،
امام فرمودند : الشام ، الشام ، الشام.

(سوگنامه آل محمد، ص408؛ ناسخ التواريخ، ص304)

 
ذکر مصيبت مي‌کند: الشام الشام
تا ياد غربت مي‌کند:
الشام الشام

منزل به منزل درد و داغ و بي کسي را
يک جا روايت مي‌کند:  الشام الشام

موي سپيد و چهره اي در هم شکسته
از چه حکايت مي‌کند:  الشام الشام

هر روز با اندوه و آه و بي شکيبي
ياد اسارت مي‌کند:  الشام الشام

در اين ديار پُر بلا هر کس به نوعي
عرض ارادت مي‌کند:  الشام الشام

يک شهر چشم خيره وقت هر عبوري
ابراز غيرت مي‌کند:  الشام الشام

هر سنگ با پيشاني مجروح خورشيد
تجديد بيعت مي‌کند:  الشام الشام

قرآن پرپر روي نيزه غربتت را
هر دم تلاوت مي‌کند:  الشام الشام

قلب تو را يک مرد رومي با نگاهش
بي صبر و طاقت مي‌کند:  الشام الشام

هر جا که دارد خوف از جان تو، عمه
خود را فدايت مي‌کند:  الشام الشام

جان مي دهي وقتي به لبهايي مقدس
چوبي جسارت مي‌کند:  الشام الشام

کنج تنوري حنجري آتش گرفته
ذکر مصيبت مي‌کند:  الشام الشام

شاعر:؟؟؟؟



موضوعات مرتبط: امام سجاد(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام سجاد(علیه السلام)
[ 19 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام سجاد(علیه السلام)

آفتاب لب بامم، پدرِ گریه منم
علی اوسطم و پیر عزا و مَحنم

قسمت این بود كه با گریه شوم هم بیعت
یادگاریِ غریبِ پدری بی كفنم

آب شد پیكر من از غم دروازه شام
ردی از سلسله ها هست به روی بدنم

یوسفی بودم و از حادثه یعقوب شدم
پسر خسته دل كشته بی پیرهنم

ابكی ابكی لحسین بن علی العطشان
شهرۀ شهر شده گریه دشمن شكنم

كاش در لحظه دفن پدرم می مردم
آن كه بوسید چو عمه رگ حلقوم، منم

شیرم از حیله روباه ندارم باكی
من كه دل گرم به خون خواهی ابن الحسنم

قبله گریه كنان همه عالم هستم
آخرین غصه جان سوز محرم هستم

رمقی نیست در این پای پر از آبله ام
بی قیام است چو زینب همه شب نافله ام

كمرم را غم شش ماهه برادر تا كرد
کشته ام كشته تیر سه پر حرمله ام

ای پدر دل ز فراق تو به جان آمده است
مثل زهرای حرم خسته ازین فاصله ام

تا به كی زار زدن یاد تن نحر شده؟
شاهد سوخته سوختن قافله ام

آتش از این تن بیمار خجالت نكشید
هم تنم سوخت وَ هم این دل پر از گله ام

در چهل روز فقط خوردن خون كارم بود
شد شكسته همه شب حرمتم و نافله ام

اربعینی به دلم غربت و غم نازل شد
من حسینی شدم و عمه ابوفاضل شد

محمد حسین رحیمیان



موضوعات مرتبط: امام سجاد(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام سجاد(علیه السلام)
[ 19 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام سجاد(علیه السلام)


دل سوخته، شبیه دل خیمه ها شده
مانند پاره پیرهنی نخ نما شده

دارم هنوز بر سرم عمامه ای که سوخت
بغض گلوی سوخته ام بی صدا شده

 دارم به روی گردن خود دست می کشم
دیدم که زخم کهنه سر بسته وا شده

با یاد شام سینه من تیر می کشد
این سینه زخم خورده آن کوچه ها شده

وای از کمان و حرمله و نیش خند او
وای از رباب و اصغرِ از نی رها شده

دیدم طنابِ دورِ گلوی رقیه را
زنجیر داغ، مرحم یک زخم پا شده

مانند خواهرم کمرم درد می کند
گویی که مهره کمرم جا به جا شده

مسعود اصلانی



موضوعات مرتبط: امام سجاد(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام سجاد(علیه السلام)
[ 19 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام سجاد(علیه السلام)

گرچه بیمارم و حالم ز دلم زار ترست
ولی از پیکر من چشم تو بیمار ترست

درد و غم با من و دل هست وفادار، اما
با تن من غل و زنجیر وفادار ترست

مهر بی مهر شده با من و می تابد سخت
آسمان، سخت ز بیمار تو تب دار ترست

گرچه دشوار بود راس تو دیدن بر نی
دیدن قاتل خون خوار تو دشوار ترست

آیه ی کهف، سزاوار لب پاک بود
ولی از پاک لبان تو سزاوار ترست

همه هستند فداکار در این راه اما
از میان اسرا عمه فداکار ترست

لاله ای نیست در این دشت که بی داغ بود
ولی از چهر تو این داغ  پدیدار ترست

شاعر:؟؟؟



موضوعات مرتبط: امام سجاد(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام سجاد(علیه السلام)
[ 19 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام سجاد(علیه السلام)


دریا به دیده ی تر من گریه می کند
آتش ز سوز حنجر من گریه می کند

سنگی که می زنند به فرقم ز روی بام
بر زخم تازه ی سر من گریه می کند

از حلقه های سلسله خون می چکد چو اشک
زنجیر هم به پیکر من گریه می کند

ریزد سرشک دیده ی اکبر به نوک نی
اینجا به من برادر من گریه می گند

وقتی زدند خنده به اشکم زنان شام
دیدم سه ساله خواهر من گریه می کند

رأس حسین بر همه سر می زند ولی
چون می رسد برابر من گریه می کند

ای اهل شام پای نکوبید بر زمین
کاینجا ستاده مادر من گریه می کند

زنهای شام هلهله و خنده می کنند
جایی که جد اطهر من گریه می کند

حاج غلامرضا سازگار



موضوعات مرتبط: امام سجاد(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام سجاد(علیه السلام)
[ 19 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مسیر کوفه تا شام

فهم هرکس که رسیده خاکسار زینب است
قلب ما گر درد دارد بی قرار زینب است

چشم ما از خود ندارد اشک؛ زهرا لطف کرد
مثل چشمه، چشم شیعه اشکبار زینب است

ظاهرا کرب و بلا باشد خزان عمر او
در حقیقت روز عاشورا بهار زینب است

راه را تا کربلا نه تا خدا هموار کرد
این که ما در راه باشیم انتظار زینب است

ما رأیت گفته است الا الحسین کِی دیده است
روی خونین حسین آئینه دار زینب است

 آمدن در قتلگاه و بوسه بر حنجر زدن
گفتن ذکر تقبّل افتخار زینب است

هرکه میگوید ندارد معجری باور نکن
نور هجده سر حجاب باوقار زینب است

صورت او شد کبود آبرویش مال ماست
هرچه داریم امنیت از اعتبار زینب است

مشکل امر فرج با دست او وا میشود
بر خود مهدی قسم این کار کار زینب است

شاعر ؟؟؟؟؟



موضوعات مرتبط: حضرت زینب(س) - شهادتمسیرکوفه تا شام

برچسب‌ها: اشعار مسیر کوفه تا شام
[ 14 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

امام زمان(ع)

کجا روم من از اين در که خانه ام اينجاست
کبوتر تو ام و آشيانه ام اينجاست  

                     اگر چه بال و پر من شکسته اما شکر                       
نشسته ام به سرايت که لانه ام اينجاست  
                      
                 دلم گرفته بهانه براي ديدن تو                      
نمي روم من از اينجا بهانه ام اينجاست      
                  
               به هر کرانه که رفتم دلم نشد آرام                        
بيا بگو به دل من کرانه ام اينجاست         
            
                به هر نشان که به من گفته شد سفر کردم                       
که آخرين خبر و هم نشانه ام اينجاست         
                
              دلم به هر سفري رفته باز برگشته                        
کجا روم که دل جاودانه ام اينجاست       
               
                   اگر دلم به دل تو مقيم گرديده                        
زپيش دل نروم من که خانه ام اينجاست



موضوعات مرتبط: امام زمان(عج) - موضوع آزاد

برچسب‌ها: امام زمان(ع)
[ 12 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مصيبت شام


غلامرضا سازگار

ماهی که خورشید آورد بر او توسل
بر مِهر رویش گرد ره، بر گردنش غل
خون می‌چکد از گردن و از ساق پایش
سنگ آیدش از بام‌، جای لاله و گل
مشکل‌ گشا بود و هزاران مشکلش بود
زخم ‌زبان‌هـا مرهـم زخـم دلـش بود

****
خورشید، روی ناقه عریان نشسته
دشمن به دورش پایکوب، او دست ‌بسته
کس بر سر بازار شام از او نپرسید
ای یوسف زهرا چرا فرقت شکسته؟
انگار می‌بینم سر فرزند زهرا
بر نوک نی می‌گرید و می‌بیند او را

****
شام است یا صحرای عاشوراست اینجا؟
یا صبح روز محشر کبراست اینجا؟
ای شامیان تا چند شادی پای این سر؟
شرم و حیا کو؟! مادرش زهراست اینجا
بـر برگ‌هــای سوختـه آذر نریزید
این سوره نور است؛ خاکستر نریزید

****
کی گفته شهر خویش را آیین ببندید؟
جور و ستم بر آل پیغمبر پسندید
ای خون به جای اشکتان جاری ز دیده
کمتر به اشک زینب کبری بخندید
پیغمبـر اسلام را خـون در دو عیــن است
تبریک از چه؟! آخر این رأس حسین است

****
کاش از تمام آسمان‌ها خون ببارد
جای نَفَس از دل، زمین آتش بر آرد
ای وارثان کینه و بغض سقیفه
طفل سه‌ ساله طاقت سیلی ندارد
زخم‌ زبان‌هـا بـر جگرها نیشتر شد
بیداد شام از کربلا هم بیشتر شد


***********************

غلامرضا سازگار

فاطمه! مادر سادات! چه آمد به سرت؟
شامیان عید گرفتند به قتل پسرت

سنگ و خاکستر و دشنام و کف و زخم زبان
کوچه ‌کوچه شده مزد زحمات پدرت

بوسه از دور به پیشانی بشکسته بزن
اگر افتد به سر پاکِ حسینت نظرت

شانه بر گیسوی زینب بزن و اشک بریز
گر به دروازه ساعات بیفتد گذرت

دیگر از چوب و لب خشک نگویم سخنی
بیش از این نیست روا تا که بسوزد جگرت

زینب و گیسوی خونین؛ به خدا حق داری
عوض اشک اگر خون رود از چشم ترت

چون مه نیمه درخشد به کنار خورشید
سر عباس که خود هست حسین دگرت

مادر زینب! از زینب مظلومه بپرس
دخترم! در ملاء عام چه آمد به سرت؟

یا محمّد بنگر حق ذوی‌ القربی را
کشت اولاد تو را امت بیدادگرت

"میثم!" از بس سخن از سوز جگر می‌گویی
 شعر تو در نفس سوخته گشته شررت


***********************

 

عبدالحسین مخلص آبادی
 
افسوس می خورم كه نسیم غروب شام
بر روی نیزه شانه به زلفت كشیده است
مهمان كُشی به رسم مسلمانی كجاست؟
قرآن بخوان كه وقت رسالت رسیده است
 
این ها شنیده اند اذان گفتن تو را
باید نماز مغرب خود را قضا كنند
حتی اگر امام جماعت نداشتند
مثل خودم به نیزۀ تو اقتدا كنند
 
رسمش نبوده گوشه نگاهی نمی كنی؟
این گونه شاهِ بر نوكِ نی سائل این چنین
زینب فدای چشم ورم كرده ات حسین
پلكت نبوده قبل چهل منزل این چنین
 
بهتر همان كه زیر لگدها ندیده ای
این دختران كه مایه فخر عشیره اند
روزی میان پرده ای از حرمت و حجاب
حالا اسیر حمله چشمان خیره اند
 
بیچاره دخترت چه قدَر بین نیزه ها
دنبالت آمد و هدف تازیانه شد
بعدش برای خنده و تفریح لشگری
دندان تو به ضربه سنگی نشانه شد
 
تا پای نیزه ات تن خود را كشیده ام
از اضطراب حمله نامحرمان مست
از روی بامِ خانه آن پیر لعنتی
سنگم زدند و گوشه پیشانی ام شكست
 
از بعد ماجرای بیابان و زجر پست
باید برای دختر تو مادری كنم
اصلاً من آمدم به سفر با اجازه ات
در امتداد راه تو پیغمبری كنم


***********************


علی اکبر لطیفیان


مبهوتم از نظاره تشت طلای تو
این جا چرا کشیده شده ماجرای تو

تا این که جای بهتر از این جا مکان کنی
دامن گرفته اند یتیمان برای تو

اندازه تقرب این چوب هم نبود؟
لب های خشک دخترک با وفای تو

تفسیر آیه های نخستین مریمم
از کاف و ها گذشته ، رسیده یه “یای” تو

تو سعی می کنی که لبت خوب خوب ادا کند
حق حروف حلقی خود را، به جای تو...

...من سعی می کنم وسط جمعیت به من
با لهجه ی خودت برسد آیه های تو


***********************

مهدی نظری

زینب بساط کاخ ستم را به هم زده
زینب به روی قله عصمت علم زده

مثل حسینِ فاطمه محبوب قلب هاست
زینب درون سینه عالم علم زده

زینب نگو بگو همهٔ هیبتِ علی
کفار را به خطبه چو تیغِ دو دم زده

زینب به ناز شصت خودش در اسارتش
با دست بسته از ولی الله دم زده

ای بزدلانِ شام که خرما می آورید
زینب به لوح عالمه مهر کرم زده

با یک اشاره کاخ ستم را به باد داد
او بر رقیه نالهٔ برنده یاد داد

گر چه گه ورود به شهر ازدحام بود
او چادرش به لطف خدا با دوام بود

چشمان کور شهر حرامی ندید که
صدها یزید در بر زینب غلام بود

اصلاً یزید، پست تر از این کلام هاست
از بس که دخت فاطمه والا مقام بود

بعد از حسین سیف خدا بود، دست او
تیغش کلام گشته و در بین کام بود

وقتی شروع کرد یزید از غم آب شد
کار یزید و اهل و عیالش تمام بود

بی خود که نیست دختر زهرای اطهر است
بی خود که نیست زینب کبرای حیدر است

او در دو داغ نیمه شب تار را کشید
بر روی شانه اش همه بار را کشید

او گر چه ظاهراً به اسیری شام رفت
اما هماره جور علمدار را کشید

هر شب برای دخت علی سخت می گذشت
هر شب ز پای دخترکی خار را کشید

سنگین ترین غمی که در این چند روزه دید
درد اسیری سر بازار را کشید

هم کاروان به زانوی او تکیه کرده بود
هم روی دوش خود تن بیمار را کشید

زینب اگر نبود حسینی به جا نبود
او گر نبود مجلس روضه به پا نبود


***********************


محمد رضا رضایی

نیزه داران پیام آوردند
رو به یك فكر خام آوردند

اول ماه بود و بر نیزه
ماه بدر تمام آوردند

تا ثواب جسارتی ببرند
شامیان، ازدحام آوردند

پشت دروازه بزرگ شهر
هر چه غیر از مرام آوردند

هر كسی فكر تازه در سر داشت
حرف مال و مقام آوردند

كینه داران خیبر و صفین
آتش انتقام آوردند

شهر آذین شده، هیاهو داشت
كاروان را به شام آوردند

پرده پوشان آل عصمت را
ساده، بی احترام آوردند

خون ببارید، چون كه زینب را
سوی بزم حرام آوردند


***********************


محسن عرب خالقی

عبور قافله را بین شام می بینم
و در حوالی آن ازدحام می بینم

مگر چه چیز تماشایی است در این جا
حضور این همه فردِ بنام می بینم

کجاست؟ شهر یهود است یا دیار کفر؟
به روی نیزه سر یک امام می بینم

در این زمین پی یک قطره معرفت بودم
ولی چه سود که قحط مرام می بینم

به چشم های پر از خون مردم شامی
نشان آتش یک انتقام می بینم

مگر چه دین جدیدی میان این شهر است؟
که بر یتیم کمک را حرام می بینم

خرید سنگ در این شهرِ سنگ دل غوغاست
و هر که سنگ گرفته به بام می بینم

به هر طرف که سر خویش را بچرخانم
غریب تشنه لبی را مدام می بینم


***********************

 

یوسف رحیمی

دروازه ورودی شهر است و ازدحام
بر پا شده دوباره هیاهوی انتقام

این ازدحام و هلهله ها بی دلیل نیست
یک کاروان سپیده رسیده به شهر شام

یک آسمان ستاره آتش گرفته و
یک کاروان شراره و غم های نا تمام

در این دیار، هلهله و پایکوبی است
انگار رسم تسلیت و عرض احترام

چشمان خیره و حرم آل فاطمه
سرهای روی نیزه و سنگ از فراز بام

خاکستر است تحفه پس کوچه های شهر
بر زخم های سلسله، شد آتش التیام

بر ساحت مقدس لب های پرپری
با سنگ کینه سنگدلی می دهد سلام

پیشانی شکسته و خونی که جاری است
بر روی نی خضاب شده چهره امام

با کینه علی همه شهر آمدند
بر پا شده دوباره هیاهوی انتقام


***********************

محمد امین سبکبار
 
باید برای مجلسشان سر بیاورند
یا لاله های زخمی پرپر بیاورند

تا آتشی به جان کبودم بیفکنند
تا آه از نهاد دلم در بیاورند

دور از نگاه خیره شان این ذوات را
آیا نشد که از در دیگر بیاورند؟

اصلاً به ما مطاع تصدق نمی رسد
حتی اگر که چادر و معجر بیاورند

خشکش زده نگاه تر نازدانه ات
این ضربه ها چه بر دل دختر بیاورند

با پای چوب روی لبت راه می روند
شاید که ظرف صبر مرا سر بیاورند

قرآن بخوان ز حنجره ی آیه آیه ات
تا بر کتاب دین تو باور بیاورند


***********************

 

وحید قاسمی

از پشت بام بر سرمان سنگ می زنند
بر زخم كهنه پرمان سنگ می زنند

وقت نزولِ سوره ی توحید بر لبت
ابلیس ها به باورمان سنگ می زنند

وقتی كه سنگشان به سر نی نمی رسد
سمت سكینه خواهرمان سنگ می زنند

از پای نیزه فاطمه را دور كن پدر!
این كورها به مادرمان سنگ می زنند

بغض علی بهانه خوبی برایشان
حتی به سوی اصغرمان سنگ می زنند

آن دختری كه با پدرش رفت و دور شد...
در كربلا جهیزیه اش جفت و جور شد

گفتم: كه كاخ مستی تان پایدار نیست
مردم لباس خاكی ما خنده دار نیست

مردان ما به نیزه و در كوچه های شهر
گرداندن زنان حرم افتخار نیست

ای بزدلان! ز بام به ما سنگ می زنید
در دست های بسته ی ما ذوالفقار نیست

در سختی و بلا به خدا تكیه می كنیم
سر می دهیم در ره او، این شعار نیست

خونش به جوش آمده عباس؛ بس كنید
پای سر بریده كه جای قمار نیست

خون گریه می كنی!؟ به تو حق می دهم عمو
دیگر وسط  كشیده شده حرف  آبرو

كار از تمسخر لب یحیی گذشته است
از خیزران بپرس چه بر ما گذشته است

 

***********************

محسن کاویانی

وقتی برای عشق انگشتر نمانده
یعنی كه عباس و علی اكبر نمانده

حالا تویی بانو نبردت فرق دارد
این بیشه خونین كه بی حیدر نمانده

با خطبه‌ات از جا بكن این قلعه را تا
قوم یهودی حس كند خیبر نمانده

طوفان شد و پیچید بانگت بین مردم
آیا كسی با آل پیغمبر نمانده؟

جای تعجب نیست بعد از خطبه‌هایت
دندان برای صورت یك سر نمانده

یک سر که روی آبشار گیسوانش
جز لخته های خون و خاکستر نمانده

امّا تو دریا باش در دشتی کویری
جز تو برای دین دگر یاور نمانده

حتّی اگر در ذهنتان هر روز و هر شب
جز خاطرات آن گل پرپر نمانده

هر شب شما در خواب هم می بینی انگار
چیزی به وصل حنجر و خنجر نمانده

حالا تویی بانو نبردت فرق دارد
حالا که عباس و علی اکبر نمانده...

 

***********************


غلامرضا سازگار
 
شامیان خنده به زخم جگر ما نزنید
ساز با ناله ذریه زهرا نزنید

سر مردان خدا را به سر نیزه زدید
مرد باشید دگر سنگ به زن ها نزنید

به زنان سنگ اگر بر سر بازار زنید
دختران را به کنار سر بابا نزنید

علی و فاطمه در بین شما استادند
پیش چشم علی و فاطمه ما را نزنید

کشتن فاطمه بین در و دیوار بس است
تازیانه به تن زینب کبری نزنید

رقص شادی جلوی محمل زینب نکنید
پای سرهای بریده به زمین پا نزنید

گر به دیدار سر پاک حسین آمده اید
این قَدَر دست به هنگام تماشا نزنید

بگذارید برای شهدا گریه کنیم
خنده بر داغ دلِ سوخته ما نزنید

***********************


غلامرضا سازگار
 
شگفتا! صوت قرآنت به پا کرده است غوغایی
زهی لب‌های جان‌ بخشت، چه دندان‌های زیبایی

چرا لب هات مانند دو چوب خشک، خشکیده
تو که جاریست از چشمت میان تشت، دریایی؟

تلاوت می‌کنی در زیر چوب خیزران قرآن
 میان تشت زر می‌بینمت؛ انگار یحیایی

که دیده صورتی خاکستری این قدر نورانی؟
تو با رخسارِ خونینت، چراغ و چشم دل‌‌هایی

مگر آن سنگ‌ها کم بود بر آیینۀ رویت
که زیر چوب هم، سرگرم شکرِ حق‌ تعالایی

شکست از چوب، دندان تو را پور ابوسفیان
 به جرم اینکه نَجل حیدر و فرزند زهرایی

 نیازی نیست زیر چوب، قرآن خواندنت دیگر
 تو خود یاسینی و فرقانی و نوری و طاهایی

چه از دیر و چه از مطبخ چه نوک نی چه تشت زر
 تو از هر جا بتابی آفتاب عالم ‌آرایی

 تو در بالای نی هم آفتاب آسمان استی
 تو زیر خیزران هم بر دو عالم حکم‌فرمایی

به بام آسمان‌ها سرفرازی می‌کند "میثم"
اگر بر دیده‌اش هنگام جان دادن نهی پایی

***********************


یوسف رحیمی

بر تلّ پایداری خود ایستاده ای
در کربلای دوم خود پا نهاده ای

از این به بعد بیرق نهضت به دوش توست
دریا دلی به موج بلا، کوه اراده ای!

با پرچم سحر به سوی شام می‌روی
صبح امید قافله! خورشید زاده ای

نشناخته صلابت زهرایی تو را
هر کس که فکر کرده تو از پا فتاده ای

داغ هزار طعنه به جانت خریده ای
در دست باد رشته‌ی معجر نداده ای

هر چند خم شده قدت از داغ کربلا
تو در مصاف کوفه و شام ایستاده ای


***********************


غلامرضا سازگار

پیشانی و سنگ لب‌ بام است این جا
رقص و کف و تبریک و دشنام است این جا
شهر اسارت، شهر سرهای بریده
روزش چو شب بادا سیه؛ شام است این جا
یک سو دف و چنگ و نی و ساز و رباب است
یک سو به نوک نیزه هجده آفتاب است


خیزد ز نوک نیزه‌ها آوای قرآن
ای وای من! خاکستر و سیمای قرآن
ای کاش چشمم کور گردد تا نبینم
بالای نی خون ریزد از سیمای قرآن
لب‌ها خورد بر هم به سان چوبۀ خشک
از زلف خونینش نسیم آرد بوی مشک


این سر چراغ و چشم خیرالمرسلین است
آیینۀ روی امیرالمؤمنین است
بر جای ‌جایش جای لب‌های محمّد
در حرف‌ حرفش ذکر رب‌العالمین است
مهر جهان‌ افروز عاشوراست این سر
قـرآنِ روی دامن زهراست این سر

 

***********************


غلامرضا سازگار

بر تخت غرور اگر نشستی
بالله قسم! ای یزید پستی

چوبی که به دست توست گوید
دندان حسین را شکستی؟

زهرا نگهش بود به دستت
دستت شکند بدار دستی

چوب تو و بوسه‌ گاه احمد
باید بزنی بزن! که مستی

 هم نخل امید ما بُریدی
 هم رشتۀ جان ما گسستی   

با این همه شعر کفر آمیز
معلوم شده که مِی ‌پرستی

 تو قاتل کل انبیایی
 بشنو که بگویمت که هستی

ای سر، نگهت به زینب افتاد
چون شد که دو چشم خویش بستی؟

 هر چند سرت میان تشت است
در تشت نه! در دلم نشستی

با سوز درون بسوز "میثم"
مرثی ه‌سرای این سر استی


***********************


وحید قاسمی

اینان كه سنگ سوی تو پرتاب می كنند
بی حرمتی به آینه را باب می كنند

در قتلگاه، آن جگر تشنه ی تو را
با مشك های آب خنك، آب می كنند

لب های خشك نیزه ی خود را حرامیان
از خون سرخ توست كه سیراب می كنند

عكس سر بریده ی عباس را به نی
در چشم های اهل حرم قاب می كنند

با نوحه ی رباب و تكان دادن سنان
شش ماهه ی تو را سر نی خواب می كنند

این آسمان شب زده را ای هلال عشق
هفده ستاره گرد تو جذاب می كنند

هفده ستاره معتكف چشم هایتان
سجده به سمت قبله ی مهتاب می كنند

هفده ستاره با كلماتی ز جنس اشك
تفسیر سرخ سوره ی احزاب می كنند


***********************


وحید قاسمی

شناخت چشم تر عمه این حوالی را
شناخت تك تك این قوم لا ابالی را

چقدر خون جگر خورد مرتضی شب ها
ز یادشان ببرد سفره های خالی را

هنوز عمه برایم به گریه می گوید
حكایت تو و آن فصل خشكسالی را

نمی شود كه دگر سمت معجرش نروی؟
به باد گفته ام این جمله ی سوالی را

عطش به جای خودش، كعب نی به جای خودش
شكسته سنگ ملامت دل سفالی را

دلم برای رباب حزینه می سوزد
گرفته در بغلش كودك خیالی را

شبیه مادرتان زخمی ام، زمین گیرم
بگو چه چاره نمایم شكسته بالی را؟


***********************


وحید قاسمی

جماعتی که به سر نیزه ها نظر دارند
نشسته اند زمین تا که سنگ بردارند
خدا به خیر کند -سنگ های بی احساس-
برای کـودک مـان روی نی خطـر دارند

**
بخوان دو آیه نگویند خارجی هستیم
ز ایل و طایفه مان کوفیان خبر دارند؟!
درست لعل لبت را نشانه می گیرند
چقـدر سنـگ زن ماهـر و قـدر دارند

**
دلم شکست، خدا لعنتت کند ای شمر
نـگاه کـن هـمه ی دختـران پـدر دارند
بس است گریه برای جراحت چشمت
نگفته بودم عمو اشک ها ضرر دارند

 

***********************

علی اکبر لطیفیان

لب های تو مگر چه قدر سنگ خورده است
قاری من چقدر صدایت عوض شده

تشریف تو به دست همه سنگ داده است
اوضاع شهر کوفه برایت عوض شده

تو آن حسین لحظه ی گودال نیستی
بالای نیزه حال و هوایت عوض شده

وقتی ز رو به رو به سرت می کنم نگاه
احساس می کنم که نمایت عوض شده

جا باز کرده حنجره ات روی نیزه ها
در روز چند مرتبه جایت عوض شده

طرز نشستن مژه هایت به روی چشم
ای نور چشم من به فدایت عوض شده

ما بعد از این سپاه تو هستیم "یا حسین"
جنگی دگر شده شهدایت عوض شده

تو باز هم پیمبر در حال خدمتی
با فرق این که شکل هدایت عوض شده


***********************

یوسف رحیمی

قرآن بخوان از روی نیزه دلبرانه
یاسین و الرحمان بخوان پیغمبرانه

قرآن بخوان تا خون سرخت پا بگیرد
هم چون درخت روشنی در هر کرانه

باید بلرزانی وجود کوفیان را
قرآن بخوان با آن شکوه حیدرانه

خورشید زینب شام را هم زیر و رو کن
قرآن بخوان با لهجه ای روشنگرانه

کوثر بخوان تا رود رود این جا ببارم
در حسرت پلک کبودت خواهرانه

قرآن بخوان شاید که این چشمان هرزه
خیره نگردد سوی ما خیره سرانه

اما چه تکریمی شد از لب های قاری
تشت طلا و بوسه های خیزرانه

گل داده از اعجاز لب های تو امشب
این چوب خشک اما چرا نیلوفرانه

در حسرت لب های خشکت آب می‌شد
ریحانه ات با التماسی دخترانه

آن شب که می‌بوسید چشمت را سه ساله
خم شد ز داغت نیزه هم ناباورانه

از داغ تو قلب تنور آتش گرفته
تا صبح با غمناله هایی مادرانه

***********************


جواد محمد زمانی

سبز است باغ آینه از باغبانی‌ات
گل کرد شوق عاطفه از مهربانی‌ات

از بس که خار خاطره بر پای تو نشست
چشم کسی ندید گل شادمانی‌ات

حتی در آن نماز شبی که نشسته بود
پیدا نشد تشهدی از ناتوانی‌ات

آن‏جا که روز کوفه ز رزم تو شام بود
شوق حماسه می‌چکد از خطبه‏خوانی‌ات

امّا شکست خطبه‏ی پولادی تو را
بر نیزه آیه‌های گل ناگهانی‌ات

با آن سری که در طبق آمد، شبی بگو
لبریز بوسه باد لب خیزرانی‌ات

عمر سه ساله صبر دل از لاله می‌گرفت
آتش نمی‌زنیم به داغ نهانی‌ات


***********************


مصطفی متولی
 
دامن زلف تو در دست صبا افتاده
که دل خسته ام این گونه ز پا افتاده

گر چه سر نیزه گرفته است سرت را بر سر
پیکرت روی تن خاک رها افتاده

هی دعا می کنم از نیزه نیفتی دیگر
تا به این جا سرت از نی دو سه جا افتاده

سنگ خورده است گمانم به لب و دندانت
که چنین نای تو از شور و نوا افتاده

باز هم حرمله افتاده به جان اسرا
گوش کن ولوله بین اسرا افتاده

دخترت گم شده انگار همه می پرسند
از رقیه خبری نیست کجا افتاده

***********************

روح الله مردان خانی
 
شکسته بال و پری شوق آسمان دارد
درون سینه خود زخم بیکران دارد

همان که قامت صبر از صبوریش خم بود
در اوج قله ماتم شکوه پرچم بود

همان که آینه ی روشن حقایق بود
همان که هم دم هفتاد و دو  شقایق بود

همان  که از غم هجران شکسته قامت او
هزار خاطره مانده است از اسارت او

هزار خاطره از شهر و کوچه و از شام
هزار خاطره از سنگ و بام و از دشنام

هزار خاطره از یاس های سرخ و کبود
 هزار خاطره از کودکی که گم شده بود

به چشم خیس من امشب نگاه کن بانو
 تمام حس مرا پر ز آه کن بانو

چه قدر بغض نشسته به روی حنجرتان!
 بلا به دور مگر که چه آمده سرتان!؟

شبیه آینه های شکسته می مانید
چه قدر آیه اَمّن یُجیب می خوانید!

من از هجوم عطش بر لبت خبر دارم
من از گرسنگی هر شبت خبر دارم

نه سایه ای ز ترحم، نه آب آوردند
برای تشنگیت آفتاب آوردند

تو ای سپیده ی صبح قیام عاشورا
پیام آور سرخ پیام عاشورا

بخوان سرود پریدن بخوان پَری باقیست
هنوز بین شماها کبوتری باقیست

هنوز در پس این نای زخم خورده ی تان
صدای غرشِ الله اکبری باقیست

اگر چه روح علمدار پر کشید اما
میان دشت علمدارِ دیگری باقیست

و بین معرکه با صبر خود نشان دادید
هنوز مرد نبردید تا سری باقیست


***********************

وحید قاسمی
 
دوباره روضه ی تلخ اسارت زینب
مرور متنِ كتاب شرافت زینب

وجود معجری از نور؛ پرده درپرده
 دلیل محكم حكم قداست زینب

مسیر دین خدا را نشان مان داده
چراغ روشنِ برج هدایت زینب

رموز جمله ی «من را دعا نما خواهر»
نهفته در ثمراتِ عبادت زینب

نماز سینه زنان رو به كعبه ی گودال
غروب روز دهم با امامت زینب

برای قتل حسینش دیه به او دادند
كلوخ ها شده سهمِ غرامت زینب

سكوت محض جَرَس های لشگر دشمن
نشانِ معجزه ای از رسالت زینب

به پیشِ كعب نی و سنگ؛ راست قامت بود
رقیه درس گرفت از صلابت زینب

لغات خطبه ی زینب، لغات قرآن بود
 ملائكه همه ماتِ بلاغت زینب

نهیب حیدری اش كاخ ظلم را لرزاند
یزید شوكه شده از شهامت زینب

صدای قاری قرآن به روی نی نگذاشت
نگاه ها برود سمتِ ساحت زینب


***********************


غلامرضا سازگار

طشت طلا و چوب و لب و آیه و شراب
خاکستر و غبار ره و خون و آفتاب

در حیرتم که از چه نرفتی زمین فرو
ای وای من چگونه نشد آسمان خراب

در پای طشت، دختر زهرا نریز اشک
هرگز کسی نریخته در بزم می گلاب

لب‌ها، ترک‌ ترک ز عطش، روی هر لبی
انگار نقطه نقطه نوشته است، آب ‌آب

آوای وحی و حنجر خشک و لب کبود
دیگر به او کنند، چرا خارجی خطاب؟

با آن گلوی غرقه به خون، طشت گریه کرد
بر آن لب و دهن، جگرِ چوب شد کباب

مصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصيبت شام

[ 9 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مصیبت شام

خنده بر پاره گريبانيمان مي کردند
خنده بر بي سر و سامانيمان مي کردند

پشت دروازه ي ساعات معطل بوديم
خوب آماده ي مهمانيمان مي کردند

از سر کوچه ي بي عاطفه تا ويرانه
سنگ را راهي پيشانيمان مي کردند

هر چه ما آيه و قرآن و دعا مي خوانديم
بيشتر شک به مسلمانيمان مي کردند

شرم دارم که بگويم به چه شکلي ما را
وارد بزم طرب خوانيمان مي کردند

بدترين خاطره آن بود که در آن مدت
مردم روم نگهبانيمان مي کردند

هيچ جا امن تر از نيزه ي عباس نبود
تا نظر بر دل حيرانيمان مي کردند

علي اكبر لطيفيان


*****************


عيسي شدي که اين همه بالا ببينمت
بالاي دست مردم دنيا ببينمت

بعد از گذشت چند شب از روز رفتنت
راضي نمي شود دلم الا ببينمت

اما چه فايده؟ خودت اصلاً بگو حسين
وقتي نمي شناسمت آيا ببينمت؟!

امروز که شلوغي مردم امان نداد
کاري کن اي عزيز که فردا ببينمت

شب ها چه دير مي گذرد اي حسين من!
اي کاش زود صبح شود تا ببينمت

حالا هلال تو سر نيزه طلوع کرد
تا ما "رايت، الا جميلا" ببينمت

گفتي سر تو را ته خورجين گذاشتند
چه خوب شد نبوده ام آن جا ببينمت

تو سنگ مي خوري و سرت پرت مي شود
انصاف نيست بين گذرها ببينمت

فعلا مپرس طرز ورود مرا به شهر
بگذار گوشه اي تک و تنها ببينمت

علي اکبر لطيفيان


******************


باورت مي شد ببيني خواهرت را يک زمان
دست بسته، مو پريشان، مو کنان، مويه کُنان

باورت مي شد ببيني دختر خورشيد را
کوچه کوچه در کنار سايه ي نامحرمان

نه لبي مانده براي تو نه جاي سالمي
من که گفتم اين همه بالاي ني قرآن نخوان

چه عجب! طشتي براي اين سرت آورده اند
اي سر منزل به منزل اي سر يحيي نشان

تا همين که چشم تو افتاده بر چشمان ما
چشم ما افتاده بر لب هاي زير خيزران

اي تمامي غرور من فداي غيرتت
لطف کن اين مرد شامي را از اين مجلس بران

اين قدر قرآن مخوان اين چوب ها نامحرمند
شب بيا ويرانه هر چه خواستي قرآن بخوان

علي اکبر لطيفيان


*********************


واي از نگاه بي خرد بي مرام ها
بر نيزه بود جاذبه انتقام ها

بازي کودکانه اطفال گشته بود
پرتاب سنگ از وسط پشت بام ها

آن روز از تمامي ديوار هاي شهر
با سنگ ميرسيد جواب سلام ها

در مدخل ورودي آن سرزمين درد
از بين رفته بود دگر احترام ها

واي از محله هاي يهودي نشين شهر
واي از صداي هلهله و ازدحام ها

يک کاروان به ناقه عريان گذر نمود
آهسته از ميان نگاه امام ها

شاعر:علي زمانيان


********************

 

حسن كردي

كارواني ز انتهاي شفق
هم چو خطي شكسته مي آمد
روزن نور بود و تا شهري
به سياهي نشسته مي آمد

همه آماد? پذيرايي
همه سرگرم شهر آرايي
در نگاه حراميان پيداست
شده اين كاروان تماشايي

ناقه ها بي عماري و پرده
رنگ و روي تمامشان نيلي
كودكان قبيله طاها
پاسخ هر سؤالشان سيلي

دور هر محملي كه مي آمد
سر بر نيزه اي هويدا بود
هدف سنگ بازي مردم
هم سر بر ني و هم آن ها بود

در شلوغي سنگ اندازان
گاه يك سر ز نيزه مي افتاد
تا دوباره به نيزه بنشيند
كَس و كارش دوباره جان مي داد

در ميان تمام سرها بود
يك سري روي نيزه بالاتر
برق چشمان غيرتي او
بود حتي به نيزه زيباتر

نيزه داران به فخر مي گفتند
همه از قاتلين او هستند
بس كه از روي نيزه مي افتاد
سر او را به نيزه مي بستند  


*******************

 

علي زمانيان

واي از نگاه بي خرد بي مرام ها
بر نيزه بود جاذبه انتقام ها

بازي کودکانه اطفال گشته بود
پرتاب سنگ از وسط پشت بام ها

آن روز از تمامي ديوار هاي شهر
با سنگ مي رسيد جواب سلام ها

در مدخل ورودي آن سرزمين درد
از بين رفته بود دگر احترام ها

واي از محله هاي يهودي نشين شهر
واي از صداي هلهله و ازدحام ها

يک کاروان به ناقه? عريان گذر نمود
آهسته از ميان نگاه امام ها

بر نيزه هاي گمشده در لابه لاي دود
هجده سر بريده نشسته بدون خوود

در سرزمين شام خزانِ بهار بود
از گريه جاده ها همگي شوره زار بود

ناموس اهل بيت به صحراي بي کسي
بر ناق? بدون عماري سوار بود

در بين ناقه هاي يتيمان هاشمي
هجده عدد ستاره دنباله دار بود

آن روز نيزه دار سر حضرت حسين
تنها به فکر جايزه و کسب و کار بود

در جمع کاروان کف پاهاي دختري
زخمي تکه سنگ وَ يا اين که خار بود

صف هاي چند بد صفتِ تازيانه دار
دور و بر کجاوه زينب قطار بود

گويا که بود لعل لب و مغز استخوان
آماده معانقه با چوب خيزران  

دروازه پر ز لهو و لعب ساز و هلهله
رقاصه هاي شهر به دنبال قافله

تجارها براي خريد و فروش سر
بنشسته اند بر سر ميز معامله

از روي نيزه ها به زمين مي خورد مدام
آن سر که با سه شعبه جدا کرد حرمله

از بس رقيه دخترمان تازيانه خورد
در استخوان گردنش افتاده فاصله

با چادري که پاره و يا تکه تکه بود
در زير تازيانه اَدا کرد نافله

در بين بغض و ناله و فرياد بي کسي
گفتم ميان آن ملاء عام با گله

نقل و نبات دور سر اهل کاروان
عيد آمده براي تماشا چيانمان

يک عده در ميان زمين هاي دور شهر
مشغول جمع آوري چوب خيزران

يک عده هم دوباره براي اداي نذر
مي آورند مجمر خرما و تکه نان

انگار کاسب يکي از کوچه هاي شهر
طشت طلا فروخته با قيمت گران

اکبر مؤذن حرم آل فاطمه
وقت صلات بر سر گلدسته سنان

شب ها سه ساله دخترمان گريه مي کند
از درد پا و درد سر و درد استخوان

با خود هميشه حجمه زنجير مي کشد
شب هاي سرد پهلوي او تير مي کشد

اسم خرابه آمد و روحم شرر گرفت
قلبم گرفته بود کمي بيشتر گرفت

در داخل خرابه نه گودال قتلگاه
گنجشک پر شکسته ما بال و پر گرفت

انگشت هاي سوخته دختر حسين
خاکستر از محاسن سرخ پدر گرفت

رأس بريده با نگه گريه آورش
از ما سراغ مقنعه و زيب و زر گرفت

شکر خدا که حضرت شيب الخضيبمان
با پاي سر دو مرتبه از ما خبر گرفت

تا بوسه زد به گونه بابا رقيه مرد
مأمور سر رسيد و طبق را گرفت و برد

خوابيده بود کودک معصوم بي صدا
دندانه هاي محکم زنجير دور پا

بعد از زيارت سر پر گردش پدر
افتاد روي خاک و سفر کرد تا خدا

گل يک طرف و بلبل آن يک طرف دگر
لب، گونه نقطه هاي تلاقي جدا جدا

دختر درست مثل پدر بي کفن ترين
زيرا که ديد واقعه تلخ بوريا

يک مشت گوش پاره و روي سياه و زرد
سوغات ما براي شهيدان کربلا

از شعر هم توان بيان را گرفته اند
اين واژه هاي سيلي و زخم و سه نقطه ها

من عارفم مجاور نخ هاي پرچمش
تا هر زمان اجازه دهد مي نويسمش




موضوعات مرتبط: مصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصیبت شام
[ 9 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار کاروان کوفه به شام


یوسف رحیمی

بر تلّ پایداری خود ایستاده ای
در کربلای دوم خود پا نهاده ای

از این به بعد بیرق نهضت به دوش توست
دریا دلی به موج بلا، کوه اراده ای!

با پرچم سحر به سوی شام می‌روی
صبح امید قافله! خورشید زاده ای

نشناخته صلابت زهرایی تو را
هر کس که فکر کرده تو از پا فتاده ای

داغ هزار طعنه به جانت خریده ای
در دست باد رشته‌ی معجر نداده ای

هر چند خم شده قدت از داغ کربلا
تو در مصاف کوفه و شام ایستاده ای

**********************


وحید قاسمی

اینان كه سنگ سوی تو پرتاب می كنند
بی حرمتی به آینه را باب می كنند

در قتلگاه، آن جگر تشنه ی تو را
با مشك های آب خنك، آب می كنند

لب های خشك نیزه ی خود را حرامیان
از خون سرخ توست كه سیراب می كنند

عكس سر بریده ی عباس را به نی
در چشم های اهل حرم قاب می كنند

با نوحه ی رباب و تكان دادن سنان
شش ماهه ی تو را سر نی خواب می كنند

این آسمان شب زده را ای هلال عشق
هفده ستاره گرد تو جذاب می كنند

هفده ستاره معتكف چشم هایتان
سجده به سمت قبله ی مهتاب می كنند

هفده ستاره با كلماتی ز جنس اشك
تفسیر سرخ سوره ی احزاب می كنند


**********************


وحید قاسمی

شناخت چشم تر عمه این حوالی را
شناخت تك تك این قوم لا ابالی را

چقدر خون جگر خورد مرتضی شب ها
ز یادشان ببرد سفره های خالی را

هنوز عمه برایم به گریه می گوید
حكایت تو و آن فصل خشكسالی را

نمی شود كه دگر سمت معجرش نروی؟
به باد گفته ام این جمله ی سوالی را

عطش به جای خودش، كعب نی به جای خودش
شكسته سنگ ملامت دل سفالی را

دلم برای رباب حزینه می سوزد
گرفته در بغلش كودك خیالی را

شبیه مادرتان زخمی ام، زمین گیرم
بگو چه چاره نمایم شكسته بالی را؟


**********************


وحید قاسمی

جماعتی که به سر نیزه ها نظر دارند
نشسته اند زمین تا که سنگ بردارند

خدا به خیر کند -سنگ های بی احساس-
برای کـودک مـان روی نی خطـر دارند

**
بخوان دو آیه نگویند خارجی هستیم
ز ایل و طایفه مان کوفیان خبر دارند؟!

درست لعل لبت را نشانه می گیرند
چقـدر سنـگ زن ماهـر و قـدر دارند

**
دلم شکست، خدا لعنتت کند ای شمر
نـگاه کـن هـمه ی دختـران پـدر دارند

بس است گریه برای جراحت چشمت
نگفته بودم عمو اشک ها ضرر دارند

 

**********************


علی اکبر لطیفیان

لب های تو مگر چه قدر سنگ خورده است
قاری من چقدر صدایت عوض شده

تشریف تو به دست همه سنگ داده است
اوضاع شهر کوفه برایت عوض شده

تو آن حسین لحظه ی گودال نیستی
بالای نیزه حال و هوایت عوض شده

وقتی ز رو به رو به سرت می کنم نگاه
احساس می کنم که نمایت عوض شده

جا باز کرده حنجره ات روی نیزه ها
در روز چند مرتبه جایت عوض شده

طرز نشستن مژه هایت به روی چشم
ای نور چشم من به فدایت عوض شده

ما بعد از این سپاه تو هستیم "یا حسین"
جنگی دگر شده شهدایت عوض شده

تو باز هم پیمبر در حال خدمتی
با فرق این که شکل هدایت عوض شده


**********************


یوسف رحیمی

قرآن بخوان از روی نیزه دلبرانه
یاسین و الرحمان بخوان پیغمبرانه

قرآن بخوان تا خون سرخت پا بگیرد
هم چون درخت روشنی در هر کرانه

باید بلرزانی وجود کوفیان را
قرآن بخوان با آن شکوه حیدرانه

خورشید زینب شام را هم زیر و رو کن
قرآن بخوان با لهجه ای روشنگرانه

کوثر بخوان تا رود رود این جا ببارم
در حسرت پلک کبودت خواهرانه

قرآن بخوان شاید که این چشمان هرزه
خیره نگردد سوی ما خیره سرانه

اما چه تکریمی شد از لب های قاری
تشت طلا و بوسه های خیزرانه

گل داده از اعجاز لب های تو امشب
این چوب خشک اما چرا نیلوفرانه

در حسرت لب های خشکت آب می‌شد
ریحانه ات با التماسی دخترانه

آن شب که می‌بوسید چشمت را سه ساله
خم شد ز داغت نیزه هم ناباورانه

از داغ تو قلب تنور آتش گرفته
تا صبح با غمناله هایی مادرانه


**********************

سید علی رکن الدین

تا می دهم به ساحت قدسیتان درود
از کوهسار نیزه روان می کنی دو رود

با این هزار و نهصد و پنجاه آیه درد
من می شوم پیمبرت ای مصحف کبود

من را نگاه می کنی از روی نی چه دیر
می بندی از نگاه من آن چشم را چه زود

موی رهای خویش چرا جمع کرده ای؟
خاکستر است روی لبت یا غبار دود

دیشب به خانه ی چه کسی روضه رفته ای؟
این بوی نان ز روضه ی ماهانه ی که بود؟

سرهای قدسیان همه بر طاق عرش خورد
وقتی قیام نیزه تان رفت در سجود

حک شد به چوب محمل من مهر داغ تو
سر بسته ماند نامه در این بزم پُر شهود


**********************


محمود بهجت (پدر آیت‌الله بهجت رحمت الله علیه)

ای آسمان ز دست تو دارم بسی نوا
ریزم سرشک حسرت و هجران ز دیده‌ها

ظلمی چنین ندیده کسی اندر این جهان
کردی تو با سلاله سلطانِ انبیاء

سرهای سروران جهان را جدا ز تن
کردی، زدی به نیزه و بُردی به شهرها

زینب که آفتاب نتابید بر رُخش
در شرم بود و داشت ازو حرمت و حیا

بردی سر برهنه اسیری به سوی شام
زنجیر کین به گردن و با سختی و بلا

آه از دمی که گشت اسیران اهل بیت
وارد به کوفه با سر بی‌ معجر از جفا

مخلوق کوفه بهر تماشا به دورشان
گشته جمع طعنه‌ زنان لب به ناسزا

بعضی به خنده کاین اُسرا ماه طلعتند
برخی دگر که خارج دینند و مصطفی

زینب چو دید هلهله و ازدحام خلق
بی‌اختیار گشت پس انداخت مرتضی

آه از جگر کشید و بگفت ای ستمگران
مائیم نصِ آیه عصمت و «إنمّا»

آل محمدیم و جگر گوشه بتول
گشتیم از جفای شما خوار و بی‌نوا

 

**********************

جواد محمد زمانی

سبز است باغ آینه از باغبانی‌ات
گل کرد شوق عاطفه از مهربانی‌ات

از بس که خار خاطره بر پای تو نشست
چشم کسی ندید گل شادمانی‌ات

حتی در آن نماز شبی که نشسته بود
پیدا نشد تشهدی از ناتوانی‌ات

آن‏جا که روز کوفه ز رزم تو شام بود
شوق حماسه می‌چکد از خطبه‏خوانی‌ات

امّا شکست خطبه‏ی پولادی تو را
بر نیزه آیه‌های گل ناگهانی‌ات

با آن سری که در طبق آمد، شبی بگو
لبریز بوسه باد لب خیزرانی‌ات

عمر سه ساله صبر دل از لاله می‌گرفت
آتش نمی‌زنیم به داغ نهانی‌ات

 

**********************


علی اکبر لطیفیان

کسی نداد ،جواب سلام هایش را
به احترام نبردند نام هایش را

تمام مردم نامرد خویش را کوفه
به کوچه ریخته حتی غلام هایش را

مسیر تنگ، مکافات رد شدن دارد
خدا به خیر کند ازدحام هایش را

ز کوچه رد شد و گیرم کسی نگاه نکرد
ولی چه کار کند پشت بام هایش را

یکی است نیزه نشین و یکی است ناقه نشین!
ببین چگونه می آرند امام هایش را؟

به این سه ساله بچسبد، سکینه می افتد
مراقبت کند آخر کدام هایش را؟!

 

**********************


علی اکبر لطیفیان
 
تازه رسیده از سفر کربلا سرت
بین تن تو فاصله افتاده تا سرت
با پهلوی شکسته و با صورت کبود
کنج تنور کوفه کشانده مرا سرت
پیشانی ات شکسته و موهات کم شده
خاکستر تنور چه کرده است با سرت؟
رگ های گردنت چقدر نامرتب است
ای جان من چگونه جدا شد مگر سرت؟
این جای سنگ نیست، گمان می کنم حسین
افتاده است زیر سم اسب ها سرت...
باید کمی گلاب بیارم بشویمت
خاکی شده است از ستم بی حیا سرت
چشمان تو همیشه به دنبال زینب است
تا اربعین اگر برود هر کجا سرت

 

**********************

مصطفی متولی
 
دامن زلف تو در دست صبا افتاده
که دل خسته ام این گونه ز پا افتاده

گر چه سر نیزه گرفته است سرت را بر سر
پیکرت روی تن خاک رها افتاده

هی دعا می کنم از نیزه نیفتی دیگر
تا به این جا سرت از نی دو سه جا افتاده

سنگ خورده است گمانم به لب و دندانت
که چنین نای تو از شور و نوا افتاده

باز هم حرمله افتاده به جان اسرا
گوش کن ولوله بین اسرا افتاده

دخترت گم شده انگار همه می پرسند
از رقیه خبری نیست کجا افتاده

 

**********************

 

غلامرضا سازگار

هلالِ از مه و خورشید، زیباتر! برادرجان
بتاب از نوک نی بر محمل خواهر! برادرجان

جمال بی‌مثال کبریا! وجه‌الله اعظم
چرا بستی نقاب از خون و خاکستر؟ برادرجان

فراموشم نکردی ای تنت افتاده در صحرا
به استقبال خواهر آمدی با سر، برادرجان

به جبران عنایات امیرالمؤمنین، کوفه
تصدّق می‌دهد بر آل پیغمبر، برادرجان

به روی داغ‌هایم تا نبینی داغ دیگر را
تکلم کن؛ به اشک دخترت بنگر برادرجان

تو میگردی به دور محمل خواهر؛ یقین دارم
که می‌گردد در اطراف سرت مادر برادرجان

اگر بالای نی یاد رسول‌الله افتادی
نگه کن بر گل روی علی‌اکبر، برادرجان

تمام داستان کربلا را مادرم گفته
نمی‌کردم سرت را روی نی باور برادرجان

تو با قدقامت خود بر فراز نی قیامت کن
من از تفسیر قرآنت کنم محشر برادرجان

زبان من کند در پهن‌دشت کوفه اعجازی
که دست و تیغ حیدر کرد در خیبر، برادرجان

کنار نیزه‌ات بر قلب «میثم» آتشی ریزم
که عالم را بسوزاند در این آذر، برادرجان

 

**********************

 

روح الله مردان خانی
 
شکسته بال و پری شوق آسمان دارد
درون سینه خود زخم بیکران دارد

همان که قامت صبر از صبوریش خم بود
در اوج قله ماتم شکوه پرچم بود

همان که آینه ی روشن حقایق بود
همان که هم دم هفتاد و دو  شقایق بود

همان  که از غم هجران شکسته قامت او
هزار خاطره مانده است از اسارت او

هزار خاطره از شهر و کوچه و از شام
هزار خاطره از سنگ و بام و از دشنام

هزار خاطره از یاس های سرخ و کبود
 هزار خاطره از کودکی که گم شده بود

به چشم خیس من امشب نگاه کن بانو
 تمام حس مرا پر ز آه کن بانو

چه قدر بغض نشسته به روی حنجرتان!
 بلا به دور مگر که چه آمده سرتان!؟

شبیه آینه های شکسته می مانید
چه قدر آیه اَمّن یُجیب می خوانید!

من از هجوم عطش بر لبت خبر دارم
من از گرسنگی هر شبت خبر دارم

نه سایه ای ز ترحم، نه آب آوردند
برای تشنگیت آفتاب آوردند

تو ای سپیده ی صبح قیام عاشورا
پیام آور سرخ پیام عاشورا

بخوان سرود پریدن بخوان پَری باقیست
هنوز بین شماها کبوتری باقیست

هنوز در پس این نای زخم خورده ی تان
صدای غرشِ الله اکبری باقیست

اگر چه روح علمدار پر کشید اما
میان دشت علمدارِ دیگری باقیست

و بین معرکه با صبر خود نشان دادید
هنوز مرد نبردید تا سری باقیست


**********************

 

وحید قاسمی
 
دوباره روضه ی تلخ اسارت زینب
مرور متنِ كتاب شرافت زینب

وجود معجری از نور؛ پرده درپرده
 دلیل محكم حكم قداست زینب

مسیر دین خدا را نشان مان داده
چراغ روشنِ برج هدایت زینب

رموز جمله ی «من را دعا نما خواهر»
نهفته در ثمراتِ عبادت زینب

نماز سینه زنان رو به كعبه ی گودال
غروب روز دهم با امامت زینب

برای قتل حسینش دیه به او دادند
كلوخ ها شده سهمِ غرامت زینب

سكوت محض جَرَس های لشگر دشمن
نشانِ معجزه ای از رسالت زینب

به پیشِ كعب نی و سنگ؛ راست قامت بود
رقیه درس گرفت از صلابت زینب

لغات خطبه ی زینب، لغات قرآن بود
 ملائكه همه ماتِ بلاغت زینب

نهیب حیدری اش كاخ ظلم را لرزاند
یزید شوكه شده از شهامت زینب

صدای قاری قرآن به روی نی نگذاشت
نگاه ها برود سمتِ ساحت زینب


**********************


غلامرضا سازگار
 
ای هلال من به بالای سنان قرآن بخوان
قاری قرآن و قرآن را زبان! قرآن بخوان

با صدای خود مسخّر کن تمام کوفه را
کوفه را هم کربلا کن؛ هم چنان قرآن بخوان

گر چه بشکسته جبینت بر سر نی، سجده کن
گر چه گشته از دهانت خون روان، قرآن بخوان

تا مگر آوای قرآن تو آرامم کند
بر فراز نیزه، ای آرام جان قرآن بخوان

تا که اسلام تو را اهل زمین باور کنند
ای امام کلّ اهل آسمان قرآن بخوان

زادۀ مرجانه دارد قصد آزار تو را
تا نرفتی زیر چوب خیزران قرآن بخوان

صوت قرآن سر تو، سر بلندم می‌کند
تا نگشته قامت زینب کمان قرآن بخوان

یاد قرآن پدر کن؛ روی دست جدّمان
وارث حیدر! تو هم نوکِ سنان قرآن بخوان

آن چه دیدم مادرم زهرا برایم گفته بود
این مصیبت را نمی‌کردم گمان؛ قرآن بخوان

هر که هر چه دارد از این خاندان دارد حسین
تا به «میثم» هم دهی سوز نهان قرآن بخوان


**********************


وحید قاسمی
 
ای نیزه دار؛ آینه بر نیزه می بری؟
خواهی چگونه از وسط شهر بگذری

از کوچه های خلوت آن جا عبور کن
خوب است اندکی به ابالفضل بنگری

کمتر بخند قاری قرآن دلش شکست
بر آیه ها قسم که تو بی دین و کافری

دیگر بس است نیزه خود را زمین مکوب
تو از یهودیان محل سنگ دل تری

دیدی حسین فاطمه خیر کثیر داشت
الان تو صاحب دو سه تا کیسه زری

با رقص نیزه پدرم قصد کرده ای
در پیش چشم عمه لجم را در آوری؟

داری گل سری که عمویم خریده است
بی آبرو برای که سوغات می بری؟

حس می کنم به دختر خود قول داده ای
از کربلا براش دو خلخال می بری


**********************


پارسای تویسرکانی
 
از تنور خولی امشب می رود تا چرخ نور
آفتاب چرخ، حسرت می برد بر این تنور

گر نه ظاهر شد قیامت، ور نه روز محشر است
از چه رو کرد آفتاب از جانب مغرب ظهور

این همان نور است کز وی لمعه ای در لحظه ای
دید موسای کلیم اله شبی در کوه طور

این همان نور خدا باشد که ناگردد خموش
این همان مشکوة حق باشد که نایابد فتور

مطبخ امشب مشرقستان تجلی گشته است
زین سر بی تن کزو افلاک باشد پر ز شور

از لبان خشک و از حلقوم خونی گویدَت
قصه کهف و رقیم و رمز انجیل و زبور


**********************


وحید قاسمی
 
اینان كه سنگ سوی تو پرتاب می كنند
بی حرمتی به آینه را باب می كنند

 در قتلگاه، آن جگر تشنه ی تو را
 با مشك های آب خنك، آب می كنند

 لب های خشك نیزه ی خود را حرامیان
 از خون سرخ توست كه سیراب می كنند

 عكس سر بریده ی عباس را به نی
 در چشم های اهل حرم قاب می كنند

 با نوحه ی رباب و تكان دادن سنان
 شش ماهه ی تو را سر نی خواب می كنند

 این آسمان شب زده را ای هلال عشق
 هفده ستاره گرد تو جذاب می كنند

 هفده ستاره معتكف چشم هایتان
 سجده به سمت قبله ی مهتاب می كنند

 هفده ستاره با كلماتی ز جنس اشك
 تفسیر سرخ سوره ی احزاب می كنند

 

**********************


صمصام علوی
 
 این زن طنین خطبه های حیدرت نیست!؟
 تصویر صوتش منطبق با خواهرت نیست!؟

رویش سیاه از آفتاب و مو سپید است...
 بنگر به رویش... او شبیه مادرت نیست!؟

 وقتی کنارت تا به آخر ایستاده است...
 یعنی کسی جز او چو یار آخرت نیست...

 تو بر منار نیزه مشغول اذانی...
 جز گوش های کر شده دور و برت نیست

 زخمِ ردِ افتاده بر روی سه ساله...
 آیا شبیه حالت انگشترت نیست...؟!

 پرسیدی از خواهر که زیر پای نیزه...
 در چنگ آن رقاص آیا معجرت نیست!؟

 یک نیزه ما بین غبار از دور پیداست
 اِ... مشک ساقی... راستی... آب آورت نیست...

 پایین پریدند از قلم دوش پدرها
 اطفال کوفی... آه.... جیغ دخترت نیست!؟

تا آمدم بر خود بیایم... حیف دیدم...
 بر روی نی ها... ناگهان... یک آن... سرت نیست

 ای کاش دیگر هم من و هم تو نلرزیم...
 چون کار زینب رقص در چشم ترت نیست

 کرده زبان سرخ من... سبزین سرت را...
 قلب و لب و شمشیر خالی... یاورت نیست...
 


**********************

 

وحید قاسمی
 
با این شتاب فكر كنم سر می آورد!
با این شتاب،حوصله را سر می آورد

می تازد و غنیمت جنگ غروب را
از چنگ سی هزار نفر، در می آورد

حس می كنم كه داخل خورجین غصبی اش
یك باغ سیب سرخ معطر می آورد

سرمست سود داد و ستدهای كربلاست
دارد چقدر چادر و معجر می آورد!!!

نرخ طلای كوفه سقوطش مسجل است
از بسكه گوشواره و زیور می آورد

دود و تنور روشن و عطری شبیه عود
اینجای روضه داد مرا در می آورد


**********************


علیرضا فولادی
 
بانوی خیمه‌ها غم غربت به بر کشید
یک کوفه درد بر سر بار سفر کشید

او زنده مانده بود ولی رنج کربلا
از کشتگان کرب ‌و بلا بیشتر کشید

در عرصه‌یی که مسلخ ماه و ستاره بود
کبریت شامیان شد و تیغ سحر کشید

نقاش عاشقان شد و با رنگواژه‌ها
یک نینوا زمین و زمان شعله‌ور کشید

روشنگرانه چهره‌ی خورشید عشق را
از پشت ابرهای سیاست به در کشید

زینب زنی‌ست مرد که مردان بی‌افق
تا دوردست او نتوانند پرکشید


**********************


علی انسانی

فلک بر عمه سادات، جسارت کِی رَوا باشد
که هِجده محرم زینب، به روی نیزه ها باشد
آه و واویلا آه و واویلا آه واویلا آه و واویلا

بگو آیینه رویت، چرا خاکستری رنگست
پذیرایی ز مهمانان، در این مهمانسرا سنگست
آه و واویلا آه و واویلا آه واویلا آه و واویلا

دلم سوزد که لب تشنه، سرت از تن جدا کردند
عزیز جان من دیدی، تو را از من جدا کردند
آه و واویلا آه و واویلا آه واویلا آه و واویلا

مپرس از من چسان کوفی، ز ما کرده پذیرایی
چو ماه نو خمیدم من، شده زینب تماشایی
آه و واویلا آه و واویلا آه واویلا آه و واویلا


**********************


علی انسانی
 
چو در طفلی تو را دیدم
به جای گریه خندیدم
به عالم این شده ثابت، تویی آغاز و پایانم
منم جسم و تویی جانم
منم بلبل تو بستانم
حسین جانم

ببین قَدّم کمان گشته
رُخم برگ خزان گشته
اگر روزم چنان شب شد، تو هستی ماه تابانم
منم جسم و تویی جانم
منم بلبل تو بستانم
حسین جانم

نه سوره ماند و نی آیه
نه خورشیدی و نی سایه
شده هر سو پَراکنده، همه اوراق قرآنم
منم جسم و تویی جانم
منم بلبل تو بستانم
حسین جانم


**********************


علی انسانی

بیایید و بخوانید، کتیبه ها به دیوار
نوشته اند زینب، رسیده سَرِ بازار
بیا بهرِ تماشا، ببین یوسف زهرا
واویلا واویلا واویلا واویلا
 
ثواب دو زیارت، به زائرت رسیده
یکی پیکر بی سر، یکی سر بریده
تویی حاصل زینب، امان از دل زینب
واویلا واویلا واویلا واویلا


**********************


علی انسانی

طالع شده از بُرج نیزه ماه زینب
شد تیره روی مَه ز دودِ آه زینب
دشمن زَنَد زخم زبان
قرآن بخوان قرآن بخوان
ای جان زینب
 
از نُوک نِی با خواهر خود گفتگو کن
چاک دلم را با نگاه خود رفو کن
با من نگویی گر سخن
با دخترت حرفی بزن
ای جان زینب
 
جان دگر دِه با کلامی دخترت را
یاری کن از بالای نیزه خواهرت را
بنگر پدر با دختران
مَه را ببین با اختران
ای جان زینب
 
دیدی عدو در این سفر با من چها کرد
دیدی تو را آخر فلک از من جدا کرد
دیشب کجا بودی کجا
از ما جدا بودی چرا
ای جان زینب


**********************

غلامرضا سازگار
 
خون جبین من، که سرازیر می‌شود
صوت نوک نیزه، جهانگیر می‌شود

پیشانیم به چوبۀ محمل که می‌خورد
قرآن روح بخش تو، تفسیر می‌شود

هر قطره خون، که می‌چکد از زخم حنجرت
آن قطره یک شکوفۀ تکبیر می‌شود

تا دخترت نرفته ز دستم سخن بگو
لب باز کن عزیز دلم، دیر می‌شود

در زیر کعب نی، نفسِ بی‌صدای ما
در قلب سخت سنگْ‌دلان، تیر می‌شود

هر آیه‌ای که از لب خشکت رسد به گوش
برنّده‌تر، ز نیزه و شمشیر می‌شود

ما را اگر زدند لئیمان، عجیب نیست
روبَهْ کنار خانۀ خود شیر می‌شود

اطفال کوفه، سیر زِ نانند و ای عجب
طفل گرسنۀ تو ز جان سیر می‌شود

دیشب سه‌ساله خواب تو را دید و گفتم‌اش
کنج خرابه خواب تو تعبیر می‌شود

«میثم»ببند لب که از این نظمِ سینه‌‌سوز
عرش خدا، ز غصه زمین‌گیر می‌شود

**********************

تو آفتاب مني با چنين جمال حسين
مرا ببخش که خواندم تو را هلال، حسين

گرفته روي تو را گر چه خون و خاکستر
تو آفتاب وجودي و بي زوال، حسين

سرت به نيزه و قرآن به لب، جلالي نيست
به جز جلال خدا فوق اين جلال، حسين

ز شور نغم? قرآنت اي عزيز دلم
ز حال رفتم و باز آمدم به حال، حسين

به راه عشق تو اي تشنه کام، زينب را
سرِ شکسته بود بهترين مدال، حسين

سر شکسته من با سر بريده تو
ز پاره پاره دل دارد اتصال، حسين

قسم به پيکر پامال تو که نگذارم
کنند خون شريف تو پايمال، حسين

يزيد اگر به اسارت کشانده اهلت را
کشم حکومت او را به ابتذال، حسين

کنم حرام بر او شهد زندگاني را
که او حرامِ خدا را کند حلال، حسين

ز کودکان ز پا اوفتاده گيرم دست
اگر که سيليِ دشمن دهد مجال حسين

به هر يکي ز صغيران به گريه مي نگرم
تو را ز من طلبد با زبان حال، حسين

زبان حال "مؤيد"، غلام تو، اين است
من و جدايي از تو بُود محال، حسين

 

 



موضوعات مرتبط: مسیرکوفه تا شام

برچسب‌ها: اشعار کاروان کوفه به شام
[ 9 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار کوفه

لب هاي تو مگر چقدر سنگ خورده است
قاري من چقدر صدايت عوض شده

تشريف تو به دست همه سنگ داده است
اوضاع شهر کوفه برايت عوض شده

تو آن حسين لحظه ي گودال نيستي
بالاي نيزه حال و هوايت عوض شده

وقتي ز رو به رو به سرت مي کنم نگاه
احساس مي کنم که نمايت عوض شده

جا باز کرده حنجره ات روي نيزه ها
در روز چند مرتبه جايت عوض شده

طرز نشستن مژه هايت به روي چشم
اي نور چشم من به فدايت عوض شده

ما بعد از اين سپاه تو هستيم "يا حسين"
جنگي دگر شده شهدايت عوض شده

تو باز هم پيمبر در حال خدمتي
با فرق اين که شکل هدايت عوض شده

علي اکبر لطيفيان


****************


عيسي شدي که اين همه بالا ببينمت
بالاي دست مردم دنيا ببينمت

بعد از گذشت چند شب از روز رفتنت
راضي نمي شود دلم الا ببينمت

اما چه فايده؟ خودت اصلاً بگو حسين
وقتي نمي شناسمت آيا ببينمت؟!

امروز که شلوغي مردم امان نداد
کاري کن اي عزيز که فردا ببينمت

شب ها چه دير مي گذرد اي حسين من!
اي کاش زود صبح شود تا ببينمت

حالا هلال تو سر نيزه طلوع کرد
تا ما "رايت، الا جميلا" ببينمت

گفتي سر تو را ته خورجين گذاشتند
چه خوب شد نبوده ام آن جا ببينمت

تو سنگ مي خوري و سرت پرت مي شود
انصاف نيست بين گذرها ببينمت

فعلا مپرس طرز ورود مرا به شهر
بگذار گوشه اي تک و تنها ببينمت

علي اکبر لطيفيان


********************


واي از نگاه بي خرد بي مرام ها
بر نيزه بود جاذبه انتقام ها

بازي کودکانه اطفال گشته بود
پرتاب سنگ از وسط پشت بام ها

آن روز از تمامي ديوار هاي شهر
با سنگ ميرسيد جواب سلام ها

در مدخل ورودي آن سرزمين درد
از بين رفته بود دگر احترام ها

واي از محله هاي يهودي نشين شهر
واي از صداي هلهله و ازدحام ها

يک کاروان به ناقه عريان گذر نمود
آهسته از ميان نگاه امام ها

شاعر:علي زمانيان


*******************


در شهر کوفه اندکي بوي خدا نيست
بر پشت بام هايش به جز سنگ جفا نيست

اهداف سنگ هايي که مي آيد تو هستي
حتي يکي از سنگ ها هم در خطا نيست

رفتم که بردارم سرت را تا که افتاد
ديدم سرت گم گشته و در زير پا نيست

من را ببخش وقتي رقيه بر زمين خورد
من دير فهميدم يکي از بچه ها نيست

اينجا جواب قاريان با چوب ميدند
بس کن نخوان وقتي حيا نيست

چيزي به جز اين دست ها بر سر ندارم
چادر کجا !؟ ، معجر کجا !؟ ، نيست

شاعر ؟؟؟؟؟


****************


چه ها که با دل زينب (س) نکرده اين کوفه؟
تو ني سوار و منم کوچه گرد اين کوفه

چه سنگها که نشد پرت سوي محمل من
به دستهاي زن و طفل و مرد اين کوفه

من از فراق نگارم عزا گرفته امُ اما
گرفته جشن ظفر فرد فردِ اين کوفه

ادامه دار شده خاطرات کرب و بلا
چه آتشي ست به پا در نبرد اين کوفه

به جاي نان و رطبهاي هر شب بابا
چه لقمه ها که نصيبم نکرده اين کوفه

به خاندان رسول خدا کنايه زدند
چه داغ کرده دلم، قلب سرد اين کوفه

نخوان دگر سرنيزه برايشان قرآن
که سکه مي خورد آقا به درد اين کوفه

بخوان دعاي فرج تا بيايد آن مردي
که پاسخي ست خدايي، به عهد اين کوفه

 



موضوعات مرتبط: اشعار کاروان در کوفه

برچسب‌ها: اشعار کوفه
[ 9 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

دفن شهداي كربلا


غلامرضا سازگار

 
بنی اسد متحیّر، ستاده‌اید همه
چرا به بحر تفکر فتاده‌اید همه

برای دفن شهیدان کربلا، زن و مرد
ز خانه سر به بیابان نهاده‌اید همه

کسی نبود که رو سوی این دیار نهد
خـدا تمـام شما را جـزای خیر دهد  

بنی اسد نگرید این خجسته تنها را
ستارگان زمین، ماه انجمن‌ها را

نصیبتان شده قدر و سعادتی امروز
شما به خاک سپارید این بدن‌ها را

به هـر بدن که رسیدید احترام کنید
به زخم‌ نیزه و شمشیرها سلام کنید

بنی اسد تن انصار رو به‌ روی شماست
که دفن پیکرشان، جمله آرزوی شماست

کمک کنید در این سرزمین پیمبر را
نگاه مادر ما فاطمه به سوی شماست

اگـر شمـا، نشناسید این بدن‌ها را
معرّفی کنم، این پاره پاره تن‌ها را

بنی اسد همه رو سوی قتلگاه کنید
به پیکری که بوَد غرق خون نگاه کنید

به مصحفی که شده آیه‌آیه گریه کنید
ز آه خود، رخ خورشید را سیاه کنید

تنی کـه ریخته از هم چگونه بردارید
کمک کنید، که یک قطعه بوریا آرید

بنی اسد تن پاک برادرم اینجاست
که عضوعضو وجودش ز هم جداست جداست

هر آنکه دید ورا گفت این رسول خداست
کمک کنید که این جان سیدالشهداست

دل حسین نـه تنها گسسته از داغش
پس از پدر کمر من شکسته از داغش

بنی اسد نگهم بر دو شاخۀ یاس است
بر آن نشانه لب‌های سیّدالناس است

به احترام بگیرید هر دو را سردست
ادب‌کنیدکه این دست‌های عباس است

نه دست مانده به جسم مطهرش نه سری
خــدا بـه مـادرش ام البنین کند نظری

بنی اسد گل صدپاره‌ای، در این چمن است
شهید بی زرهی، پاره‌پاره پیرهن است

ادب کنید که این ماه سیزده ساله
پسرعموی عزیزم، سلالۀ حسن است

به تیر و نیزه تن پاره‌پاره‌اش سپر است
ز حلقه‌های زره، زخم‌هاش بیشتر است

بنی اسد بدنی پشت خیمه مدفون است
دل رباب و دل فاطمه بر او خون است

مزار اوست همان روی سینه پدرش
ز خون او گل روی حسین گلگون است

هنوز هست به سوی حسین دیده  او
سـلام «میثم» بــر حنجـر بریـده  او



موضوعات مرتبط: دفن شهدای کربلا

برچسب‌ها: دفن شهداي كربلا
[ 8 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

دفن شهداي كربلا


غلامرضا سازگار
 
ما برای دفن شاه کربلا آماده‌ایم
رو به سوی قتلگاه و علقمه بنهاده‌ایم

یوسف زهرا حسین واحسینا واحسین
یک بدن صد پاره از شمشیر و تیر خنجر است

این گل دامان لیلا یا علی اکبر است
یوسف زهرا حسین واحسینا واحسین

یک بدن بی‌دست و سر مانده کنار علقمه
مثل مادر اشک ریز و در عذایش فاطمه

یوسف زهرا حسین واحسینا واحسین
سیزده ساله گلی افتاده در دریای خون

از حنای خون شده سر تا به پایش لاله‌گون
یوسف زهرا حسین واحسینا واحسین

لاله‌ها پیداست اما غنچه پرپر کجاست
پیکر سرباز ششماهه علی‌اصغر کجاست

یوسف زهرا حسین واحسینا واحسین
جسم یاران حسین ابن علی بر روی خاک

از دم شمشیر و خنجر قطعه قطعه چاک
یوسف زهرا حسین واحسینا واحسین

از کنار علقمه آید صدای زمزمه
می‌چکد بر جسم ثارالله اشک فاطمه

یوسف زهرا حسین واحسینا واحسین



موضوعات مرتبط: دفن شهدای کربلا

برچسب‌ها: دفن شهداي كربلا
[ 8 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

دفن شهداي كربلا

غلامرضا سازگار
 
مقام قرب خدا یا بهشت اهل ولاست
بهشت اهل ولا یا زمین کرب و بلاست

ورق ورق شده هفتاد و دو کتاب خدا
به هر ورق که زدم تیغ آیه ها پیداست

بنی اسد متحیر اِستاده اند همه
سکوت کرده ولی در سکوتشان غوغاست

نه سر بُوَد به تن کشتگان، نه تن سالم
نه ازغلام، نه مولا، نشان در آن صحراست

زکوفه اشک فشان یک سوار می آید
به نینوای وجودش نوای یا ابتاست

گشوده لب که الا ای موالیان حسین
مرا شناخت بر این لاله های باغ خداست

کنار هم بدن قطعه قطعه ی انصار
حبیب و مسلم و جون و بریر و عابس ماست

کنار علقمه افتاده پیکری بی دست
که چشم تشنه لبان از خجالتش دریاست

به اشک دیده بشویید زخم هایش را
که حافظ حرم و میر لشکر و سقاست

به قلب معرکه خون می دمد زگودالی
که در میانه ی آن جسم یوسف زهراست

به زیر خنجر و شمشیر و تیر و نیزه و سنگ
برهنه پیکر صد چاک سید الشهداست

میان این شهدا گشته قطعه قطعه تنی
که یاس سرخ حسین است و لاله ی لیلاست



موضوعات مرتبط: دفن شهدای کربلا

برچسب‌ها: دفن شهداي كربلا
[ 8 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

دفن شهداي كربلا


غلامرضا سازگار

این جا نگـارخانـه گل‌هــای پـرپـر است
این جا بهشت سرخ بدن‌های بی‌سر است

حیـران ستـاده‌اید چــرا ای بنـی‌اســد
امـروز روز دفــن عزیــز پیمبــر است

من می‌شنـاسم ایـن شهـدا را یکی ‌یکی
سرهایشان اگر چـه بریـده ز پیکـر است

این پیکـر حبیـب بــوَد، این تـن زهیر
این مسلم‌بن‌عوسجه، این عون و جعفر است

این پیکـری کـه مانده به گودال قتلگاه
قـرآن آیــه‌ آیــۀ زهــرای اطهـر اسـت

این زخم‌ها که مانده بر این نازنین بدن
آثار تیر و نیزه و شمشیر و خنجر است

دارد دو زخم بـر کمـر و بر جگـر نهان
زخمی که هر دو باعث قتل مکرر است

داغ بــرادر آمــده یـک زخـم بـر کمر
زخمی که مانده بر جگرش داغ اکبر است

نتـوان شمـرد زخم تنش را به دید چشم
از بس که جای زخم روی زخم دیگر است

این پیکـر گسیخته از هـم از آن کیست؟
این است آن علـی که شبیـه پیمبر است

چیـزی نمانــده از بـدن پــاره‌پــاره‌اش
زخـم تنش ز پیکـر بـابـا فـزون‌تـر است

ایـن جسـم پـاره ‌پـاره دامــاد کربـلاست
کو را عروس، نیزه و شمشیر و خنجر است

پیراهـن زفــاف، زره گشتــه بــر بــدن
بـاران تیـر: لاله، حنـا خـون حنجر است

یک کشته دفن گشته همین پشت خیمه‌ها
نامش علی‌ست ذبح عظیم است و اصغر است

بـا هـم کنیـد رو بـه سـوی نهـر علقمـه
آنجـا تـن شـریف علمــدار لشکــر است

دست و سـرش جداست ولی مثـل آفتاب
در موج خون بـه دشت بلا نورگستر است

«میثم!» مزار این شهدا در دل است و بس
زیـرا کـه دل مقـام خداونـد اکبــر است



موضوعات مرتبط: دفن شهدای کربلا

برچسب‌ها: دفن شهداي كربلا
[ 8 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

امام زمان(ع)

يا اين دل شكسته ما را صبور كن
يا لا أقل به خاطر زينب ظهور كن

ديگر بتاب از افق مكه ، ماه من!
اين جاده هاي شب زده را غرق نور كن

با ذوالفقار حضرت مولا ، بيا و بعد
دلهاي شيعه را پرِ حسّ غرور كن

با كوله بار غربت و اندوه خود بيا
از كوچه هاي سينه زني مان عبور كن

امشب بيا كه روضه بخواني برايمان
امشب بساط گريه مان را تو جور كن

يا چند صفحه مقتل كرب و بلا بخوان
يا خاطرات عمه تان را مرور كن



موضوعات مرتبط: امام زمان(عج) - مناسبت هامناجات با امام زمان(ع)

برچسب‌ها: امام زمان(ع)
[ 8 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام سجاد(علیه السلام)

  
    وحید قاسمی

      قسمت این بود بال و پر نزنی
      مرد بیمار خیمه ها باشی
      حکمت این بود روی نی نروی
      راوی رنج نینوا باشی

      **

      چقدر گریه کردی آقاجان
      مژه هایت به زحمت افتادند
      قمری قطعه قطعه را دیدی
      ناله هایت به لکنت افتادند

      **

      سربریدند پیش چشمانت
      دشتی از لاله و اقاقی را
      پس گرفتید از یزید آخر
      علم با شکوه ساقی را !؟

      **

      کربلا خاطرات تلخی داشت
      ساربان را نمی بری از یاد
      تا قیام ِ قیامت آقاجان
      خیزران را نمی بری از یاد

      **

      خون این باغ، گردن ِ پاییز
      یاس همرنگ ارغوان می شد
      چه خبر بود دور ِ طشت طلا
      عمه ات داشت نصف ِ جان می شد

      **

       کاش مادر تو را نمی زایید!
      گله از دست ِ زندگی داری
      دیدن آب ، آتشت می زد
      دل خونی ز تشنگی داری

      **
      تا نگاهت به دشنه ای می خورد
      جگرت درد می گرفت آقا
      تا جوانی رشید می دیدی
      کمرت درد می گرفت آقا

      ** 

      جمل شام پیش ِ رویت بود
      خطبه ات تیغ ذوالفقارت بود
      «السلام علیک یا عطشان»
      ذکر لبهای روضه دارت بود

      **

      پدرت خواند از سر نیزه
      تا ببینند اهل قرآنی اید
      عاقبت کاخ شام ثابت کرد
      که شما مردمی مسلمانی اید

      **

      سوخت عمامه ات، بمیرم من
      سوختن ارث ِ مادری شماست
      گرچه در بندی از تو می ترسند
      علتش خوی ِ حیدری شماست

      **

      خون خورشید در رگت جاری
      از بنی هاشمی، یلی هستی
      دستهای تو را به هم بستند
      هرچه باشد توهم علی هستی

      **

      کاش می مُردم و نمی خواندم
      سر بازارها تو را بردند
      نیزه داران عبای دوشت را
      جای سوغات کربلا بردند


***********************
      
      علی اکبر لطیفیان

      كوچه هاي مدينه و بوي
      زخمهاي تني كه مي آيد
      چشم هاي سپيد يعقوب و
      بوي پيراهني كه مي آيد

      **
      مرد سجاده اي كه درك نكرد
      هيچ كس آيه ي مقامش را
      در هياهوي شهر كوفه نداد
      هيچ كس پاسخ سلامش را

      **
      تا عزاداريش شروع شود
      ديدن شيرخواره اي كافيست
      تا صدايش به گوش ما برسد
      ديدن گوشواره اي كافيست

      **
      وقت افطار كردنش هر شب
      تا كه چشمش به آب مي افتاد
      تشنگي ضريح لبهايش
      ياد طفل رباب مي افتاد

      **
      من نميدانم اينكه خاكستر
      چه به روز سر امام آورد
      زير زنجير پيكر زردش
      معجزه بود اگر دوام آورد

      **
      گيرم از دست كوفه راحت شد
      سنگ طفلان شام را چه كند؟
      گيرم از دست كوچه سنگ نخورد
      مردم پشت بام را چه كند؟

      **
      تا كه اين مرد قافله زنده ست
      حرفي از طفل كاروان نزنيد
      پيش اين مرد گريه ، جانِ حسين
      حرفي از چوب خيزران نزنيد

***********************
      
         
      دلسوخته،شبيه دل خيمه ها شده
      مانند پاره پيروهني نخ نما شده
      
      دارم هنوز بر سرم عمامه اي که سوخت
      بغض گلوي سوخته ام بي صدا شده
      
      دارم به روي گردن خود دست مي کشم
      ديدم که زخم کهنه ي سر بسته وا شده
      
      با ياد شام سينه ي من تير مي کشد
      اين سينه زخم خورده ي آن کوچه ها شده
      
      واي از کمان و حرمله و نيش خند او
      واي از رباب و اصغر از ني رها شده
      
      ديدم طناب دور گلوي رقيه را
      زنجير داغ مرحم يک زخم پا شده
      
      مانند خواهرم کمرم درد مي کند
      گويي که مهره ي کمرم جابه جا شده

***********************

      
      مسعود یوسف پور
 
      روزی که بسته در غل و زنجیر می شدی
      زخمی ترین تراوش تقدیر می شدی
      
      هفت آسمان کنار تو در حال گریه بود
      وقتی درون خیمه زمین گیر می شدی
      
      مأمور صبر بودی و در ظهر کربلا
      انگار از وجود خودت سیر می شدی
      
      دشمن خیال کرد که تنها شدی ولی
      در چشم خیس قافله تکثیر می شدی
      
      حالا سوار ناقه ی عریان، قدم، قدم
      با هر نگاه سمت حرم پیر می شدی

***********************
      
       محمد رضا رضایی

      داغی نشانده بر جگرت ،  یاد کربلا
      خون میرود ز چشم ترت ، یاد کربلا
      
      زینب ، سکینه ، گریه و طفل رباب و آب
      می آورند در نظرت ، یاد کربلا
      
      با زخمی از تسلَی ِ زنجیر ِ سلسله
      مانده به روی بال و پرت ، یاد کربلا
      
      با خطبه های بی بدلت زنده کرده ای
      در لحظه لحظـۀ  سفرت ، یاد کربلا
      
      از قتل صبر روضه بخوان ای امام صبر
      با سوز ِ آه شعله ورت ، یاد کربلا
      
      از سجده های لشکر شمشیر و نیزه ها
      از خنجر و سر پدرت ، یاد کربلا
      
      از لحظه ای که غارت خیمه شروع شد
      آتش گرفت دور و برت ، یاد کربلا
      
      تا صبح حشر ضامن این دین و پرچم است
      یاد محرم و صفرت ، یاد کربلا
      
      این جلوه های اشک ِ عزا در صحیفه است
      یاد خدا ، شب و سحرت ، یاد کربلا

***********************

      نجمه پور ملکی
    
       بیمار دشت کرب و بلا با اجازه ات
      رفتم سراغ شعر شما با اجاز ه ات
      
      حالا که تو جزء بکائین عالمی
      من هم شدم ز اهل بکا با اجازه ات
      
      گفتم کمی حال و هوایم عوض شود
      رفتم سراغ طشت طلا با اجازه ات
      
      رفتم میان خیمه ارباب و با سلام
      گفتم که ای خون خدا... با اجازه ات
      
      دست تو هم بسته به زنجیر و خوانده ام
      امشب تو را شیر خدا با اجازه ات
      
      دیدم چه قدر کرب و بلایی عجیب بود
      چون فاطمه بستر آقا غریب بود
      
      چه بستری که بوی عبادت گرفته بود
      بیمار ما درد شهادت گرفته بود
      
      در خیمه دیده بود که اکبر شهید شد
      با گریه سر به زانوی حسرت گرفته بود
      
      می خواست تا یاری خون خدا کند
      بیماری اش دو مرتبه قوت گرفته بود
      
      آمد کشان کشان ز حرم سمت قتلگاه
      آخر دلش هوای تلاوت گرفته بود
      
      بر روی نیزه ها سر ببریده را که دید
      روح از تنش اراده رحلت گرفته بود
      
      زینب رسید و جان دوباره به سینه داد
      با آیه های صبر، دلش را سکینه داد  
      
      باید شما بمانی و راوی غم شوی
      از غربت امام زمانِ تو خم شوی
      
      باید شما بمانی و در کوچه های شام
      با خواهران کوچکتان هم قدم شوی
      
      باید شما بعد ابالفضلِ این حرم
      یک اربعین صاحب مشک و علم شوی
      
      وقت هجوم خیمه، تو سینه سپر کنی
      اذن فرار داده و مدد حرم شوی
      
      با خطبه های شام خودت هم چو فاطمه
      طوفان ویران گر کاخ ستم شوی
      
      در قالب دعا امامت به پا کنی
      با روضه های آب ، قیامت به پا کنی
      
      کارم به شعر شام تو افتاده وای من
      از جمله ام سلام تو افتاده وای من
      
      رفتی رکاب عمه بگیری ولی نشد
      از ناقه اش؟ زمام تو افتاده وای من
      
      ماندم چگونه چشم تو بیرون خیمه گاه
      بر پیکر امام تو افتاده وای من
      
      در بین خطبه های تو با خندهٔ یزید
      گر وقفه در کلام تو افتاده وای من
      
      چیزی ز انقلاب عظیم تو کم نکرد
      جز خیزران، قامت سرو تو خم نکرد
      
      وقتش شده که خطبه بخوانی برای ما
      آقا بگو منم پسر زمزم و صفا
      
      بر منبر رسول خدا بین اهل شام
      روضه بخوان ز کشته عطشان کربلا
      
      یک اربعین شانه و بازوی خسته ات
      خاکم به سر بسته به بازوی عمه ها
      
      از نیزه دار رأس بریده برو بخواه
      بازی نکن برابر چشم زنان ما
       
      قلبم اگر گرفت، فقط کار امشب است
      امشب دوباره گریهٔ من مال زینب است

***********************

 

      
      باز گریان غم هم نفسی باید شد
      زائر مرغ غریب قفسی باید شد
      باز یک عده جفا ، زخم روی زخم زدند
      از قضا باز عزادار کسی باید شد

      **
      باید امشب همه از شوق پر و بال شویم
      تا عزادار عزادار چهل سال شویم
      کاسه ای اشک بگیریم روی دست وَ بعد
      راهی روضه ی پیغمبر گودال شویم

      **
      آن کسی که همه اش گریه ی عاشورا بود
      آب می دید به یاد جگر سقا بود
      چشمایش همه شب هیأت واویلا داشت
      تا نفس داشت فقط گریه کن بابا بود

      **
      زهر نوشید وَ تب کرد محیط جگرش
      گُر گرفت از عطش و سوخت همه بال و پرش
      خشک شد جُلگه ی لبهاش و با خشکی لب
      روضه می خواند به یاد لب خشک پدرش

      **
      آن کسی که خود خورشید به پایش افتاد
      ناگهان رعشه بر اندام رسایش افتاد
      ضعف شد چیره و زیر بغلش خالی شد
      از روی شانه ی افتاده عبایش افتاد

      **
      واي از ريش سپيدش كه حنايي شده بود
      ناله اش گفتن اسمي سه هجايي شده بود
      دم مغرب افق شهر مدينه اما
      جهت قبله ي او كرب و بلايي شده بود

      **
      اين هم از ماهيت نفس نفيس خاك است
      سر آقا به روي دامن خيس خاك است
      همه اش سجده شده مثل پدر در گودال
      خاك سجاده و سجاد انيس خاك است

      **
      گاه آهسته فقط واي برادر مي خواند
      لب تشنه «قتلوا» بود كه از بَر مي خواند
      اشك مي ريخت وَ هر آينه مي گفت حسين
      تا دم مرگ فقط روضه ي حنجر مي خواند

      **
      تلخي زهر به كامش عسل و قند آمد
      بر لب پر تركش مطلع لبخند آمد
      جلوي چشم ترش كرببلا ظاهر شد
      يا اَبِ يا اَبِ گفت و نفسش بند آمد
      
      سعيد توفيقي
      
      ******************
      
    
      
      یعقوب کربلا چه قدر گریه میکنی
      از صبح زود تا به سحر گریه میکنی
      
      یعقوب را که غصه ی یوسف شکسته کرد
      داری برای چند نفر گریه میکنی
      
      وقتی که چشمهات می افتد به معجری
      حق داری ای عزیز اگر گریه میکنی
      
      این طفل را به جان خودت اب داده اند
      دیگر چرا میان گذر گریه میکنی
      
      از صبح تا غروب فقط نیزه میزدند
      داری به قتل صبر پدر گریه میکنی
      
      چشمت چرا ضعیف شده بی رمق شده
      یعقوب کربلا چقدر گریه میکنی
      
      بادیدن اسیر کجا میرود دلت
      بادیدن فقیر کجا میرود دلت
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      *******************
      
     
      
      ای جلوه ی آیات خدا  حضرت سجاد
      وی قافله سالار سخن خانه ات آباد
      
      شمشیر دعای تو بریده ست سر شرک
      تا بوده چنان بوده و تا هست چنین باد
      
      انگار نسیمی تو، رها در نفس شهر
      «قد قامت»ِ تو شوکت صد قامت شمشاد
      
      در بغضِ تو صد مرثیه ی تلخ و جگرسوز
      در نطق دلاویز تو صد پنجره فریاد
      
      با اینهمه ای مرد چه تنها و غریبی
      بی گنبد و بی بقعه و بی پنجره فولاد
      
      ابراهیم قبله آرباطان
      
      ******************
      
     
      
       كاش ما هم كبوترت بوديم
       آستان بوس محضرت بوديم
      
       كاش با بال هاي خاكي مان
       لااقل سايه گسترت بوديم
      
       كاش ما هم به درد مي خورديم
       فرش قبر مطهرت بوديم
      
       كاش مي سوختيم از اين غربت
       شمع بالاي بسترت بوديم
      
       كاش مي شد كه مَحرمت بوديم
       عاشقانه ابوذرت بوديم
      
       كاش در كوچه ي بني هاشم
       پيش مرگان مادرت بوديم
      
       كاش ماه محرمي آقا
       يك دهه پاي منبرت بوديم
      
       كاش مي شد كه گريه كن هاي ...
      .... روضه ي تيغ وحنجرت بوديم
      
       كاش مي شد كه سينه زنهاي
       نوحه ي گريه آورت بوديم
      
       كاش در روز تشنگيِ محشر
       باده نوشان ساغرت بوديم
      
       در قيامت به گريه مي گوييم:
       كاش...اي كاش..نوكرت بوديم
      
      وحید قاسمی
      
      ********************
      
     
      
      از روزهاي قافله دلگير مي شوي
      هر روز چند مرتبه تو پير مي شوي ؟
      
      در شام شوم زخم زبانها چه مي كشي ؟
      كز روشناي عمر خودت سير مي شوي
      
      زخمي ست لحظه هاي تو مانند پيكرت
      از بس اسير طعنة زنجير مي شوي
      
      آيات صبح از لب قرآن شنيدني ست
      در كوچه هاي شام كه تكفير مي شوي
      
      خون جگر كه مي خوري از دستِ درد و داغ
      بي تاب بغضهاي گلوگير مي شوي
      
      با آه آهِ روضة ما اي امام اشك
      در هر نگاه آينه تكثير مي شوي
      
      خون گريه مي شوي تو و تا آخر الزمان
      از چشمها هميشه سرازير مي شوي
      
      یوسف رحیمی




موضوعات مرتبط: امام سجاد(ع) - شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام سجاد(علیه السلام)
[ 7 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

ورود کاروان اسرا به کوفه

      
      بعد از تو گوشواره به دردم نمیخورد
      رخت و لباس پاره به دردم نمیخورد
      
      اي آفتاب برسر زینب طلوع کن
      این چند تا ستاره به دردم نمیخورد
      
      نزدیک تربیا که کمی درد دل کنیم
      تنها همین نظاره به دردم نمی خورد
      
      ما را پیاده کن، سرمان سنگ میخورد
      این بودن سواره به دردم نمیخورد
      
      چندین شب است منتظرصحبت توأم
      حرفی بزن، اشاره به دردم نمیخورد
      
      این ها مرابه مجلس خوبی نمی برند
      بعد از تو استخاره به دردم نمیخورد
      
      این سنگها هنوزحسابم نمی کنند
      با این حساب چاره به دردم نمیخورد
      
      علی اکبر لطیفیان


*************************

      
      هفت روز است ....
      
      
      هفت روز است اسير سفرم
      غصه‌ي جانسوز تو و قاسم و عباس و علي‌اكبر و جعفر شده داغ جگرم
      سايه‌ي سنگين سرت روي سرم
      خم شده ديگر كمرم
      بعد تو بي بال و پرم
      درد و بلايت به سرم ، كاش كه چشمي بگشايي و ببيني كه در اين داغ جدايي چه به
      روز من و اطفال حرم آمده اي ماه خدايي
      آنقدر سخت گرفتند به ما بعد تو در راه
      كه از ما نرسيده است به كوفه
      به جز سايه‌ي آهي .

      هفت روز است بجاي تو و عباس شدم همسفر سايه‌ي خولي و سنان
      هر طرفي چشم من افتاد ، غمي روي دل افتاد
      كه ناگاه در آن كوچه‌ي تنگ از همه جا بارش سنگ آمد و يك پيرزن از جنس جهنم به
      كسي قول طلا داد كه با نيزه به نزديكي بامش برود
      لحظه‌اي آمد و دنيا به سرم ريخت كه سنگي به سر زخمي تو بوسه زد و سر ز روي
      نيزه‌ات افتاد
      رقيه به سويت خم شد و تا خواست كه نامت ببرد شانه‌ي زنجير ، حصاري به پرش شد
      ، پُرِ سرباز همه دور و برش شد ،
      نيش تلخ دو سه شلاق عجب دردسرش شد
      تنش انگار حصيري است پر از تار سياهي .

      هفت روز است پرستار حرم زينب كبراست
      سپر و حامي و غمخوار حرم زينب كبراست
      پدر و مادر و دلدار حرم زينب كبراست
      و وقتي همه خوابند نگهباني بيدار حرم زينب كبراست
      چه گويم كه ابالفضل علمدار حرم زينب كبراست
      بخداوند قسم حيدر كرار حرم زينب كبراست
      پس از حضرت حق و پسر خون خداوند ، نگهدار حرم زينب كبراست
      ولي چشم به نيزه ست كه از چشم تو بر خسته‌ي اين راه رسد نيم نگاهي.


      محمد بختیاری
      
       ********************
      
     
      
      ای صبرتو چون کوه در انبوهی از اندوه
      طوفان بر آشفته ی آرام وزیده
      ای روضه ترین شعرغم انگیز حماسه
      ای بغض ترین ابر به باران نرسیده
      
      ای کوه شبیه دلت و چشم تو چون رود
      هرروز زمانه به غمت غصه ای افزود
      غم درپی غم درپی غم درپی غم بود
      ای آنکه کسی شکوه ای از تو نشنیده
      
      من تاب ندارم که بگویم چه کشیدی
      تا بشنوم آن روضه و آن داغ که دیدی
      تو در دل گودال چه دیدی چه شنیدی ؟
      که آمده ای با دل خون قد خمیده
      
      نه دست خودم نیست که شعرم شده مقتل
      شد شعر به یک روضه ی مکشوف مبدل
      نه دست خودم نیست خدایا چه بگویم؟
      این بیت رسیده ست به رگ های بریده
      
      این کرب و بلا نیست مدینه ست در آتش
      شد باز درون دل تو شعله ور آتش
      در خیمه کسی هست ولی خیمه در آتش
      ای آنکه شبیه تو کسی داغ ندیده
      
      این قافله ی توست سوی کوفه روان است
      برنیزه برای تو کسی دل نگران است
      شکر است که تا شام فقط ورد زبان است
      رفتید دعا گفته و دشنام شنیده
      
      
      سخت است که بنویسم دستان تو بسته ست
      مانند دلت قد تو چندی ست شکسته ست
      قد تو شکسته ست نماز تو نشسته ست
      من ماندم و این شعر و گریبان دریده
      
      سید محمد رضا شرافت


       
      ********************
      
    
      
      زیبا هلال یک شبه،ای سایه سرم
      بالا نشته ای مرا می کنی نگاه
      عالم همه پناه به نام تو میبرند
      حالا ببین که خواهرتوگشته بی پناه

      **
      تو قرص ماه بودی و حالا شدی هلال
      دیشب مگر چگونه شبت کرده ای سحر
      روی تو سوخته چونان روی مادرم
      خاکستر است لای همه گیسوان  سر

      **
      عمری سرم به سینه ات آرام میگرفت
      حالا تو روی نیزه و من بین محملم
      هربار نیزه دار ، سرت چرخ می دهد
      با هر تکان نیزه تکان می خورد دلم

      **
      از بعد قتلگاه که دیدم به چشم خود
      زخمی شده دو گونه تو در وضوی خاک
      دامن گرفته ام پی رأس تو هرقدم
      تا که نیفتی از سر نیزه به روی خاک

      **
      عمری ندیده است کسی سایه مرا
      حالا ببین که رنج و بلا یاورم شده
      شاه نجف کجاست تماشا کند مرا
      این آستین کهنه حجاب سرم شده
      
      قاسم نعمتی


       
      *********************
      
    
      
      ای نیزه دار ؛ آینه بر نیزه میبری؟
      خواهی چگونه از وسط شهر بگذری
      
      از کوچه های خلوت آنجا عبور کن
      خوب است اندکی به ابالفضل بنگری
      
      کمتر بخند قاری قرآن دلش شکست
      بر آیه ها قسم که تو بی دین و کافری
      
      دیگر بس است نیزه خود را زمین مکوب
      تو از یهودیان محل سنگ دل تری
      
      دیدی حسین فاطمه خیر کثیر داشت
      حالا تو صاحب دو سه تا کیسه زری
      
      با رقص نیزه پدرم قصد کرده ای
      در پیش چشم عمه لجم را در آوری؟
      
      داری گل سری که عمویم خریده است
      بی آبرو برای که سوغات میبری؟
      
      حس میکنم به دختر خود قول داده ای
      از کربلا براش دو خلخال میبری
      
      وحید قاسمی


       
      *******************
      
      
      
      قرآن بخوان از روي نيزه دلبرانه
      ياسين و الرحمان بخوان پيغمبرانه
      
      قرآن بخوان تا خون سرخت پا بگيرد
      همچون درخت روشني در هر کرانه
      
      بايد بلرزاني وجود کوفيان را
      قرآن بخوان با آن شکوه حيدرانه
      
      خورشيد زينب شام را هم زير و رو کن
      قرآن بخوان با لهجه اي روشنگرانه
      
      کوثر بخوان تا رود رود اينجا ببارم
      در حسرت پلک کبودت خواهرانه
      
      قرآن بخوان شايد که اين چشمان هرزه
      خيره نگردد سوي ما خيره سرانه
      
      اما چه تکريمي شد از لب هاي قاري
      تشت طلا و بوسه هاي خيزرانه
      
      گل داده از اعجاز لب هاي تو امشب
      اين چوب خشک اما چرا نيلوفرانه
      
      در حسرت لب هاي خشکت آب مي‌شد
      ريحانه ات با التماسي دخترانه
      
      آن شب که مي‌بوسيد چشمت را سه ساله
      خم شد ز داغت نيزه هم ناباورانه
      
      از داغ تو قلب تنور آتش گرفته
      تا صبح با غمناله هايي مادرانه
      
      یوسف رحیمی


       
      *******************
      
     
      
      سبز است باغ آینه از باغبانی‌ات
      گل کرد شوق عاطفه از مهربانی‌ات
      
      از بس که خار خاطره بر پای تو نشست
      چشم کسی ندید گل شادمانی‌ات
      
      حتی در آن نماز شبی که نشسته بود
      پیدا نشد تشهدی از ناتوانی‌ات
      
      آن‏جا که روز کوفه ز رزم تو شام بود
      شوق حماسه می‌چکد از خطبه‏خوانی‌ات
      
      امّا شکست خطبه‏ی پولادی تو را
      بر نیزه آیه‌های گل ناگهانی‌ات
      
      با آن سری که در طبق آمد، شبی بگو
      لبریز بوسه باد لب خیزرانی‌ات
      
      عمر سه ساله صبر دل از لاله می‌گرفت
      آتش نمی‌زنیم به داغ نهانی‌ات
      
      جواد محمدزمانی


       
      *******************
      
        
      
      زن بود مثل مرد اما حرف میزد
      پر جوش و غوغا مثل دریا حرف میزد
      
      بر مردی خود کوفیان شک کرده بودند
      مثل تمام مردها تا حرف میزد
      
      از بغض های در گلو ترکیده میگفت
      از زخم های عشق حتی حرف میزد
      
      راز حضور اهرمن را فاش میکرد
      وقتی که از عشق اهورا حرف میزد
      
      گویی علی در پیکر او زنده میشد
      از بس که زینب مثل بابا حرف میزد
      
      حامد صافی قهدریجانی


      
      ******************
      
    
      
       اينان كه سنگ سوي تو پرتاب مي كنند
       بي حرمتي به آينه را باب مي كنند
      
       در قتلگاه،آن جگر تشنه ي تو را
       با مشك هاي آب خنك،آب مي كنند
      
       لب هاي خشك نيزه ي خود را حراميان
       از خون سرخ توست كه سيراب مي كنند
      
       عكس سر بريده ي عباس را به ني
       در چشم هاي اهل حرم قاب مي كنند
      
       با نوحه ي رباب و تكان دادن سنان
       شش ماهه ي تو را سر ني خواب مي كنند
      
       اين آسمان شب زده را اي هلال عشق
       هفده ستاره گرد تو جذاب مي كنند
      
       هفده ستاره معتكف چشم هايتان
       سجده به سمت قبله ي مهتاب مي كنند
      
       هفده ستاره با كلماتي ز جنس اشك
       تفسير سرخ سوره ي احزاب مي كنند
      
      وحید قاسمی 


       
      *******************
      
    
      
      آورده ام در شهرتان خاکسترم را
      آیات باقیمانده ی بال و پرم را
      
      آورده ام ای کوچه های نا مسلمان
      مومن ترین فریاد های حنجرم را
      
      دیشب مراعات حسینم را نکردید
      در کوفه وا کردید پای مادرم را
      
      من آیه هایی در حجاب نور هستم
      خالی کنید ای چشم ها دور و برم را
      
      نذر سر این کعبه ی بالای نیزه
      درشهرتان خیرات کردم زیورم را
      
      من یک نفر در دو تنم اما دو روز است
      از دست داده ام نیمه ای از پیکرم را
      
      یک نیمه ام را روی دست نیزه بردید
      در محمل بی پرده نیم دیگرم را
      
      اما به توحید نگاهم روی نیزه
      زیبا تر از هر روز دیدم دلبرم را
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      ********************
      
    
      
      وقتی نگاه شهر پر از سنگ می شود
      بشکستن هر آینه فرهنگ می شود
      
      بیچاره من که عابر این شهر کینه ام
      از هر طرف نصیب سرم سنگ می شود
      
      بر سبزی بهار اینجا امید نیست
      وقتی جفا به جای وفا رنگ می شود
      
      اینجا درخت وقت ثمر، نیزه می دهد
      اینجا کمیت عاطفه ها لنگ می شود
      
      اینجا صدای پتک هر آهنگری چه خوب
      با سم اسب جنگ هماهنگ می شود
      
      آوای گریه های غریبانه ی دلم
      در گوش شهر کوفه خوش آهنگ می شود
      
      بر زلفهای دختر بابا ئی ات حسین
      هر دست جای شانه زدن چنگ می شود
      
      موسی علیمردانی
      
      *************************
      
     
      
      عیسی شدی که این همه بالا ببینمت
      بالای دست مردم دنیا ببینمت
      
      بعد از گذشت چند شب از روز رفتنت
      راضی نمی شود دلم الاّ ببینمت
      
      اما چه فایده خودت اصلا بگو حسین
      وقتی نمی شناسمت آیا ببینمت؟
      
      امروز که شلوغی مردم امان نداد
      کاری کن ای عزیز که فردا ببینمت
      
      شبها چه دیر می گذرد ای حسین من
      ای کاش زود صبح شود تا ببینمت
      
      حالا هلال تو سر نیزه طلوع کرد
      تا ما رأیت إلا جمیلا ببینمت
      
      گفتی سر تو را ته خورجین گذاشتند
      چه خوب شد نبوده ام آنجا ببینمت
      
      تو سنگ میخوری و سرت پرت می شود
      انصاف نیست بین گذرها ببینمت
      
      فعلاً مپرس طرز ورود مرا به شهر
      بگذار گوشه ای تک و تنها ببینمت
      
      علی اکبر لطيفيان
      
      *******************
      
     
      
      می سوزم و نمانده مرا راه دیگری
      آری فرشته ام که ندارم دگر پری
      
      سنگین شده عبور نفسهای خسته ام
      انگار بین سینه من رفته خنجری
      
      من میچشم مقابل ابروی زخم تو
      بی رحمی و جسارت سنگ ستمگری
      
      ما را به نام خارجیان سنگ می زنند
      حتی اگر که آیه قرآن بیاوری
      
      قرمز طلوع کرده ای از مشرق تنور
      اینجا نبوده است مگر جای بهتری؟
      
      دلتنگ عطر زخمی پیراهن تو ام
      خورشید آسمان من ای عشق مادری!
      
      *******************
      
     
      
      لبهای تو مگر چقدر سنگ خورده است؟
      قاری من چقدر صدایت عوض شده
      
      تشریف تو به دست همه سنگ داده است
      اوضاع شهر کوفه برایت عوض شده
      
      تو آن حسین لحظه گودال نیستی
      بالای نیزه حال و هوایت عوض شده
      
      وقتی ز روبرو به سرت می کنم نگاه
      احساس می کنم که نمایت عوض شده
      
      جا باز کرده حنجره ات روی نیزه ها
      در روز چند مرتبه جایت عوض شده
      
      طرز نشستن مژه هایت به روی چشم
      ای نور چشم من به فدایت عوض شده
      
      ما بعد از این سپاه تو هستیم یا حسین
      جنگی دگر شده شهدایت عوض شده
      
      تو باز هم پیمبر در حال خدمتی
      با فرق این که شکل هدایت عوض شده
      
        علی اکبر لطیفیان
      
      *****************
      
    
      
      قرآن نخوان فراز سکوت مناره ها
       دیگر امید نیست به این استخاره ها
      
       بر نیزه ها اذان خداحافظی نگو
       در گوش های زخمی بی گوشواره ها ...
      
       آه ای یقینِ بی سر و بی دست در سماع
       ابروی آفریده برای اشاره ها
      
       طاقت نمانده دیدن لبخند نیزه را
       با کاروان خسته ی «لبخند پاره » ها
      
       بادی که بوی خون تو را در میان نهاد
       یکباره با مشام غمین سواره ها
      
       لالایی وداع شبانگاه خوانده در
       آغوش ساکت و تهی گاهواره ها
      
       پشت مسیر رفته جا مانده روی خاک
       یغمای پیرهن به تن خوش قواره ها
      
       این نعش های سوخته ٬ ققنوس های مست
       آیا دوباره می رویند از شراره ها ؟
      
       در آسمانِ ظلمتِ گمکرده آفتاب
       خورشید را چگونه ببینم دوباره ؟ ها؟
      
       اما ...سرک کشید ز گودال قتلگاه
       خورشید رو به سوسوی تلخ ستاره ها
      
      مهیجی
      
      *****************
      
     
      
      شناخت چشم تر عمه اين حوالي را
       شناخت تك تك اين قوم لا ابالي را
      
       چقدر خون جگر خورد مرتضي شبها
       ز يادشان ببرد سفره هاي خالي را
      
       هنوز عمه برايم به گريه مي گويد
       حكايت تو و آن فصل خشكسالي را
      
       عطش به جاي خودش،كعب ني به جاي خودش
       شكسته سنگ ملامت دل سفالي را
      
       دلم براي رباب حزينه مي سوزد
       گرفته در بغلش كودك خيالي را
      
      شبيه مادرتان زخمي ام،زمين گيرم
       بگو چه چاره نمايم شكسته بالي را؟
      
      وحید قاسمی

*****************


      
     علي اکبر لطيفيان

      کسي نداد، جواب سلام هايش را
      به احترام نبردند نام هايش را
      
      تمام مردم نامرد خويش را کوفه...
      ...به کوچه ريخته حتي غلام هايش را
      
      مسير تنگ، مکافات رد شدن دارد
      خدا به خير کند ازدحام هايش را
      
      ز کوچه رد شد و گيرم کسي نگاه نکرد
      ولي چه کار کند پشت بام هايش را
      
      يکي است نيزه نشين و يکي است ناقه نشين
      ببين چگونه مي آرند امام هايش را
      
      به اين سه ساله بچسبد،سکينه مي افتد
      مراقبت کندآخرکدام هايش را
      
      علي اکبر لطيفيان

*************************


      دخترت هم غم پدر مي خورد
      هم غم موي شعله ور مي خورد
      
      نيزه دارت همين که مي خنديد
      به غرورم چقدر بر مي خورد
      
      وسط کوچه ي يهودي ها
      سينه ام زخم بيشتر مي خورد
      
      تکه سنگي که خورد کنج لبت
      خنجري شد که بر جگر مي خورد
      
      کمرم را شکست آخرِ سر
      ضربه هايي که بي خبر مي خورد
      
      بدنت را که زير و رو کردند
      دست من بود که به سر مي خورد
      
      حسن لطفي


*************************

 

      هرگز نمي شد خواهرت اينجا نيايد
      بهر عزاداري اين لب ها نيايد
      
      امکان ندارد اينکه مجنوني بخواند
      اما براي ديدنش ليلا نيايد
      
      بستند به زنجير راه گريه ها را
      شايد صدايي از گلوي ما نيايد
      
      از دخترت مي خواستم وقتي مي آيد
      يا چشمهايش را بگيرد يا نيايد
      
      اي صوت لب هاي پر از آيات غمگين
      پايين بيا تا خيزران بالا نيايد
      
      ديدند مي خواني ولي کاري نکردند
      تا خيزران روي لبت با پا نيايد
      
      کنج تنور آمد کنارت چهره نيلي
      کردم دعا اينجا دگر زهرا نيايد
      
      چشمان اينجا سخت ناپرهيزگارند
      اما نمي شد خواهرت اينجا نيايد
      
      علي اکبر لطيفيان

 

*************************

      اسير كوچه شدن ارزش تورا دارد
      سرت كه هست اسيريِ اينچنيني هست
      
      من از كنار بزرگان نميروم هرگز
      تو هر كجا بروي باز همنشيني هست
      
      اگرچه سنگ مزاحم شده ست اما جا
      براي آنكه به دامانِ من نشيني هست
      
      بيا نشان مده خود را كه سنگ اين مردم
      درست ميخورد آنجا كه مه جبيني هست
      
      دوباره دور و بر محملم شلوغ شده
      از اين قبيل مكافات تا ببيني هست
      
      يكي مقابل نجمه يكي مقابل من
      كنار هر سري اينجا دلِ غميني هست
      
      چه ديده است مگر مادرم كه از امشب
      مدام پشت سرت ناله ي حزيني هست
      
      تو و تنور ، تنور و صداي يك مادر
      ميان مادر و فرزند بوسه چيني هست
      
      ز راه مانده چهل منزل خراب شده
      خدا به خير نمايد چه اربعيني هست
      
      علي اكبر لطيفيان

 

*************************


      
      اي سرت سعيِ صفاي سنگها
      نيزه ات قبله نماي سنگها
      
      روي ني قرآن نمي خواندي اگر
      در نمي آمد صداي سنگها
      
      تا که پيدايت نمايم شهر را
      گشته ام با ردّ پاي سنگها
      
      مي خورند و مي خورند و مي خورند
      
      واي از اين اشتهاي سنگها
      
      دشمنانت بي حيا هستند، ليک
      اي برادر کو حياي سنگها
      
      گاه آتش، گاه خاکستر زدند
      بر سرت از لا به لاي سنگها
      
      لحظه اي بر دامنم بنشين خودم
      در مسير بي هواي سنگها...
      
      ... هم سپر گردم برايت هم ز اشک
      مي نهم مرهم به جاي سنگها
      
      زخم مي زد بر دلم زخم زبان
      لحظه لحظه، پا به پاي سنگها
      
      محسن عرب خالقي


*************************


    
      تازه رسيده از سفر کربلا سرت
      بين تن تو فاصله افتاده تا سرت
      
      با پهلوي شکسته و با صورت کبود
      کنج تنور کوفه کشانده مرا سرت
      
      پيشاني ات شکسته و موهات کم شده
      خاکستر تنور چه کرده است با سرت؟
      
      رگ هاي گردنت چقدر نامرتب است
      اي جان من چگونه جدا شد مگر سرت؟
      
      اين جاي سنگ نيست، گمان مي کنم حسين
      افتاده است زير سم اسب ها سرت...
      
      بايد کمي گلاب بيارم بشويمت
      خاکي شده است از ستم بي حيا سرت
      
      چشمان تو هميشه به دنبال زينب است
      تا اربعين اگر برود هر کجا سرت
      
      علي اکبر لطيفيان

 

*************************


    
      اين پشت بامها که تو را سنگ مي زنند
      دارند روي وجه خدا سنگ مي زنند
      
      با قصد خورد کردن عکس صفات حق
      سوي تمام آيينه ها سنگ مي زنند
      
      تو عين آسماني و اين شهر عين خاک
      بنگر که از کجا به کجا سنگ مي زنند
      
      پس دسته بزرگ ابابيلها کجاست؟
      حالا که روي کعبه ما سنگ مي زنند
      
      از پشت بامها نتوان گر سؤال کرد
      از دستها بپرس که چرا سنگ ميزنند
      
      من خطبه شکسته براي تو خوانده ام
      يعني که کوفيان به صدا سنگ مي زنند
      
      رضا جعفري

 



موضوعات مرتبط: اشعار کاروان در کوفه

برچسب‌ها: ورود کاروان اسرا به کوفه
[ 7 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

تنور خولی

 

 
      چه شبي مي‌گذر در دلِ پنهانِ تنور
      سر ِ خورشيد شده گرمي ِ دُکانِ تنور
      
      اين چه نوري ست تنور از نفسش روشن شد
      اين چه داغي ست که آتش زده بر جانِ تنور
      
      ديشبي را شهِ دين در حرمش مهمان بود
      امشب اي واي سر او شده مهمانِ تنور
      
      با سرش صاحب اين خانه به ناني برسد
      کيسه‌ها دوخته و سکه شده نانِ تنور
      
      سر ِ شب روشن اگر بوده تنورش، حتماً
      نيمه شب رفته سرش در دلِ سوزانِ تنور
      
      چه بلايي سر ِ نيزه به سرش آوردند؟!
      که پناه از همه آورده به دامانِ تنور
      
      شأنِ «برداً و سلاما» ست نزولِ سر او
      که فرود آمده از نِي به گلستانِ تنور
      
      نيست مفهوم،‌ شده حبس، به خود مي‌پيچد
      ناله يِ بي‌ رمق ِ قاريِ قرآنِ تنور
      
      تا قيامت وسطِ شعله بسوزد کم ِ اوست
      بيش از اين‌هاست در اين فاجعه تاوانِ تنور
      
      محمد رسولي

***********************


        
       بوي بهشت مي وزد از داخل تنور
       موسي گمان كنم كه رسيده به كوه طور
      
       شبنم كنار ساحل آتش چه مي كند؟
       اين سيب سرخ داخل آتش چه مي كند؟
      
       آتش گرفته شهپر ققنوس در تنور
       نفرين آسمان و زمين باد بر تنور
      
      نمرودها و ابرهه ها عهد بسته اند
      آيينه ي تجلي حق را شكسته اند
      
      سوزانده اند قسمتي از باغ سيب را
      فهميده اند معني شيب الخضيب را
      
      اينجا خليل راهي رضوان نمي شود
      آتش در اين بلاد گلستان نمي شود
      
      خورشيد گرگرفته درون تنور، واي
      موسي سرش جدا شده دركوه طور، واي
      
      جاي عزيز فاطمه كنج تنور نيست
      مطبخ محل شأن نزول زبور نيست
      
      ديشب تمام دشت برايش گريسته
      يحيي درون طشت برايش گريسته
      
      زخم عميق لعل لبش گريه آور است
      چشمان نيمه باز شفق گونه اش تراست
      
      رخت سياه بر تن حوا و آسيه
      مريم براي فاطمه مي خواند مرثيه
      
      كروبيان به چنگ عزا زخمه مي زنند
      دور تنور حور و ملك لطمه مي زنند
      
      افلاكيان آينه رو سينه مي زنند
      با نوحه هاي مادر او سينه مي زنند
      
      تا بين دست فاطمه خورشيد جلوه كرد
      در شهر كفر مشعل توحيد جلوه كرد
      
      زهرا نهاده دست سر زانوان خويش
      قامت خميده تر شده از چند روز پيش
      
      زهرا به ناله، شعله به پروانه مي زند
      بر گيسوان سوخته اش شانه مي زند
      
      دستي كشيد برسر گيسوش، گريه كرد
      درسوگ زخم گوشه ي ابروش گريه كرد
      
      زهرا به اشك مقنعه نمناك مي كند
      خاكستر از محاسن او پاك مي كند
      
      بر زخم دست و سينه ي زهرا زده نمك
      پيشاني شكسته و لب هاي پر ترك
      
      امشب نه آنكه ارض و سما گريه مي كند
      حتي ميان عرش خدا گريه مي كند
      
      وحيد قاسمي


***********************

 

      اي در تنور افتاده تنها يا بُنَيَّ
      دورت بگردد مادرت زهرا  بُنَيَّ
      
      من که وصيت کرده بودم با تو باشد
      هر جا که رفتي زينب کبري بُنَيَّ
      
      باور نمي کردم تو را اينجا ببينم
      کنج تنور خانه ي اينها  بُنَيَّ
      
      هر قدر هم خاکستري باشد دوباره
      من مي شناسم گيسوانت را  بُنَيَّ
      
      با گوشه ي اين چادر خاکي بشويم
      خون لبت را با نواي يا  بُنَيَّ
      
      آخر چرا از پشت سر ذبحت نمودند
      اي کشته ي افتاده در صحرا  بُنَيَّ
      
      شيب الخضيبت را بنازم اي عزيزم
      با اين حنا شد صورتت زيبا بُنَيَّ
      
      آبت ندادند و به حرفت خنده کردند
      گفتي که باشد مادرت زهرا  بُنَيَّ ؟
      
      گفتي زن خولي برايت گريه کرده
      حتي به او هم مي کنم اعطا  بُنَيَّ
      
      جواد حيدري

 



موضوعات مرتبط: تنور خولی

برچسب‌ها: تنور خولی
[ 7 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

روز عاشورا


      نزدیک مغرب است خدایا چه می شود؟
      کشتی شکست خورده دریا چه می شود؟

      از لاله های خون جراحات زخم عشق
      مقتل ز عمق فاجعه دریاچه می شود

      با چکمه های بند نبسته رسیده شمر
      با زخم های سینه بابا چه می شود

      قاتل ز بس برید از نفس فتاد
      ای سر بریده بعد تو با ما چه می شود

      نزدیک مغرب است چه باد مخالفی
      نزدیک مغرب است ندا داد هاتفی

      ای کشته فتاده به صحرا حسین من
      ای میوه رسیده زهرا حسین من

      آن کهنه پیرهن که خودم بافتم چه شد
      ای بانی قیامت کبرا حسین من

      یادش به خیر شانه زدن های موی تو
      ای صاحب شفاعت عظما حسین من

      چشمت زدند عاقبت این هرزه چشم ها
      قربانی حسادت دنیا حسین من

      مغرب شد و گذشت  و حالا شب آمده
      بعد از تمام حادثه ها زینب آمده

      زینب رسید و خاطره ها را مرور کرد
      از بین نیزه های شکسته عبور کرد

      آهی کشید و گفت «أأنت اخی» حسین
      این جا گریز روضه ی ما جفت و جور کرد

      بشنید یا «اخی اِلیَ» صبور باش
      دل را به امر حنجر پاره صبور کرد

      در آخرین دقایق گودال قتلگاه
      هر نیزه ای به گونه ای عرض حضور کرد

      قلب ز شعله دل خورش آتش گرفته است
      ناگاه دید چادرش آتش گرفته است

      علی اکبر لطیفیان



موضوعات مرتبط: روز عاشورا

برچسب‌ها: روز عاشورا
[ 5 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شب يازدهم محرم


كربلا تاريك و سرده
بيابون پر نامرده

ببينيد رباب خسته
پي اصغرش مي گرده

خيمه ها مي سوزد امشب
سينه ها در تاب و در تب

كربلا دود است و آتش
اي امان از دل زينب

كودكان در دشت و صحرا
پا برهنه ، زار وتنها

اشك مي ريزند و گويند
آه بابا آه بابا

آن طرف طفلي نشسته
خار در پايش شكسته

دختري با ضرب نيزه
دست و بازويش شكسته

آن طرف راه گلي را
دشمن سركش گرفته

صورتش نيلي ز سيلي
دامنش آتش گرفته

اين طرف جلاد مردي
مشت او پر گوشواره

اين طرف مردي شتابان
روي دوشش گوشواره

آن طرف طفلي هراسان
دست بر گوشش گرفته

دستمالي را كنار
لاله ي گوششش گرفته


 



موضوعات مرتبط: شب شام غریبان

برچسب‌ها: شب يازدهم محرم
[ 4 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شب يازدهم - امام زمان(ع)

امام زمان

امروز پا به معركه كربلا زدي
از صبح گريه كردي وناله ها زدي

من هر چه را شنيده ام آقا تو ديده اي
ناليده اي،خميده اي وداغ ديده اي

دلواپسي به جوش دلت مثل خُم شده
شايد سه ساله عمه ي ناز تو گم شده

در بين دود و آتش صحرا چه مي كني
با ناله هاي زينب كبريي چه مي كني

امشب چقدر خسته اي و دل شكسته اي
امشب بداغ شام غريبان نشسته اي

گويا تو نيز سر بروي نيزه ديده اي
يا آنكه پابه پاي يتيمان دويده اي

آيا به پاي ناز شما خار رفته است
يا قاتلي بروي زمينت كشانده است

امشب كنار كشته ي مولا چه مي كني
با قامت خميده ي زهرا چه مي كني

 



موضوعات مرتبط: امام زمان(عج) - مناسبت هامناجات با امام زمان(ع)شب شام غریبان
[ 4 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شب عاشورا

امام زمان

صبح فردا صبح فردا روز عاشوراست مولا
چشم من بر راه و در عمق دلم غوغاست مولا

صبح فردا با اميد ديگري از خواب خيزم
تا مگر بانگ رسايت بشنوم بي تاب خيزم

كاشكي فردا بيايي پرده از رخ برنمايي
انتقام پهلوي بشكسته مادر بگيري

كاشكي فردا بيايي من براي تو بگريم
تو بخواني روضه و من پا به پاي تو بگريم

كاشكي فردا ببر گيري علي اصغرش را
تا همه بينند پر خون پاره پاره حنجرش را

در بغل گيري سه ساله توگل پژمرده اش را
تا بگيري انتقام روي سيلي خورده اش را



موضوعات مرتبط: امام زمان(عج) - مناسبت هامناجات با امام زمان(ع)شب دهم محرم

برچسب‌ها: شب عاشورا
[ 4 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب عاشورا


شام عاشورا رسيده  قلب ما در خون تپيده
خسته هر طفلي به خيمه با لب خشك آرميده

كودك ششماهه امشب  از عطش طاقت ندارد
گاهي انگشتان خود را در دهانش ميگذارد

مي زند لب مثل ماهي كرده غمگين مادرش را
ظهر فردا تير كينه مي شكافد حنجرش را

يك دلاور يك دلاور دور خيمه در تكاپو
مي شكافد ظلمت شب برق چشمانش ز هر سو

چون شود فردا روي خاك هر دو دست او بريده
در كنارش اشك ريزد مادري فامت خميده

اين طرف مولاي خسته با دلي خون چشم گريان
جمع مي سازد به دامن سنگ وخار اين بيابان

تا مگر از خار صحرا  غنچه اي پرپر نگردد
در فرار كودكانش پايشان خوني نگردد

آن طرف طفلي سه ساله خفته بر  زانوي بابا
چون شود فردا همين وقت ميدود بر خار صحرا

راه او با تازيانه دشمن سركش گرفته
صورتش زخمي ز سيلي  دامنش آتش گرفته

***********************


امشب سه  ساله دختري در خيمه خوابش برده است
در خواب، خواب آب ميبيند دلش افسرده است

فردا دل مجروح او در سينه بريان مي شود
وقتي سر بابا بروي ني نمايان ميشود

فردا عمو عباس او بي دست و بي سر ميشود
هم بي عمو هم بي پدر هم بي برادر مي شود

 



موضوعات مرتبط: شب دهم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب عاشورا
[ 4 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار غم های زینب(س)

  زبانحال

من زینبم قلبم کتاب درد و غم هاست
من زینبم چشمم ز اشک غم چو دریاست

ای اشک داران، صاحبان سوز سینه
من بارها مردم، بپرسید از مدینه

وقتی که همچون لاله پرپر می شدم من
وقتی عصای دست مادر می شدم من

وقتی که آن گل بر کف صد خار افتاد
وقتی که دیدم دست او از کار افتاد

وقتی که دیدم در بروی غم گشودست
وقتی که دیدم گوشه ی چشمش کبود است

وقتی که دیدم مادرم رویش گرفته
وقتی که بادستش به پهلویش گرفته

وقتی که اسما روی مادر آب می ریخت
وقتی که باب روی مادر خاک می ریخت

وقتی که رفتم کربلا با قلب صد چاک
وقتی که دیدم جان من افتاده بر خاک


اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید

 .................................................  

خاطرات زینب

حال و هوای کربلا در حال من پیدا بود
هر کس حسینی می شود با نام من شیدا شود

من زینبم دخت علی آئینه زهرا منم
پیغمبر پیغمبران مجموعه ی غمها منم

من چشم خود وا کرد ه ام از ابتدا سوی بلا
از بهر اهل دل رسد از نام من بوی بلا

گرچه نیم از چهارده معصوم امّا اطهرم
از بعد آنان از همه پیمغبران هم برترم

شاگرد درس عصمت زهرای اطهر بوده ام
آئینه جمع فضائل بهر حیدر بود ه ام

داغ پیمبر دید ه ام و از داغ او دلخون شدم
همراه اشک مادرم گریان شدم محزون شدم

دیدم تنش روی زمین مانده است و امت غافلند
تا اینکه غصب حق کنند از پیروان با طلند

دیدم به سمت اهل نار افتاده هیزمهای کین
دیدم زبانه می کشد آتش به روی باب دین

همراه مادر بود ه ام با او در آتش آمدم
از بهر حفظ مادرم خود را به آتش می زدم

مادر برای حفظ دین می سوخت بین شعله ها
درس فداکاری به من آموخت بین شعله ها

با چشم خود دیدم چسان فضه مددکاری نمود
یک دُرِ خون آلود ه را از زیر دست و پا ربود

دیدم که مادر پشت در افتاده پر پر می زند
گر چه میان خون بود فریاد حیدر می زند

با صورت نیلی شده با پهلویِ غرقه  بخون
با سینه ای زخمی شده از باب خانه زد برون

دامان بابا را گرفت اما  عدو نامرد بود
سنگینی تیغ و غلاف از دست او طاقت ربود

دستش ز کار افتد وشد در کوچه ها نقش زمین
از این زمین خوردن شده حیدر امیرالمومنین

خلّوُ ابْنُ عمّی ناله اش در لحظه ای دشوار بود
تنها در آنجا مادرم با حیدر کرار بود

گفتا اگر نفرین کنم بر پا قیامت می شود
جانم فدای ماندن امر امامت می شود

بابای من پیغام داد ای دخت طاها صبر کن
جان علی نفرین مکن با ظلم اعدا صبر کن

آری دو صد کرب و بلا من در مدینه دیده ام
من ریشه ی هر زخم را در زخم سینه دیده ا م

در کوفه رفتم صورتی غرقاب خون شد قاتلم
دیدم سر بشکسته ی بابا و پر خون شد دلم

دیدم که او را مثل مادر نیمه ی شب می برند
مولای عالم را غریب از پیش زینب می برند

از بعد او دیدم حسن رزمش شده زخم زبان
نی از عدو محنت کشید او زخم دید از شیعیان

در خانه اش ایمن نبود بیرون خانه جا نداشت
یک پا رکاب و همنفس سوگند بر زهرا نداشت

گر چه دلش از کودکی پر آتش و صد پاره بود
اما چه گویم زهر کین چه با گل زهرا نمود

گفت  بیا ای خواهرم طشتی بیاور در برم
پاره جگرها را ببین اینهاست نذر مادرم

با لخته های خون او من انس دارم ای خدا 
از غصه تشییع او من بیقرارم ای خدا

عباس آن روح ادب با من نگفت آخر چه شد
با من نگفت از تیر کین تابوت با پیکر چه شد

من در تمام درد ها بسیار کردم شور و شین
اما دلم خوش بود دارم دلبری مثل حسین

این دل خوشی را عاقبت دست خدا از من گرفت
دارو ندارو هستییم را کربلا از من گرفت

بعد علی اکبر که شد صد پاره جسم اطهرش
دیدم به زیر سم اسب افتاده قاسم پیکرش

دیدم علمدار حسین مشکش تهی از آب شد
تا تیر بر چشمش نشست چشم فلک بی تاب شد

دیدم علم  افتاده و بشکسته پشت دلبرم
دیدم پس از سقا شده غارت تمامی حرم

دیدم سه شعبه تیر را اندر کمان حرمله
دیدم گلوی کودکی گشته نشان حرمله

من در وداع آخرین دادم به دست دلبرم 
پیراهن کهنه که بود از دستباف مادرم

لبهای او خشکیده و پیشانی اش بشکسته بود
در قتلگاه دیدم عدو بر سینه اش بنشسته بود

دیدم اشاره می کند برگرد زینب در حرم
جان می دهی گر بنگری در پنجه ای موی سرم

من از حرم تا قتلگاه سعی و صفایی کرده ام
بعد از حسین در کربلا بالله خدایی کرده ام

شام غریبان دیده ام بازار کوفه دیده ام
از دیدن راس حسین برنیزه ها رنجید هام

آنچه مرا بی صبر کرد بزم شراب شام بود
آنجا که باشد مقتلم کنج خراب شام بود

 جواد حیدری


.................................................


درد دل

به روي دل، غم و داغ تورا گذاشته ام
به روي شانه ي خود كربلا گذاشته ام

براي آنكه مرا غُصه ي تو پير كند
به روي كُلِّ جوانيم پا گذاشته ام

براي آنكه بگويم هنوز فكر توام
ببين كه پيرهنت را كجا گذاشته ام
 
شكسته تر شده اين دل،دل بدون حسين
شكسته تر شده هرچه دوا گذاشته ام

اگر بناست ببيني مرا بيا گودال
گه خويش را لب گودال جا گذاشته ام

هنوز خون گلوي تو رنگ موي من است
گمان مبر كه به مويم حنا گذاشته ام

نشد اگرچه تنت را كفن كنم اما
هنوز هم كفنت را سوا گذاشته ام

علي اكبر لطيفيان

.................................................

گریه می کنیم

امشب به سبک کرب و بلا گریه می کنیم
همراه سیِّد الشُّهداء  گریه می کنیم
صاحب زمان گرفته عزا گریه می کنیم
از داغ روح صبر و وفا گریه می کنیم

مثل تمامی علما گریه می کنیم
آقا ببین که با رفقا گریه می کنیم

امشب به یاد عمِّه ی سادات مضطرم
گریه کن مصیبت و غمهای خواهرم
شد کهنه پیرهن همه ی عشق و باورم
مثل غروب غصِّه و غم فکر معجرم

راوی قصِّه های غریبی دلبرم
هجران سر آمده به خدا گریه می کنیم

در زیر آفتابم و مثل تو تشنه لب
جان دادن شبیه تو شیرینتر از رطب
از دوریِّ تو زینب غمدیده کرده تب
یکسال و نیم زندگی بی تو  العجب

کردم شکایت از غم هجران تو به رب
با حق به یاد فاصله ها گریه می کنیم

یکسال و نیم  درد جدایی کشیده ام
حالا ببین چگونه کنارت رسیده ام
هرگز عجیب نیست اگر قدخمیده ام
آخر به روی نیزه  سر یار دیده ام

چوبی به لب نشست و لبم را گــَزیده ام
ای زینبی بدان که کجا گریه می کنیم؟!

جایی که از حسین بخوانیم کربلاست
مهمان روضه ی غم گودال تو خداست
دارم یقین که مادر ارباب پیش ماست
همراه دخترش شده تب دار نینواست

شیب الخضیب غصِّه ی زهرا و مرتضاست
آهی کشید مادر و ما گریه می کنیم

آهی کشید و زیر لبش گفت یا حسین
دیدم که می زنی گل من دست و پا حسین
دشمن سر تو برده روی نیزه ها حسین
زینب کجا و بزم حرامی کجا؟ حسین

چوب است مزد قاری قرآن ما حسین
ما تا ظهور عدل و صفا گریه می کنیم

حسين ايماني

.................................................


وصف زینب

چشمان تو ادامه ی دریای کربلا
زینب شدی و زینت بابای کربلا

با خطبه هات مثل علی میشوی ولی
با گریه هات حضرت زهرای کربلا

ای سر بلند از تو حسین بن فاطمه
ای سر به زیر پیش تو سقای کربلا

دیروز اگر نبود دم آتشین تو
بیهوده بود قصه ی فردای کربلا
 

وقت قنوت نافله های شبانه ات
شد ملتمس ترینِ تو مولای کربلا

دشمن حریف یک نخی از معجرت نشد
در چنگ توست پهنه ی صحرای کربلا

بانوی آب و آینه بانوی آسمان
اصلا خودت برای دلم روضه ای بخوان :

هنگام پر کشیدن و وقت سفر شده
اشک نگاه آخر من بی ثمر شده

با یاد پاره های تنت گریه میکنم
با آه سینه ام جگرم شعله ور شده

این بازوی سپر شده ام را شکسته اند
حالا ببین که خواهر تو بی سپر شده

حتی توان سینه زدن هم نمانده است
این بازوی شکسته عجب درد سر شده

بعد از گذشت لحظه ی گودال رفتنت
یک سال و نیم خواهر تو خون جگر شده

با هر نفس که بعد غمت میزدم حسین
زخمی که داشتم به دلم تازه تر شده

بر حال من نسوخت دل دشمنت حسین
عمداً مرا زدند کنار تنت حسین

گودال بود و غربت بی انتهای من
شد خیمه گاه مروه و مقتل صفای من

از بسکه ازدحام در آنجا زیاد بود
جایی نبود کشته ی بی سر ؛ برای من

یک خنجر شکسته چرا بوسه میزند ؟
بر روی حنجر تو برادر به جای من

یک نیزه آمد و سخنت را برید و رفت
یک کعب نی رسید به داد صدای من

پیراهن تن تو پر از رد پا شده است ؟
یا اشتباه میکند این چشم های من

با تازیانه ها بدنم خوب آشناست
من را زدند پیش تو ای آشنای من

دیدند بی کسیم به ما طعنه ها زدند
مانند مادر تو مرا بی هوا زدند



موضوعات مرتبط: حضرت زینب(س) - شهادتروز عاشورا

برچسب‌ها: اشعار غم های زینب(س)
[ 3 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار روز دهم محرم(عاشورا)


علی اكبر لطیفیان

مصحف ما، چه به هم ریختنت! وای عمو!
چقَدَر تیر نشسته به تنت وای عمو!

همه رختِ تو غارت نشده پاره شده
بس كه یك پارچه با پا زدنت وای عمو!

آمدم تا كه اجازه بدهی و یك یك
نیزه ها را بكشم از بدنت وای عمو!

جان نداده همه بالای سرت جمع شدند
چه شلوغ است سرِ پیرُهَنَت وای عمو!

آن قدر نیزه زیاد است نمی دانم كه
بكشم از بدنت یا دهنت؟ وای عمو!


*************************


علی اکبر لطیفیان

کاش آن شب همه جا شب می شد
خاک گودال مؤدب می شد

داشت از خون گلوی آقا
لب گودال لبالب می شد

بی پر و بال و بدون سر هم
داشت جبریل مقرب می شد

کاش در نیمه شب دفن حسین
بوریا چادر زینب می شد

یا که افلاک ز هم می پاشید
یا تن شاه مرتب می شد


*************************


مصطفی متولی

داشت هر چند گُلِ جانِ تو پرپر می شد
از شمیمش همه ی باغ معطر می شد

من فقط داشتم از دلهره می لرزیدم
پیش چشمم كه تن پاك تو بی سر می شد

كاری از دستِ كسی بر نمی آید باید
دلم آرام به تقدیر مُقَدَّر می شد

قول دادی كه شفاعت كنی از قاتل خود
ولی آن روز مگر حرف تو باور می شد

به تو هر ضربه كه می خورد خدا می داند
ضربان دلِ من چند برابر می شد

زره ات بیشتر ای كاش تحمل می كرد
لااقل عمق جراحاتِ تو كمتر می شد

آن زمانی كه لبِ تیغ به حلقومت خورد
حنجرت كاش مطیعِ دم خنجر می شد


*************************


حسن لطفی

دید چشمش به آسمان وا بود
تشنه بود و میان خون ها بود

لحظه های جسارت و غارت
در دل قتلگاه بلوا بود

رحم در چشم نانجیبی نیست
بین خولی و شمر دعوا بود

دید دست جماعتی نامرد
تکه های لباس پیدا بود

لبه ی تیغ ها که پایین رفت
ساقه ی نیزه ها به بالا بود

 

*************************


علی اكبر لطیفیان

خوردی امروز نیزه فردا نَعل
نیزه هم چاره دارد اما نعل...

یك، دو، سه، چهار... ده تا اسب
روی هم می شود چهل تا نعل

هر كسی از تنِ تو می گذرد
شمر با پا و اسب ها با نعل

پشت و روی تو را یكی كردند
چقدر جلوه دارد این جا نعل

چون لباست به روی چادر من
هر كسی پا گذاشت حتی نعل

دهنت را خودت بگو چه شده؟
تهِ شمشیر خورده ای یا نعل؟

 

*************************

مصطفی متولی

ظاهراً جد اطهرش هم بود
پدرش بود مادرش هم بود

وقتی افتاد روی گونۀ راست
بین مقتل برادرش هم بود

جای سالم نبود در بدنش
زخم تا بود پیکرش هم بود

زیر پای سنان و نیزه و تیر
نه فقط سینه حنجرش هم بود

بی کس و بی پناه از نزدیک
سنگ می خورد و خواهرش هم بود

خواهرش قبل قاتلش آمد
تا نفس های آخرش هم بود

گر چه او را زدند اما چون
چادرش بود معجرش هم بود

آن زمان هم که غارتش کردند
به روی دست ها سرش هم بود


*************************


محمد سهرابی

شمسی و روی زمین با روی ماه افتاده ای
تا اذان مانده چرا در سجده گاه افتاده ای

سینه تنگ و عرصه تنگ و غربت تو می کشد
زیر دست و پای دشمن بی سپاه افتاده ای

گفت بابا دست خود را حائل رویت کنم
راست گفته مثل زهرا بی پناه افتاده ای

ای عمو از خیمه می آیم کمی آرام باش
از چه با زانو به سوی خیمه راه افتاده ای

خوب معلوم است از پیشانی و ابروی تو
با رخت از روی مرکب گاه گاه افتاده ای

در دل گودال جای ماه رویی چون تو نیست
یوسف زهرا چرا در بین چاه افتاده ای

من به هل من ناصر تو آمدم در قتلگاه
آمدم دشمن نگوید از نگاه افتاده ای


*************************


هانی امیر فرجی

كنون كه از محنت دست بر نمی دارد
دگر ز سوختنت دست بر نمی دارد

به نیزه ها تو چه گفتی كه با تو لج كردند
كه از سر دهنت دست بر نمی دارند

تو را بدون اباالفضل گیرت آوردند
كه از سر بدنت دست بر نمی دارند

كنون كه در ته گودالِ تنگ افتادی
و چكمه ها ز تنت دست بر نمی دارند

به نفعت است كه حرفی به نیزه ها نزنی
و گر نه از دهنت دست بر نمی دارند


*************************


مصطفی متولی

در پردۀ غم  مانده آوای گلویم
زخمی شده زیر و بم نای گلویم

هرچه نَفَس از سینه رفته برنگشته
بسته شده از بغض، مجرای گلویم

معلوم شد از این نفس های بریده
یحیی شده روح مسیحای گلویم

خون شفق می جوشد از هُرم صدایم
خورشید می سوزد ز گرمای گلویم

حالا سه روز است اینكه من لب تر نكردم
از تشنگی خشكیده رگ های گلویم

از تارهای صوتیم چیزی نمانده است
غارت شده انگار اجزای گلویم

معراج آماده است میبینم كه قاتل
سر نیزه را آورده تا پای گلویم

امشب كه مهمان تنور كوفه‌ام پس
تا كوچه گردی های فردای گلویم...


*************************


حامد خاكی

خنجر كشیده اند خدا را رضا كنند
خود را به زور در دلِ گودال جا كنند

اینجا كه گود بود چرا خورده ای زمین؟
جایی دگر نبود سرت را جدا كنند؟

انصاف نیست لشگر كوفه كفن شوند
این ها تو را مقابل زینب رها كنند

نه جای نیزه مانده و نه نیزه مانده است
تا زخم دیگری روی آن جسم جا كنند

وقتی به عضو عضو تو رحمی نكرده اند
می خواستی ملاحظه ی خیمه را كنند؟!

وقتی كفن برای تنت فایده نداشت
گفتند بوریا عوضش دست و پا كنند


*************************


مصطفی متولی

رحمی قرار نیست که بر پیکرش کنند
پس تیغ می کشند که زخمی ترش کنند

از آب چون مضایقه کردند آمدند
سیراب از سراب دم خنجرش کنند

هی می زنند و باز نفس می کشد حسین
راهی نمانده است مگر بی سرش کنند

گفت این خداست پیش من از او حیا کنید
مقتل شلوغ بود و نشد باورش کنند

خنجر اثر نکرد به حنجر قرار شد
مقتول یک جسارت زجر آورش کنند

با کینه سنگ بر دل آئینه اش زدند
تا که هزار تکه علی اکبرش کنند

وقتی به پاره پیرهنش چشم داشتند
امکان نداشت رحم به انگشترش کنند


*************************


هانی امیر فرجی

مغرب رسید و عرش خدا خورد بر زمین
از اسب سیّدالشهدا خورد بر زمین

حتی خدای عزّوجل نیز گریه كرد
وقتی غریب كرب و بلا خورد بر زمین

او بیشتر ز تشنگی خود گرسنه بود
اصلاً نخورد آب و غدا خورد بر زمین

گفتند كافر است، پس آنقدر می زدند
ارباب با كرامت ما خورد بر زمین

هر نیزه رفت خدمت یك عضو از تنش
آقا میان معركه تا خورد بر زمین

شد نیم خیز با كمك نیزه ها ولی
تا خواست كه شود سر پا خورد بر زمین

اكبر عصای پیری او بود بی گمان
شاید كه او نداشت عصا خورد بر زمین


*************************


کاظم بهمنی

غم بیش از این چه بر سر عالم بیاورد؟
یکجا چگونه این همه ماتم بیاورد؟

ای آه! ای برادر من! ای حسین من!
دشمن به غیر از این چه به روزم بیاورد؟

افتاده ای به خاک و به زحمت شود کسی
یک جا برای بوسه فراهم بیاورد

جانا بگو  چگونه پرستاریت کنم؟
چیزی نمانده خواهرتان کم بیاورد

حتّی اگر تو زنده بمانی بدون سر
زینب ندارد این همه مرهم بیاورد


*************************


محمد سهرابی

آن گونه را به خاک منه معجرم که هست
حیف از سر تو نیست بیفتد سرم که هست

گیرم مرا به قتلگهت ره نداد شمر
تا سر نهی به زانوی او مادرم که هست

پس آن همه فرشتۀ سایه فروش کو؟
یادم نبود غصه نخور چادرم که هست

تو دخترم نگو که دگر دختر منند
این خیل پا برهنه به دور و برم که هست

دارم سپاه بهر تو می آورم حسین
گیرم تو بی سپاه شدی لشکرم که هست

گفتم به دست خویش طلای مرا ببر
گفتی طلا برای تو انگشترم که هست


*************************


علی ناظمی

دل پر از زخم، نفس زخم، رگ حنجر زخم
گوشه ای در ته گودال لب حنجر زخم

آسمان پر شده از سر، سر بر نیزه شده
پیکری روی زمین بی سر و، سر تا سر زخم

نیزه و تیر و سنان ها همه هم دست شدند
پس تنی ماند اگر، ماند ز یک لشگر زخم

فقط از اسب زمین خوردن او کافی بود
پس چه آورده به روز جگر مادر زخم؟

خواهرش معجر اگر داشت به زخمش می بست
این همه خاک نمی ریخت به سر، بر هر زخم

زخم طفلان همه اش زیر سر آتش بود
خیمه می سوخت و شد همدم خاکستر زخم

خونِ بر چوبه ی محمل چقَدَر معنا داشت
سر که بی سایه ی سر ماند، همان بهتر زخم


*************************

رضا رسول زاده

خون ریخت، قلوه سنگ به روی سرم كه خورد
زینب دوید، روی زمین پیكرم كه خورد

برخواستم مقابل آن ها بایستم
نگذاشت ضرب تیغ به بال و پرم كه خورد

تكیه به نیزه دادم و چشمم به خیمه بود
دیدم نگاه لشكریان بر حرم كه خورد

آن قدر چكمه آمد و بر پهلویم گرفت
مثل مدینه بر بدن مادرم كه خورد

رویم به خاك بود و نگاهم به آسمان
هی تیغ پشت تیغ بر این حنجرم كه خورد

وقتش رسیده بود بریزند بر سرم
باران تیر و نیزه به پا تا سرم كه خورد...

یعنی كه گوشواره ی طفلان كشیده شد...
یعنی كه دست بر گلوی دخترم كه خورد...

فریاد زد سكینه كه بابا عمو كجاست؟
بیند دو دست حرمله بر معجرم كه خورد...


*************************


فاضل نظری

نشسته سایه‌ای از آفتاب بر روی‌اش
به روی شانه‌ی طوفان رهاست گیسوی‌اش

ز دوردست سواران دوباره می‌آیند
که بگذرند به اسبانِ خویش از روی‌اش

کجاست یوسفِ مجروحِ پیرهن‌ چاک‌ام؟
که باد از دلِ صحرا می‌آورد بوی‌اش

کسی بزرگ‌تر از امتحانِ ابراهیم
کسی چونان که به مذبح برید چاقویش

نشسته است کنارش کسی که می‌گِرید
کسی که دست گرفته به روی پهلوی‌اش

هزار مرتبه پرسیده‌ام ز خود او کیست؟
که این غریب نهاده‌است سر به زانوی‌اش

کسی در آن طرفِ دشت‌ها نه معلوم است
کجای حادثه افتاده است بازوی‌اش

کسی که با لبِ خشک و ترک‌ترک شده‌اش
نشسته تیر به زیرِ کمانِ ابروی‌اش

کسی ست وارثِ این دردها که چون کوه است
عجب که کوه ز ماتم سپید شد موی‌اش

عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق می‌کِشد از هر طرف به هر سوی‌اش

طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری
به روی شانه‌ی طوفان رهاست گیسوی‌اش...


*************************


مصطفی متولی

داشت هر چند گلِ جان تو پرپر می شد  
  از شمیمش همه ی دشت معطر می شد

من فقط داشتم از دلهره می لرزیدم   
پیش چشمم که تن پاک تو بی سر می شد

کاری از دست کسی بر نمی آمد انگار   
  چون که تقدیر دلم داشت مقدّر می شد

قول دادی که شفاعت کنی از قاتل خود 
   ولی آن روز مگر حرف تو باور می شد

به تو هر ضربه که می خورد خدا می داند   
ضَرَبان دل من چند برابر می شد

زرهت بیشتر ای کاش تحمل می کرد
    لاأقل عمق جراحات تو کمتر می شد

آن زمانی که لب تیغ به حلقومت خورد
حنجرت کاش مطیع دم خنجر می شد


*************************


سید محمد جوادی

بگذارید كنار بدنش گریه كنم
بر تن زخمیِ بی پیرهنش گریه كنم

تا كه سر داشت نشد خون سرش پاك كنم
بگذارید به زخم بدنش گریه كنم

چه غریبانه فغان كرد مرا آب دهید
بگذارید به سوز سخنش گریه كنم

بگذارید گلم را كه فتاده است به خاك
كنم از چادر مادر كفنش گریه كنم

ساربانان مزنیدم به خدا خواهم رفت
اندكی صبر كنار بدنش گریه كنم


*************************

وحید قاسمی
 
خدا صدای خودش را شنید از دهنت
دوید داخل گودال و دید از دهنت...

تلفظ لغت یا غیاث مشگل بود
به گریه نیزه ای بیرون كشید از دهنت

به سمت پهلوی تان راه تیغ ها كج شد
همین كه نام مدینه پرید از دهنت

تو تشنه و جگر نیزه ها خنك می شد!
نسیم باغ فدك می وزید از دهنت

خدا برای بهشت خودش،شقایق را
غروب روز دهم آفرید از دهنت


*************************


علی اکبر لطیفیان
 
بلند مرتبه شاهی و پیکرت افتاد
همین که پیکرت افتاد خواهرت افتاد

تو نیزه خوردی و یک مرتبه زمین خوردی
هزار مرتبه زینب، برابرت افتاد

همین که از طرف جمعیت دو تا چکمه
رسید اول گودال، مادرت افتاد

تو را به خاطر دِرهم چه دَرهمت کردند
چنان که شرح تن تو به آخرت افتاد

ولی به جان خودت خواهرت مقصر نیست
در آن شلوغی اگر بارها سرت افتاد

خبر رسید که انگشتر تو را بردند
میان راه، النگوی دخترت افتاد

کنار خیمه رسیده است لشگر کوفه
و خواهر تو به یاد برادرت افتاد


*************************


رضا رسول زاده
 
در قتلگاهت آمدم و سر نداشتی
یک جای سالمی تو به پیکر نداشتی

دیدم تو را چه دیدنی ای پاره ی دلم
حتی لباس کهنه ای در بر نداشتی

جز روی حنجری که همه بوسه اش زدند
جایی برای بوسه ی خنجر نداشتی؟

زینب بمیرد این همه خونی نبیندت
خواهر شود فدای تو یاور نداشتی؟

ته مانده های پیرهنت هم ربوده شد
چیزی برای غارت لشکر نداشتی

ای وای سینه ی تو پر از جای پا شده
یکی دو تا که ارث ز مادر نداشتی

بی کس شدی ز پشت سرت نیزه خورده ای
حق می دهم حسین، برادر نداشتی


*************************


علی اکبر لطیفیان
 
ته گودال پیکری مانده؟
که بگوییم برادری مانده؟

گفت بهتر که از جلو نبرید
بی گمان راه بهتری مانده

چقدر نامرتبت کردند
پیکری نیست پیکری مانده

چقدر غارت تو طول کشید
یک نفر رفته دیگری مانده

تازه این سهم تا کوفه است
از تن تو اگر سری مانده

گر چه بیرون کشیدم از بدنت
ولی این تیر آخری مانده

فرضم این است پیرهن داری
با همین فرض! معجری مانده

نه عقیق برادری... حتی
نه طلاهای خواهری مانده


*************************


محسن مهدوی

عاقبت بر سینۀ تو جا گرفت
آن كه آخر سر تو را از ما گرفت

همره خود دشنه ای آورده بود
در همان دم ماجرا بالا گرفت

پنجه بر گیسوی تو انداخت و
از همان پشت سرت سر را گرفت

چشم هایت چون دهانت باز شد
گردنت را با دو دستش تا گرفت

تا صدای ناله ات را نشنود
گوش خود را زینب كبری گرفت

هستی و دار و ندارش بودی و
خنجری از او تو را یك جا گرفت

لابلای آن شلوغی ها، بگو
چشم زهرا را كسی آیا گرفت!؟


*************************


وحید قاسمی

چون زخم های روی تنت گریه ام گرفت
از پـیــرهـن نــداشـتـنـت گریه ام گرفت

بـا دیـده هـای سـرخِ جگـر مثـل مـادرم
هنگام دست و پا زدنت گـریـه ام گـرفت

جـایـی بـرای بـوسـه بــرادر نـیـافــتم
از نیـزه هـای در بـدنت گـریه ام گـرفت

تا دیـدم آن سـواره ولـگـرد نـیـزه دار
بــر تـن نـمـوده پـیـرهنت گریه ام گرفت

وقـتـی شنـیـدم از پسـرت ای امام اشک
یـک بـوریـا شـده کـفـنـت گریه ام گرفت


*************************

وحید قاسمی

لشگریان خیره سر، چند نفر به یک نفر؟
فاطمه گشته خون جگر، چند نفر به یک نفر؟

 خواهر دل شکسته اش، همره دختران او
 زند به سینه و به سر، چند نفر به یک نفر؟

 بین زمین و آسمان، جنت و عرش و کهکشان
 پر شده است این خبر: چند نفر به یک نفر؟

 حور و ملک به زمزمه -وای غریب فاطمه-
 حضرت خضر نوحه گر، چند نفر به یک نفر؟

 آه و فغان مادرش، به قلب سنگی شما
 مگر نمی کند اثر؟ چند نفر به یک نفر؟

 عمو رمق ندارد و همه هجوم می برید!
 مرد نبردید اگر؟ چند نفر به یک نفر؟

 یاد مدینه زنده شد، روضه ی رنج فاطمه
که ناله زد به پشت در، چند نفر به یک نفر؟


*************************

 

علی اکبر لطیفیان
 
گمان نمی كنم این روح پیكرم باشد
تنی كه مثله شده در برابرم باشد

بدن بدن كیست این چنین شده است؟
اگر خدای نكرده برادرم باشد ...!

فدای خواهر مظلومه ای كه نالان گفت
كنار كشته ی گودال مو پریشان گفت

گمان نمی كنم این زیر نیزه افتاده
حسین فاطمه یعنی برادرم باشد

تو را خدا بگذارید بوسه اش بزنم
كه قول می دهم این بار بار آخرم باشد

كفن كه نیست عبا نیست، بوریا هم نیست؟
بد است بی كفن این مرد محترم باشد

برای آن كه روی پیكرش بیندازم
نمی شود بگذارید معجرم باشد؟


*************************

علی انسانی

باغبان آمد سری بر باغ زد
شوربختی را نمک بر داغ زد

از جَنان تا رو به سوی باغ کرد
دشت را چون لاله ها پر داغ کرد

مادرش آمد برای دیدنش
دیدنش، بوییدنش، بوسیدنش

آمد اما طاقت دیدن نداشت
رفت و باغ خود به بلبل واگذاشت

بلبلی دل سوخته جان سوخته
آشیانش هم چو بستان سوخته

کرد با شمع دل خود جستجو
خاک را با یاد گل می کرد بو

تابْ دیگر در دل بلبل نبود
بوی گل می آمد اما گل نبود

ناگهان از زیر شاخ و برگ ها
آمد این آوا که این سویم بیا

آمد و زد شاخه ها را بر کنار
تا که شد گمگشته ی او آشکار

یافت آن گل را ولی پرپر شده
پاره پاره پیکری بی سر شده

گل ولی از بس به خون آغشته بود
یاس بر لاله مبدل گشته بود

گفت آیا یوسف زهرا تویی؟
آن که من می جویمش آیا تویی؟  

ماند از یوسف به جا پیرهنی
از تو نه پیراهن است و نه تنی

ای همه گل ها به نزدت کم ز خار
زخم تو چون داغ زینب بی شمار

پای تا سر غرق در خونی چرا؟
آفتاب من شفق گونی چرا؟

جای سالم از چه در این جسم نیست؟
باقی از این جسم غیر از اسم نیست

گر چه سر تا پای تو بوسیدنی است
بهر من جایی برای بوسه نیست

ای که نامت جان به عیسی می دهد
قتلگاهت بوی زهرا می دهد

گریم و پرسی اگر از سرگذشت
در غمت ای تشنه آب از سر گذشت

آن چنان شد دیده ی من اشک ریز
کز غمم شد چشم دشمن اشک ریز

عاشقان را بعد ازین آوازه نیست
در کتاب عاشقی شیرازه نیست


*************************

وحید مصلحی

می دود سمت دشتِ لب تشنه
 بانویی از تبار دریاها
 دست ها را گرفته روی سر 
 می رود تلِّ خاک را بالا
 
 دید گودال رو به رویش را
 یک نفر در میان جمعی بود
 در طوافند گوئیا دورش
 مثل در باد مانده شمعی بود
 
 گیسوانش به دست باد افتاد
 می زند شانه باد بر مویش
 تاب زلفش قرار دل گیرد
 سنگ بوسد میان ابرویش
 
 سنگ ها دور او فراوان بود
 شیشه ی آینه ترک خورده
 یک سپاه از رویش گذر کردند
 مثل مادر ولی لگد خورده
 
 دید بر خاکِ گرم، عشقش را
 پرِ از بوسه های شمشیر است
 بهرِ بیرون کشیدنِ یک تیرِ
 مانده در سینه سخت درگیر است
 
 نیزه داران به دورِ پیکر او
 فاتحه بهرِ زنده می خوانند
 جای انگشتِ خود نوکِ نیزه
 بر مزارِ تنش فرود آرند
   
خاکِ اطراف او پر از خون است
 زخم ها لب به شکوه وا کردند
 سینه اش می دهد صدا زیرا
 نیزه در جای تیر جا کردند
 
 نیزه بر پهلویش کسی می زد
 روی آیینه خاک می افتاد
 غارت از پیکرش شروع کردند
 پیرهن کهنه چاک می افتاد
 
 دست خود پشت دست می کوبد
 شمر آمد و خنجری در دست
 لرزه بر پای صبر می افتد
 زینب آخر روی زمین بنشست
 
 روی سینه نشسته آن ظالم
 موی خاکیِ شاه در چنگش
 راسِ خورشید می برد ز قفا
 آسمان سرخ می شود رنگش
 
 پیش زینب حسین جان می داد
 دست و پا بینِ خاک و خون می زد
 خواهرش بینِ گریه ها ی خودش
 گره بر معجرش کنون می زد
 
 می رود سمت خیمه ها باید
 آتش از جان خیمه بر گیرد
 می رود تا که کودکان را او
 یک تنه زیر بال و پر گیرد
 
 می رود تا که در غروبی شوم
 همسفر با حرامیان گردد
 می رود سمت کوفه حیدر وار
 گر چه با سنگ او نشان گردد


*************************

عمان سامانی

دیگرم شوری به آب و گل رسید
  گاه میدان داری این دل رسید

نوبت پا در رکاب آوردن است
  اسب عشرت را سواری کردن است

چون که خود را یکه و تنها بدید
  خویشتن را دور از آن تن‌ها بدید

قد برای رفتن از جا راست کرد
  هر تدارک خاطرش می‌خواست کرد

پا نهاد از روی همت در رکاب
  کرد با اسب از سر شفقت خطاب

کای سبک پر ذوالجناح تیز تک
  گَردِ نعلت سرمه‌ی چشم ملک

ای سماوی جلوه‌ی قدسی خرام
  ای ز مبدأ تا معادت نیم گام

ای به صورت کرده طیّ آب و گل
  وی به معنی پویه‌ات در جان و دل

ای به رفتار از تفکر تیزتر
  وز بُراق عقل چابک خیزتر

رو به کوی دوست منهاج من است
  دیده وا کن وقت معراج من است

بُد به شب معراج آن گیتی فروز
  ای عجب معراج من باشد به روز

تو براق آسمان پیمای من
  روز عاشورا شب اسرای من

بس حقوقا گر منت بر ذمّت است
  ای سُمت نازم زمان همت است

کز میان دشمنم آری برون
  رو به کوی دوست گردی رهنمون

پس به چالاکی به پشت زین نشست
  این بگفت و برد سوی تیغ دست

ای مشعشع ذوالفقار دل شکاف
  مدتی شد تا که ماندی در غلاف

آن قدر در جای خود کردی درنگ
  تا گرفت آیینه‌ی اسلام زنگ

هان و هان ای جوهر خاکستری

موضوعات مرتبط: روز عاشورا

برچسب‌ها: اشعار روز دهم محرم(عاشورا)

[ 3 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار روز دهم محرم(عاشورا)


علی اکبر لطیفیان

وقتی علی اکبر من نیست ماندنی
پیداست که برادر من نیست ماندنی

باید که با حسین خداحافظی کنم
این آینه برابر من نیست ماندنی

از این به بعد راهی گرماست صورتم
این سایبان که بر سرمن نیست ماندنی

در پشت خیمه فکر نمی کردم عاقبت
این دستباف مادر من نیست ماندنی

تا بوسه بر گلوی تو دادم صدا زدی
خواهر ببوس، حنجر من نیست ماندنی

انگشترت که رفت خودم با خبر شدم
از این به بعد زیور من نیست ماندنی

جا قحط بود، شمر روی سینه ات نشست
این کعبه ی مطهر من نیست ماندنی

 

**************************

سید محمد جوادی

حالا كه غیر از چشم های تر نداری
تنهای تنها ماندی و یاور نداری

بگذار تا زینب لباس رزم پوشد
تا كه نگوید دشمنت لشگر نداری

من آب می آرم برای اهل خیمه
دیگر نگو آقا كه آب آور نداری

بگذار لخته خون ز لب هایت بگیرم
آخر مگر ای نازنین خواهر نداری

تعبیر كن خواب مرا ای یوسف من
حالا كه غیر از چشم های تر نداری

می آیم امشب بهر دیدارت به گودال
هر چند دیر است و دیگر سر نداری  

 

**************************

حسین رستمی
 
 اگر چه ایل و تبار مرا به همراهت...!
برو حسین که دست خدا به همراهت

دعای حرز لبم را به گردنت بستم
برو حسین که این بوسه ها به همراهت

تویی که جان مرا می بری به همراهت!
نمی بری بدنم را چرا به همراهت؟!

فدای موی بلندت شوم که دست نسیم
چگونه می زند این نظم را به هم، راحت!

برو که با خبری من چگونه می آیم
برای یافتنت تا کجا به همراهت

فقط کنار تنت نیمی از مرا بگذار
که نیم دیگر من تا خرابه همراهت...

دلی دو تا و قد و قامتی دو تاتر از آن
برو که من شده ام چند تا به همراهت

نگفته بودی اگر سمت خیمه ها برگرد!
می آمدم به خدا بی هوا به همراهت

تو دور می شوی اما هنوز این جایی
برای آن که نبردی مرا به همراهت

 

**************************

محمود کریمی

تشنه رفتن برا تو * مرثیه خوندن برا من
 برنگشتن برا تو * تو خیمه موندن برا من
 پر پرواز برا تو * پرهای بسته برا من
 خسته رفتن برا تو * این همه خسته برا من
 غم امت برا تو * حفظ امامت برا من
 دست بیعت برا تو * خط ولایت برا من
 قمرامون برا تو * این همه اختر برا من
 پسرهامون برا تو * این همه دختر برا من
 غم زینب برا تو * تموم غم ها برا من
 علی اكبر برا تو * ناله لیلا برا من
 اینجا موندن برا تو * تا كوفه رفتن برا من
 خواب راحت برا تو * گریه براتون برا من
 نیزه خوردن برا تو * رو نی سراتون برا من
 علی اصغر برا تو * رباب مضطر برا من
 لب خنجر برا تو * بوسه به حنجر برا من
 سنگ اینجا برا تو * سنگ های كوفه برا من
 زخم غارت برا تو * زخم جسارت برا من
 پاره پیرهن برا تو * رنج اسارت برا من
 گوش پاره برا من * گریه و ناله برا من
 روی نیلی برا من * طفل سه ساله برا من...


**************************


قاسم نعمتی
 
مُردم از دل واپسی بس که پریشان خاطرم
سایه ات تا بر سرم باشد خدا را شاکرم

دیگر از امروز یک لحظه مشو از من جدا
تو شبیه کعبه باش و من شبیه زائرم

در نماز شب دعا کردم نبینم داغ تو
تو سلامت باشی اما من بمیرم حاضرم

تو  به فکر حنجرت باش و غم من را مخور
دختر زهرایم و در حفظ معجر ماهرم

دست خود روی سرم بگذار و یا ستار گو
بوی خاک چادر مادر گرفته چادرم

ناز کم کن ای نگار نازنینم یاحسین
 ترس من این است داغت را ببینم یا حسین

 

**************************

امیرحسین محمودپور

گریه هایم اگر چه کاری نیست
چه کنم؟ غیر گریه کاری نیست

بعد عمری کنار هم بودن
می روی و مرا نگاری نیست

فصل سرد خزان عمرم شد
باغ من را دگر بهاری نیست

می بری جان خواهرت با خود
بعد تو پای استواری نیست

روی شانه تو منزلت داری
لااقل وقت نی سواری نیست

رفتنت می برد امید حرم
کودکان را دگر قراری نیست

گرگ ها صف کشیده اند این جا
آهوان را ره فراری نیست

می روی و به خیمه می تازند
پس مپرسم چرا وقاری نیست!

    ***
ای به قربان آیه ی کهفت
سر شکسته تر از تو قاری نیست

چه بلایی سر تو آوردند؟
جز به نیزه تو را مزاری نیست

بعد تو زینب است و طفلانت
چه کنم؟ جای گریه زاری نیست

 

**************************

حسین رستمی

اگر چه ایل و تبار مرا به همراهت...!
برو حسین که دست خدا به همراهت

دعای حرز لبم را به گردنت بستم
برو حسین که این بوسه ها به همراهت

تویی که جان مرا می بری به همراهت!
نمی بری بدنم را چرا به همراهت؟!

فدای موی بلندت شوم که دست نسیم
چگونه می زند این نظم را به هم راحت!

برو که با خبری من چگونه می آیم
برای یافتنت تا کجا به همراهت

فقط کنار تنت نیمی از مرا بگذار
که نیم دیگر من تا خرابه همراهت...

دلی دو تا و قد و قامتی دو تا تر از آن
برو که من شده ام چند تا به همراهت

نگفته بودی اگر سمت خیمه ها برگرد!
می آمدم به خدا بی هوا به همراهت

تو دور می شوی اما هنوز این جایی
برای آن که نبردی مرا به همراهت

 

**************************


علی اکبر لطیفیان

باطن ترین من، نه خدا حافظی مکن
هر چند ظاهراً، نه خدا حافظی مکن

من نیمه توام جلویت ایستاده ام
با نیمِ خویشتن، نه خدا حافظی مکن

یک اهل بیت را ته گودال می بری
ای خُمس پنج تن، نه خدا حافظی مکن

اصلاً بدون من سفری رفته ای بگو
حالا بدون من، نه خدا حافظی مکن

پس حرف می‌زنی که خداحافظی کنی
این گونه نه نزن، نه خدا حافظی مکن

شاید کسی نبرد خدا را چه دیدی
با کهنه پیرهن، نه خدا حافظی مکن

این سمت عزیز، محترم، با کفن، ولی
آن سمت بی کفن، نه خدا حافظی مکن

بعد از تو چند مرد به دنبال چند زن
بعد از تو چند زن، نه خدا حافظی مکن

 

**************************

قاسم نعمتی
 
چگونه صبر کنم رفتن تو را بینم
نوای واعطشا گفتن تو را بینم

در این طرف تو صدا می زنی «انا المظلوم»
جواب...هلهلهٔ دشمن تو را بینم

بپوش زیر زره دست دوز مادر را
مباد لحظه ای عریان تن تو را بینم

چگونه معجر خود را به سر نگه دارم
چگونه لحظه جان دادن تو را بینم

کویر و این همه لاله حسین خیز و ببین
میان دشت فقط گلشن تو را بینم

شود به سمّ ستوران تن تو حلاجی
میان گرد و غبار، خرمن تو را بینم

چگونه حفظ کنم چادرم که در مقتل
به دست چند نفر جوشن تو را بینم

خدا کند که نیفتی به زیر پای کسی
به چشم خویش لگد خوردن تو را بینم


**************************

عمان سامانی


سیل اشکش بست بر شه راه را
دود آهش کرد حیران شاه را
در قفای شاه رفتی هر زمان
بانگ مهلاً مهلی‌اش بر آسمان




موضوعات مرتبط: روز عاشورا

برچسب‌ها: اشعار روز دهم محرم(عاشورا)
[ 3 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار روز دهم محرم (عاشورا)


علی اکبر لطیفیان

کاش آن شب همه جا شب می شد
خاک گودال مؤدب می شد

داشت از خون گلوی آقا
لب گودال لبالب می شد

بی پر و بال و بدون سر هم
داشت جبریل مقرب می شد

کاش در نیمه شب دفن حسین
بوریا چادر زینب می شد

یا که افلاک ز هم می پاشید
یا تن شاه مرتب می شد

**************************

مصطفی متولی

داشت هر چند گُلِ جانِ تو پرپر می شد
از شمیمش همه ی باغ معطر می شد

من فقط داشتم از دلهره می لرزیدم
پیش چشمم كه تن پاك تو بی سر می شد

كاری از دستِ كسی بر نمی آید باید
دلم آرام به تقدیر مُقَدَّر می شد

قول دادی كه شفاعت كنی از قاتل خود
ولی آن روز مگر حرف تو باور می شد

به تو هر ضربه كه می خورد خدا می داند
ضربان دلِ من چند برابر می شد

زره ات بیشتر ای كاش تحمل می كرد
لااقل عمق جراحاتِ تو كمتر می شد

آن زمانی كه لبِ تیغ به حلقومت خورد
حنجرت كاش مطیعِ دم خنجر می شد


**************************

حسن لطفی

دید چشمش به آسمان وا بود
تشنه بود و میان خون ها بود

لحظه های جسارت و غارت
در دل قتلگاه بلوا بود

رحم در چشم نانجیبی نیست
بین خولی و شمر دعوا بود

دید دست جماعتی نامرد
تکه های لباس پیدا بود

لبه ی تیغ ها که پایین رفت
ساقه ی نیزه ها به بالا بود

**************************

رحمان نوازنی

وقتی که روی نیزه کمی سر گذاشتی
در چشم ما دو بغض شناور گذاشتی

آن قدر روی نیزه به معراج رفته ای
پا از حریم عرش فراتر گذاشتی

وقتی که خم شدی به روی نیزه، باد گفت:
بر روی شانه های خدا سر گذاشتی

در آسمان نیزه حرم ساختی و بعد
دورش هزار دسته کبوتر گذاشتی

یعنی که ما کبوتر اشک شما شدیم
در چشم ما دو بال مطهر گذاشتی

هر چه لبان تشنه ی تو تشنه تر شدند
در چشم ما دو چشمۀ کوثر گذاشتی

وقتی رسول گریه شدی روی نیزه ها
این کار را به عهدۀ خواهر گذاشتی

از هجمه های سنگ، سرت باز هم شکست
اما تو سر به دامن مادر گذاشتی


**************************


محمدمهدی سیار

ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود
این حرف های مرثیه خوانان دروغ بود!

ای کاش این روایت پر غم سند نداشت
بر نیزه ها نشاندن قرآن دروغ بود

ای کاش گرگ تاخته بر یوسف حجاز
مانند گرگ قصۀ کنعان دروغ بود!

حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار... کاش
بر جان باغ داغ زمستان دروغ بود...


**************************

علی اكبر لطیفیان

خوردی امروز نیزه فردا نَعل
نیزه هم چاره دارد اما نعل...

یك، دو، سه، چهار... ده تا اسب
روی هم می شود چهل تا نعل

هر كسی از تنِ تو می گذرد
شمر با پا و اسب ها با نعل

پشت و روی تو را یكی كردند
چقدر جلوه دارد این جا نعل

چون لباست به روی چادر من
هر كسی پا گذاشت حتی نعل

دهنت را خودت بگو چه شده؟
تهِ شمشیر خورده ای یا نعل؟


**************************

مصطفی متولی

ظاهراً جد اطهرش هم بود
پدرش بود مادرش هم بود

وقتی افتاد روی گونۀ راست
بین مقتل برادرش هم بود

جای سالم نبود در بدنش
زخم تا بود پیکرش هم بود

زیر پای سنان و نیزه و تیر
نه فقط سینه حنجرش هم بود

بی کس و بی پناه از نزدیک
سنگ می خورد و خواهرش هم بود

خواهرش قبل قاتلش آمد
تا نفس های آخرش هم بود

گر چه او را زدند اما چون
چادرش بود معجرش هم بود

آن زمان هم که غارتش کردند
به روی دست ها سرش هم بود


**************************

محمد سهرابی

شمسی و روی زمین با روی ماه افتاده ای
تا اذان مانده چرا در سجده گاه افتاده ای

سینه تنگ و عرصه تنگ و غربت تو می کشد
زیر دست و پای دشمن بی سپاه افتاده ای

گفت بابا دست خود را حائل رویت کنم
راست گفته مثل زهرا بی پناه افتاده ای

ای عمو از خیمه می آیم کمی آرام باش
از چه با زانو به سوی خیمه راه افتاده ای

خوب معلوم است از پیشانی و ابروی تو
با رخت از روی مرکب گاه گاه افتاده ای

در دل گودال جای ماه رویی چون تو نیست
یوسف زهرا چرا در بین چاه افتاده ای

من به هل من ناصر تو آمدم در قتلگاه
آمدم دشمن نگوید از نگاه افتاده ای


**************************

هانی امیر فرجی

كنون كه از محنت دست بر نمی دارد
دگر ز سوختنت دست بر نمی دارد

به نیزه ها تو چه گفتی كه با تو لج كردند
كه از سر دهنت دست بر نمی دارند

تو را بدون اباالفضل گیرت آوردند
كه از سر بدنت دست بر نمی دارند

كنون كه در ته گودالِ تنگ افتادی
و چكمه ها ز تنت دست بر نمی دارند

به نفعت است كه حرفی به نیزه ها نزنی
و گر نه از دهنت دست بر نمی دارند


**************************

محمد رفیعی

ای کاش این غزل و غمش ابتدا نداشت
جغرافیای درد زمین کربلا نداشت

این شعر داغ زد به دلم تا نوشته شد
این بیت ها مرا به چه رنجی که وا نداشت

فرمان رسیده بود کماندار را و بعد
تیر از کمان رها شد و طفلی که نا نداشت...

قصد پسر نمود و به قلب پدر نشست
تیری که قدر یک سر سوزن خطا نداشت

تنها حسین بود که دیگر به پیکرش
جایی برای بوسه ی شمشیرها نداشت

بر سینه اش نشست و خنجر کشید و ... نه!!!
دیگر غزل تحمل این صحنه را نداشت

این جنگ و سرنوشت غریبش چه آشناست
قرآن دوباره جز به سر نیزه جا نداشت

تنها سه سال آه سه سال عمر کرده بود
اما کسی به سن کمش اعتنا نداشت

با چشم های کوچک خود دید آن چه را
گرگ درنده هم به شکارش روا نداشت

پایان گرفت جنگ و به آخر رسید ... نه
این قصه از شروع خودش انتها نداشت


**************************

مهدی صفی یاری

بنا نبود کسی پیکر تو را ببرد
عبای کهنه ی پیغمبر تو را ببرد

بنا نبود کسی نیزه بی هوا بزند
بنا نبود که بال و پر تو را ببرد

بنا نبود که در روز آخر عمرت
اجل بیاید علی اکبر تو را ببرد

بنا نبود برای دو قطره آب فرات
سه شعبه حنجره ی اصغر تو را ببرد

بنا نبود اگر در غروب کشتندت
شبانه جانب کوفه سر تو را ببرد

تمام جسم تو گیرم مقطع الاعضا
بنا نبود که انگشتر تو را ببرد

ز روی نیزه  صدا می زدی که ای خواهر
بنا نبود کسی معجر تو را ببرد

**************************


مصطفی متولی

در پردۀ غم  مانده آوای گلویم
زخمی شده زیر و بم نای گلویم

هرچه نَفَس از سینه رفته برنگشته
بسته شده از بغض، مجرای گلویم

معلوم شد از این نفس های بریده
یحیی شده روح مسیحای گلویم

خون شفق می جوشد از هُرم صدایم
خورشید می سوزد ز گرمای گلویم

حالا سه روز است اینكه من لب تر نكردم
از تشنگی خشكیده رگ های گلویم

از تارهای صوتیم چیزی نمانده است
غارت شده انگار اجزای گلویم

معراج آماده است میبینم كه قاتل
سر نیزه را آورده تا پای گلویم

امشب كه مهمان تنور كوفه‌ام پس
تا كوچه گردی های فردای گلویم...

**************************

حامد خاكی

خنجر كشیده اند خدا را رضا كنند
خود را به زور در دلِ گودال جا كنند

اینجا كه گود بود چرا خورده ای زمین؟
جایی دگر نبود سرت را جدا كنند؟

انصاف نیست لشگر كوفه كفن شوند
این ها تو را مقابل زینب رها كنند

نه جای نیزه مانده و نه نیزه مانده است
تا زخم دیگری روی آن جسم جا كنند

وقتی به عضو عضو تو رحمی نكرده اند
می خواستی ملاحظه ی خیمه را كنند؟!

وقتی كفن برای تنت فایده نداشت
گفتند بوریا عوضش دست و پا كنند

**************************

سید محمد جواد شراف

چه قدر بوی دل و موی پریشان آورد
از سر نیزه نسیمی که وزیدن دارد

خیزران بر لب تو می زند آتش بر دل
می کشم آه که این آه کشیدن دارد

گاه گاه از دل آشفتۀ خود می پرسم
غنچه ای خشک که پرپر شده چیدن دارد؟

عید قربان شده و نوبت تو شد اما
خنجر این بار چرا قصد بریدن دارد؟

کاروان تو کجا و من خسته اما
دل من هم به خدا شوق رسیدن دارد


**************************

علیرضا قزوه

گودال قتلگاه پر از بوی سیـــــــب بود
تنـــها تر از مسیح، کسی بر صلیب بود

سرها رسید از پی هم، مثل سیب سرخ
اول سری که رفت به کوفه، حبیب بود!

مولا نوشته بود: بیــــا ای حبیــــــب ما
تنها همین، چقدر پیامش غریـــــــب بود

مولا نوشـــــته بود: بیا دیـــــــر می شود
آخر حبیب را ز شــــهادت نصیب بود

مکتوب میرسید فراوان، ولــــی دریغ
خطش تمام، کوفی و مهرش فریب بود

اما حبیب، رنگ خدا داشت نامه اش
اما حبیب، جوهرش «امن یجیب» بود

یک دشت، سیب سرخ، به چیدن رسیده بود
باغ شهادتش، به رسیدن رسیده بود


**************************

مصطفی متولی

رحمی قرار نیست که بر پیکرش کنند
پس تیغ می کشند که زخمی ترش کنند

از آب چون مضایقه کردند آمدند
سیراب از سراب دم خنجرش کنند

هی می زنند و باز نفس می کشد حسین
راهی نمانده است مگر بی سرش کنند

گفت این خداست پیش من از او حیا کنید
مقتل شلوغ بود و نشد باورش کنند

خنجر اثر نکرد به حنجر قرار شد
مقتول یک جسارت زجر آورش کنند

با کینه سنگ بر دل آئینه اش زدند
تا که هزار تکه علی اکبرش کنند

وقتی به پاره پیرهنش چشم داشتند
امکان نداشت رحم به انگشترش کنند

**************************


هانی امیر فرجی

مغرب رسید و عرش خدا خورد بر زمین
از اسب سیّدالشهدا خورد بر زمین

حتی خدای عزّوجل نیز گریه كرد
وقتی غریب كرب و بلا خورد بر زمین

او بیشتر ز تشنگی خود گرسنه بود
اصلاً نخورد آب و غدا خورد بر زمین

گفتند كافر است، پس آنقدر می زدند
ارباب با كرامت ما خورد بر زمین

هر نیزه رفت خدمت یك عضو از تنش
آقا میان معركه تا خورد بر زمین

شد نیم خیز با كمك نیزه ها ولی
تا خواست كه شود سر پا خورد بر زمین

اكبر عصای پیری او بود بی گمان
شاید كه او نداشت عصا خورد بر زمین

**************************


میلاد حسنی

وقت وداع فصل بهاران بگو "حسین"
در لحظه های بارش باران بگو "حسین"

هرجا دلت گرفت کمی محتشم بخوان
هی در میان گریه بگو جان، بگو "حسین"

کشتی شکست خورده که دیدی به کارزار
در خاک و خون تپیده به میدان بگو "حسین"

از نام گرم او دل برف آب می رود
در سردسیر سخت زمستان بگو "حسین"

تغییر کرده است لغتنامه هایمان
زین پس به جای واژه عطشان بگو "حسین"

روضه بخوان که لحظه ی طغیان چشم ما
همپای چشمه های خروشان بگو "حسین"

دیدی اگر که جسم قمر زیر آفتاب
مانده سه روز بین بیابان بگو "حسین"

دیدی اگر که جامه ی یوسف ربوده اند
افتاده بین معرکه عریان بگو "حسین"

دیدی اگر که قاری قرآن سرش شکست
از سنگ قوم دشمن قرآن بگو "حسین"

**************************

کاظم بهمنی

غم بیش از این چه بر سر عالم بیاورد؟
یکجا چگونه این همه ماتم بیاورد؟

ای آه! ای برادر من! ای حسین من!
دشمن به غیر از این چه به روزم بیاورد؟

افتاده ای به خاک و به زحمت شود کسی
یک جا برای بوسه فراهم بیاورد

جانا بگو  چگونه پرستاریت کنم؟
چیزی نمانده خواهرتان کم بیاورد

حتّی اگر تو زنده بمانی بدون سر
زینب ندارد این همه مرهم بیاورد

**************************


صفایی جندقی

ای از ازل به ماتم تو در بسیط خاک
گیسوی شام باز و گریبان صبح، چاک

ذات قدیم، بهر عزاداری تو بس
هستی پس از هلاک تو یک سر سزد هلاک

خود نام آسمان و زمین وآن چه اندرو
از نامه ی وجود چه باک ار کنند پاک؟

تا جسم چاک چاک تو عریان به روی دشت
جان جهانیان همه زیبد به زیر خاک

ارواح شاید ار همه قالب تهی کنند
تا رفت جان پاک تو از جسم تابناک

تخت زمین به جنبش اگر اوفتد چه بیم؟
رخش سپهر از حرکت ایستد چه باک؟

هم آه سِفلیان به فلک خیزد از زمین
هم اشک عِلْویان به سمک ریزد از سماک

خون تو آمده ست امان بخش خون خلق
خون را به خون که گفته نشاید نمود پاک؟

تنها مقیم بارگهت، قَلبنا لَدَیک
سرها نثار خاک رهت، روحنا فِداک


**************************

محمد سهرابی

آن گونه را به خاک منه معجرم که هست
حیف از سر تو نیست بیفتد سرم که هست

گیرم مرا به قتلگهت ره نداد شمر
تا سر نهی به زانوی او مادرم که هست

پس آن همه فرشتۀ سایه فروش کو؟
یادم نبود غصه نخور چادرم که هست

تو دخترم نگو که دگر دختر منند
این خیل پا برهنه به دور و برم که هست

دارم سپاه بهر تو می آورم حسین
گیرم تو بی سپاه شدی لشکرم که هست

گفتم به دست خویش طلای مرا ببر
گفتی طلا برای تو انگشترم که هست


**************************


علی ناظمی

دل پر از زخم، نفس زخم، رگ حنجر زخم
گوشه ای در ته گودال لب حنجر زخم

آسمان پر شده از سر، سر بر نیزه شده
پیکری روی زمین بی سر و، سر تا سر زخم

نیزه و تیر و سنان ها همه هم دست شدند
پس تنی ماند اگر، ماند ز یک لشگر زخم

فقط از اسب زمین خوردن او کافی بود
پس چه آورده به روز جگر مادر زخم؟

خواهرش معجر اگر داشت به زخمش می بست
این همه خاک نمی ریخت به سر، بر هر زخم

زخم طفلان همه اش زیر سر آتش بود
خیمه می سوخت و شد همدم خاکستر زخم

خونِ بر چوبه ی محمل چقَدَر معنا داشت
سر که بی سایه ی سر ماند، همان بهتر زخم

**************************

رضا رسول زاده

خون ریخت، قلوه سنگ به روی سرم كه خورد
زینب دوید، روی زمین پیكرم كه خورد

برخواستم مقابل آن ها بایستم
نگذاشت ضرب تیغ به بال و پرم كه خورد

تكیه به نیزه دادم و چشمم به خیمه بود
دیدم نگاه لشكریان بر حرم كه خورد

آن قدر چكمه آمد و بر پهلویم گرفت
مثل مدینه بر بدن مادرم كه خورد

رویم به خاك بود و نگاهم به آسمان
هی تیغ پشت تیغ بر این حنجرم كه خورد

وقتش رسیده بود بریزند بر سرم
باران تیر و نیزه به پا تا سرم كه خورد...

یعنی كه گوشواره ی طفلان كشیده شد...
یعنی كه دست بر گلوی دخترم كه خورد...

فریاد زد سكینه كه بابا عمو كجاست؟
بیند دو دست حرمله بر معجرم كه خورد...

**************************

صائم کاشانی

ای آن که در عزای تو آدم گریسته
از داغ تو پیمبر خاتم گریسته

بر پاره های پیکرت ای کشتی نجات!
ارواح انبیا همه با هم گریسته

زینب به قتلگاه و ره کوفه تا به شام
با قامت شکسته در این غم گریسته

تر شد زمین ز اشک ملائک به سوگ تو
در آسمان فرشته دمادم گریسته

لب تشنه تا شهید شدی بر لب فرات
شط فرات و کوثر و زمزم گریسته

ای شیعه خون ببار که بر جسم بی سرش
شمشیر آب دیده و مرهم گریسته

**************************


فاضل نظری

نشسته سایه‌ای از آفتاب بر روی‌اش
به روی شانه‌ی طوفان رهاست گیسوی‌اش

ز دوردست سواران دوباره می‌آیند
که بگذرند به اسبانِ خویش از روی‌اش

کجاست یوسفِ مجروحِ پیرهن‌ چاک‌ام؟
که باد از دلِ صحرا می‌آورد بوی‌اش

کسی بزرگ‌تر از امتحانِ ابراهیم
کسی چونان که به مذبح برید چاقویش

نشسته است کنارش کسی که می‌گِرید
کسی که دست گرفته به روی پهلوی‌اش

هزار مرتبه پرسیده‌ام ز خود او کیست؟
که این غریب نهاده‌است سر به زانوی‌اش

کسی در آن طرفِ دشت‌ها نه معلوم است
کجای حادثه افتاده است بازوی‌اش

کسی که با لبِ خشک و ترک‌ترک شده‌اش
نشسته تیر به زیرِ کمانِ ابروی‌اش

کسی ست وارثِ این دردها که چون کوه است
عجب که کوه ز ماتم سپید شد موی‌اش

عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق می‌کِشد از هر طرف به هر سوی‌اش

طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری
به روی شانه‌ی طوفان رهاست گیسوی‌اش...

**************************


حجت الاسلام نیر تبریزی

تیری که بر دل شه گلگون قبا رسید
 اندر نجف به مرقد شیر خدا رسید

 چون در نجف ز سینه ی شیر خدا گذشت
 اندر مدینه بر جگر مصطفی رسید

 زان پس که پرده ی جگر مصطفی درید
 داند خدا که چون شد از آن پس کجا رسید

 هر ناوک بلا که فلک در کمان نهاد
 پر بست و بر هدف همه در کربلا رسید

 یک باره از فلاخن آن دشت کینه خاست
 آن سنگ های طعنه که بر انبیا رسید

 با خیل عاشقان چو در آن دشت پا نهاد
 قربانی خلیل به کوه منا رسید

**************************

خسرو احتشامی

گیسوی خورشید می ‌لغزید روی خیمه ‌ها
خون و آتش می ‌تراوید از سبوی خیمه‌ ها

آب پشتِ تپّه‌ ها می ‌شُست زخم دشت را
از شرار تشنگی پر بود جوی خیمه ‌ها

آسمان آرام در شطِّ شقایق می ‌نشست
ارغوان می ‌ریخت در جام وضوی خیمه ‌ها

شهریار عشق در گرم بیابان خفته بود
اسب با زینِ‌ تهی می ‌رفت سوی خیمه ‌ها

گرد را سر تا به پا آغوش استقبال کرد
آفتابی شعله ‌پوش از رو به‌ روی خیمه ‌ها

شیهه ‌ای خونین کشید و از حرم بیرون دوید
شوق را عرشی غزالِ آیه بوی خیمه ‌ها

اسب رنگین یال و تنها بود، تنهاتر ز کوه
خاک شد با گامِ رجعت آرزوی خیمه ‌ها

ساربانان در جرس زنگ اسارت داشتند
بال می ‌زد بغض عصمت در گلوی خیمه‌ ها

**************************


مصطفی متولی

داشت هر چند گلِ جان تو پرپر می شد  
  از شمیمش همه ی دشت معطر می شد

من فقط داشتم از دلهره می لرزیدم   
پیش چشمم که تن پاک تو بی سر می شد

کاری از دست کسی بر نمی آمد انگار   
  چون که تقدیر دلم داشت مقدّر می شد

قول دادی که شفاعت کنی از قاتل خود 
   ولی آن روز مگر حرف تو باور می شد

به تو هر ضربه که می خورد خدا می داند   
ضَرَبان دل من چند برابر می شد

زرهت بیشتر ای کاش تحمل می کرد
    لاأقل عمق جراحات تو کمتر می شد

آن زمانی که لب تیغ به حلقومت خورد
حنجرت کاش مطیع دم خنجر می شد



موضوعات مرتبط: روز عاشورا

برچسب‌ها: اشعار روز دهم محرم (عاشورا)
[ 3 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب دهم محرم(عاشورا)

        چند شعر از  علی اکبر لطیفیان
     
        شبِ آخر بگذار این پَر ِمن باز شود
      بیشتر رویِ تو چشم تر من باز شود

      حرفِ هجران مزن اینقدر مراعاتم كن
      دست بردار، دلِ مضطر من باز شود

      جان زینب برو از كرب و بلا زود برو
      مگذاری گره ی معجر من باز شود

      آه، راضی نشو بنشینم و گیسو بكشم
      آه، راضی نشو موی سر من باز شود

      پای دشمن به روی پیكر تو باز شود
      روی دشمن به روی معجر من باز شود

      جانِ من حرز بینداز به گردن مگذار
      جای این بوسه ی پیغمبر من باز شود

      جان زینب برو مگذار غروب فردا
      سمت گودال رهِ مادر من باز شود

      حیف از این زیر گلو نیست خرابش بكنند؟!
      پس اجازه بده تا حنجر من باز شود

      لااقل قول بده زود خودت جان بدهی
      بلكه راهِ نفس آخر من باز شود

  **********************

      بمان که روشنی دیده ی ترم باشی
      شبیه آیینه ای در برابرم باشی

      هوای خیمه ی من بی نگاه تو سرد است
      بمان که مایه ی دل گرمی حرم باشی

      چه شد که از ته گودال سر در آوردی
      تو زینت سر دوش پیمبرم باشی

      در این شلوغی گودال تنگ، قول بده
      کمی مراقب پهلوی مادرم باشی

      تو در بلندترین نیزه منزلت کردی
      به این بهانه مگر سایه ی سرم باشی

      جواب خنده ی دشمن به خواهرت با کیست؟
      مگر تو قول ندادی برادرم باشی

      تو آفتابی و بالای نیزه هم که شده
      بمان که روشنی دیده ی ترم باشی



موضوعات مرتبط: شب دهم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب دهم محرم(عاشورا)
[ 3 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب دهم محرم (عاشورا)


قاسم نعمتی

مُردم از دل واپسی بس که پریشان خاطرم
سایه ات تا بر سرم باشد خدا را شاکرم

دیگر از امروز یک لحظه مشو از من جدا
تو شبیه کعبه باش و من شبیه زائرم

در نماز شب دعا کردم نبینم داغ تو
تو سلامت باشی اما من بمیرم حاضرم

تو به فکر حنجرت باش و غم من را مخور
دختر زهرایم و در حفظ معجر ماهرم

دست خود روی سرم بگذار و یا ستار گو
بوی خاک چادر مادر گرفته چادرم

ناز کم کن ای نگار نازنینم یا حسین
 ترس من این است داغت را ببینم یا حسین


**************************


عمان سامانی
 
هر که بیرونی بُد از مجلس گریخت
رشته الفت ز همراهان گسیخت

دور شد از شکّـر ستانش مگس
وز گلستان مرادش، خار و خس

خلوت از اغیار شد پرداخته
وز رقیبان، خانه خالی ساخته

پیر میخواران، به صدر اندر نشست
احتیاط خانه کرد و در ببست

محرمانِ راز خود را خواند پیش
جمله را بنشاند، پیرامون خویش

با لب خود گوششان انباز کرد
در ز صندوق حقیقت، باز کرد

جمله را کرد از شراب عشق، مست
یادشان آورد آن عهد الست

گفت شاباش این دل آزادتان
باده خوردستید، بادا یادتان

یادتان باد ای به دلتان شور می
آن اشارت های ساقی پی ز پی

اینک از هر گوشه یی جـّـم غفیر
مر شما را می زند ساقی صفیر

کاین خمار آن باده را بد در قفا
هان و هان آن وعده را باید وفا

گوشه ی چشمی نماید گاه گاه
سوی مستان می کند، خوش خوش نگاه


**************************


سید محمد رضا شرافت
 
شب شب اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظه ها با تو چه زیباست اگر بگذارند

فکر یک لحظه بدون تو شدن کابوس است
با تو هر ثانیه رویاست اگر بگذارند

مثل قدش قدمش لحن پیمبر وارش
روی فرزند تو زیباست اگر بگذارند

غنچه آخر چقدر آب مگر می خواهد؟
عمر طفل تو به دنیاست اگر بگذارند

ساقیت رفته و ای کاش که او برگردد
مشک او حامل دریاست اگر بگذارند

آب مال خودشان چشم همه دل واپس
خیمه ها تشنه سقاست اگر بگذارند

قامتش اوج قیام است قیامت کرده است
قد سقای تو رعناست اگر بگذارند

سنگ ها در سخنت هم نفس هلهله ها
لحن قرآن تو گیراست اگر بگذارند

تشنه ای آه و دارد لب تو می سوزد
آب مهریهٔ زهراست اگر بگذارند

بر دل مضطرب و منتظر خواهر تو
یک نگاه تو تسلاست اگر بگذارند

آمد از سمت حرم گریه کنان عبدالله
مجتبای تو همین جاست اگر بگذارند

رفتی و دختر تو زمزمه دارد که کفن
کهنه پیراهن باباست اگر بگذارند

 

**************************


سید مهدی نژاد هاشمی
 
شب تا سحر یک ریز صحرا گریه می کرد
پیش از طلوع صبح، فردا گریه می کرد

تقدیر می خواهد دلش فردا نیاید
آخر چرا دنیا سرا پا گریه می کرد

فردا چه روزی است در تاریخ عالم
یحیی برایش پیش تر ها گریه می کرد

در آسمان خورشید دیگر خواهد آمد
بر روی نی این بار، دنیا گریه می کرد

آخر چرا قابیلیان بی رحم هستید
وقتی سراسیمه، اهورا گریه می کرد

دیگر چه می خواهید تا بیدار گردید
عالم نمی بینید آیا گریه می کرد

آزاده می بودید اگر، دل رحم بودید
تیغ از تمامیِ زوایا گریه می کرد

سر از ذیبح قبله ی ایمان بریدید
وقتی که خنجر بی محابا گریه می کرد

شب با وجود زخم های بس عمیقش ...
باید ورق می خورد اما... گریه می کرد

 


**************************

علی اکبر لطیفیان
 
داری عقیله خواهر من گریه می کنی
آیینهٔ برابر من گریه می کنی

از لا به لای خیمه دلم تا مدینه رفت
خیلی شبیه مادر من گریه می کنی

دل شوره می چکد ز نگاه سه ساله ام
وقتی کنار دختر من گریه می کنی

من از برای معجر تو گریه می کنم
تو از برای حنجر من گریه می کنی

امشب برای ماندن من نذر می کنی
فردا برای پیکر من گریه می کنی

امشب نشسته ای و مرا باد می زنی
فردا به جسم بی سر من گریه می کنی


**************************


علی اکبر لطیفیان
 
بمان که روشنی دیده ی ترم باشی
شبیه آیینه ای در برابرم باشی

هوای خیمه ی من بی نگاه تو سرد است
بمان که مایه ی دل گرمی حرم باشی

چه شد که از ته گودال سر در آوردی
تو زینت سر دوش پیمبرم باشی

در این شلوغی گودال تنگ، قول بده
کمی مراقب پهلوی مادرم باشی

تو در بلندترین نیزه منزلت کردی
به این بهانه مگر سایه ی سرم باشی

جواب خنده ی دشمن به خواهرت با کیست
مگر تو قول ندادی برادرم باشی

تو آفتابی و بالای نیزه هم که شده
بمان که روشنی دیده ی ترم باشی


**************************

 

حبیب چایچیان

امشب ای مردم غفلت زده، مهلت بدهید
تا که «حر» سوی ره راست ز بیراهه شود

اصغرم را بگذارید که تا فردا صبح
 سن قربان شدنش کامل و، شش ماهه شود
    

**************************


حسین سنگری

از نگاهت خوب فهمیدم که بار آخر است
این که می بینم تو را - امشب قرار آخر است

چشم در چشم تو می دوزم، تو می گویی به من 
با زبان بی زبانی این بهار آخر است

صبح فردا از ترک های زمین خون می چکد
با خَطِ خون می نویسم انتظار آخر است

می روی و در غبار حادثه گم می شوی
می رسی و می نویسم این غبار آخر است

بر مدار عشق می چرخی و می اُفتی زمین
عشق می گوید که برخیزی! مدار آخر است

عشق می ریزد زمین از گوشه ی چشمان تو
چشم هایت قسمتی از شاه کار آخر است

قسمتی دیگر کبود بغض های زینب است
کربلا در کربلا این یادگار آخر است

شعله می پاشند روی خیمه ها، روی دلم
گفته بودی در غزل! این شعله زار آخر است

روی خاک افتاده خورشید و نگاهم می کند
از نگاهش خوب می فهمم که بار آخرست...


**************************

 

حبیب چایچیان

هر كه سرباز خدا نیست نماند، برود
وان كه پابند وفا نیست نماند، برود

مى كشد پرده تاریك شبانگاه به دشت
هر كه را شرم و حیا نیست نماند، برود

رود آهسته چنان موج سیاهى در شب
هر كه را ترس خدا نیست نماند، برود

دجله آغشته به خوناب پریشانى ماست
هر كه آشفته ما نیست نماند، برود

تشنه دشت بلا هیچ نمى جوید آب
آن كه سیراب بلا نیست نماند، برود

رشته نازك پنهان تعلّق دارد
آن كه آزاد و رها نیست نماند، برود

هر كه آیینه خود را به تماشا نشكست
محرم اهل ولا نیست نماند، برود

بر سر تربت ما لاله شفا مى گیرد
هر كه در فكر شفا نیست نماند، برود

آخرین سجده عشق است به محراب نیاز
هر كه هم بال دعا نیست نماند، برود


**************************


جواد حیدری‏

شب است و بوی جدایی ز کربلا آید
‏صدای ناله زینب ز نینوا آید

صدای خواندن قرآن ز حنجر اکبر
‏برای دفعه آخر چه با صفا آید

هنوز ماه مدینه محافظ حرم است
‏کنار خیمه طفلان صدای پا آید

نشسته بانوی مظلومه با برادر خود
‏سخن ز غربت و هجران در آن سرا آید

هر آنچه دشت هراسش همیشه، خواهد دید
‏امان زلحظه فرداکه پر بلا آید

دوباره پهلوی بشکسته را عیان بیند
‏که روی خاک به صورت غم آشنا آید

هنور یار نرفته، چنین پریشان است
‏چه می­کند که سر او به نیزه­ها آید


**************************


حسن لطفی‏

بگذار تا بمیرم و تنها نبینمت
‏تنها به روی سینه صحرا نبینمت

امشب بیا که بوسه زنم برگلوی تو
‏شاید بمیرم از غم و فردا نبینمت

می ترسم از نگاه به گودال آن طرف
‏دارم دعا به زیر لب آن جا نبینمت

غم نیست گرچه بر بدنم کعب نی خورد
‏من نذرکرده­ام که به نی­ها نبینمت

امشب برای من تو دعاکن که شام بعد
‏بی سر به روی دامن زهرا ببینمت


**************************

سعید توفیقی

در خیمه ها صدای خدایا بلند شد
زینب برای پرسش آیا؛ بلند شد

 فریاد وا حسین؛ ز اعماق سینه اش
تا گشت با خبر ز قضایا بلند شد

پرسید غرق ناله که آقا چه می شود؟‌
تکلیف زینبت شب فردا چه می شود؟‌

سجاده باز کرده ای و ناله می کُنی
باران شدی و توبه ی صد ساله می کُنی

گاهی خروج می کنی از خیمه گاه خود
خیره نگاه جانب آن چاله می کُنی

انگار این عمل؛ عمل دل به خواه توست
این تکّه از زمین نکند؛‌ قتله گاه توست

امشب فضای خیمه پُر از عطر سیب توست
زینب اسیر گریه؛ ز حال عجیب توست

حرفی بزن عزیز دل من که خواهرت
مضطر ترینِ ناله امن یجیب توست

اشکت به من اجازه آوازه می دهد
دل شوره ام خبر ز غمی تازه می دهد

یک لحظه کن نظر به من زار و مضطرت
آری منم که زل زده ام در برابرت

از بس که محو ذات خداوند اقدسی
اصلاً‌ محل نمی دهی امشب به خواهرت

از جان من عروج مکن روح پیکرم
حرفی مزن ز رفتن خود؛ ای برادرم  

خون منِ ز خود شده را کم به شیشه کن
زخم فراق؛ ‌کم به دل خسته ریشه کن

یا حرفی از جُدا شدن از خود مگو وَ یا
با من مگو عزیز دلم صبر پیشه کن

امشب دلـم اسیــر مــلال اسـت یـــا حسین
من بی تو؛‌ عین فرض محال است یا حسین

گریان ترین دیده دریایی توام
امشب اسیر غصّه فردایی توام

 گفتی ز بس كه یك شبه تغییر می کنی
من نیز ناتوان ز شناسایی توام

گفتی به ناله غرق تمنا بکن مرا
زینب بیا و خوب تماشا بکن مرا

گفتی تمام پیکر تو زخم می شود
از پای تا دم سر تو زخم می شود

اذنم دهی به صورت خود لطمه می زنم
با من مگو که حنجر تو زخم می شود

گفتی سری به روی تنت نیست بعد از این
جز تکه بوریا کفنت نیست بعد از این


**************************

وحید قاسمی
 
خواب دیدم در این شب غربت
خواب دستی عجیب و خون آلود
خواب دیدم که پیکرم خواهر
طعمه ی گرگ های وحشی بود


اضطرابی به جانم افتاده
که بیان کردنش میسّر نیست
یک جوان مرد با شرف زینب
بین این سی هزار لشگر نیست


ماجراهای عصر فردا را
در نگاه تر تو می بینم
راضیم به رضای معبودم
تا سحر بوته خار می چیینم


شب آخر وصیتی دارم
در نماز شبت دعایم کن
ظهر فردا به خنده ای خواهر
راهی وادی منایم کن


باغ سر سبز خاطراتت را
غصه پاییز می کند زینب
گوش کن شمر خنجر خود را
آن طرف تیز می کند زینب


عصر فردا از اهل بیت رسول
زهر چشمی شدید می گیرن
وقت تاراج خیمه های حرم
چند کودک ز ترس می میرند


کوفیان شهره ی عرب هستند
مردمانی که دست سنگین اند
رسمشان است میوه را در باغ
با همان شاخ و برگ می چینند


دور کُن از زنان و دخترها
هر چه خلخال در حرم داری
خواهرم داخل وسایل خود
روسری اضافه هم داری؟؟؟


عصر فردا بدون شک این جا
می زند گردبار خاکستر
با صبوری به معجرت حتما
گره ی محکمی بزن خواهر

 

**************************


حبیب الله چایچیان«حسان»

امشب شهادت نامه‌ی عشّاق امضا می‌شود
فردا زخون عاشقان، این دشت، دریا می‌شود

امشب کنار یکدگر، بنشسته آل مصطفی
فردا پریشان جمع‌شان، چون قلب زهرا می‌شود

امشب صدای خواندن قرآن به گوش آید ولی
فردا صدای الامان، زین دشت بر پا می‌شود

امشب کنار مادرش، لب تشنه اصغر خفته‌است
فردا خدایا بسترش، آغوش صحرا می‌شود

امشب که جمع کودکان، در خواب ناز آسوده‌اند
فردا به زیر خارها، گم گشته پیدا می‌شود

امشب رقیه حلقه ی زرّین اگر دارد به گوش
فردا دریغ این گوشوار، از گوش او وا می‌شود

امشب بـه خـیـل تشنگان،عباس باشد پاسبان
فردا کنــار علقمــه، بــی دسـت سقـا می‌شود

امشب که قاسم زینب گلـــزار آل مصطــفـاست
فردا ز مرکب سرنگون، ایــن سـرو رعنا می‌شود

امشب گـــرفته در میــــان اصحـــاب، ثـــارالله را
فـــردا عــزیــز فاطمـه، بی یــار و تنــها می‌شود

امشب به دست شاه دسن،باشد سلیمانی نگین
فردابه دست ساربان، این حلقه یغما می‌شود

امــشــب سـر ســر خــدا بــر دامـــن زینـب بود
فــردا انیس خولی و دیــر نصــــاری مــی‌شود

ترسم زمین وآسمان، زیر و زبر گردد«حسان»
فردا اســــارت نامه‌ی زینب چو اجرا می‌شود



موضوعات مرتبط: شب دهم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب دهم محرم (عاشورا)
[ 3 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب نهم محرم

         چند شعر از علی اکبر لطیفیان
          

      ناگهان بازوی آب آور تو می ریزد
      مشک می ریزد و چشم تَر تو می ریزد

      مژه های تو خودش لشکری از طوفان است
      تیر را چون بکشم لشکر تو می ریزد

      دیدم از دور که با نیزه بلندت کردند
      بی سبب نیست که بال و پر تو می ریزد

      گیرم امروز ببندم به سرت پارچه ای
      صبح فردا روی نیزه سر تو می ریزد

      بهترین کار تو این است که دستت نزنم
      دست من گر بخورد پیکر تو می ریزد

      شده اندازۀ قاسم بدنت از بس که
      قد و بالای تو دور و بر تو می ریزد

      مادرم مادر تو، مادر تو مادر من
      گریۀ مادر من، مادر تو می ریزد


  **************************** 


      پیش فرات این همه دریا چه می كند؟
      این مشك روی شانه ی سقا چه می كند؟

      مبهوت مانده بود خدای فرشته ها
      مهریه ی مدینه در اینجا چه می كند؟

      تنها به خاطر گُل روی سكینه است
      دریایی التماس به دریاچه می كند

      نزدیك كردمت به لبم تا كه بنگری
      روح بنفشه ای تو با ما چه می كند

      زخم عطش ضریح لبم را شكسته كرد
      حالا ببین كه با لب گل ها چه می كند؟
 

   **************************** 


      وعده ای داده ای و راهی دریا شده ای
      خوش به حال لب اصغر که تو سقا شده‏اى

      آب از هیبت عبّاسى تو مى‏لرزد
      بى عصا آمده‏اى حضرت موسى شده‏اى
      به سجود آمده‏اى یا که عمودت زده‏اند
      یا خجالت زده‏اى وه که چه زیبا شده‏اى

      یا اخا گفتى و ناگه کمرم درد گرفت
      کمر خم شده را غرق تماشا شده‏اى

      منم و داغ تو و این کمر بشکسته
      تویى و ضربه‏اى و فرق ز هم وا شده‏اى

      سعى بسیار مکن تا که ز جا برخیزى
      اندکی فکر خودت باش ببین تا شده‏اى

      مانده‏ام با تن پاشیده‏ات آخر چه کنم؟
      اى علمدار حرم مثل معما شده‏اى

      مادرت آمده یا مادر من آمده است؟
      با چنین حال به پاى چه کسى پا شده‏اى؟

      تو و آن قدِّ رشیدى که پر از طوبى بود
      در شگفتم که در این قبر چرا جا شده‏اى


  ***************************


      ‏مشک بر دوش به دریا آمد
      همه گفتند که موسی آمد

      ‏نفس آخر ماهی­ها بود
      ناگهان بوی مسیحا آمد

      ‏از سر و روی فرات، آهسته
      موج می ریخت که سقا آمد

      ‏او قسم خورده که سقا باشد
      آن زمانی که به دنیا آمد

      ‏دست بر زیر سر آب نبرد
      علقمه بود که بالا آمد

      ‏از کمین گذر نخلستان
      با خبر بود که تنها آمد

      ‏کاش آن تیر نمی آمد، حیف
      از بد حادثه اما آمد

      ‏انکسار از همه جا می بارید
      از حرم، شاه حرم تا آمد

      ‏داشت آمادۀ هجرت می شد
      که در این فاصله زهرا آمد

      از دل علقمه زیبا می رفت
      ‏مثل آن لحظه که زیبا آمد
   

   ****************************


      رفتی و با رفتنت چه بر سر من رفت
      هر چه توان داشتم ز پیکر من رفت

      پشت و پناه یکی دو روزه ی من نه!
      یک جبل الرّحمه از برابر من رفت

      نیست کمر درد من به خاطر اکبر
      دردم از این است که برادر من رفت

      گفتم ابوالفضل هست غصه ندارم
      عیب ندارد اگر که اکبر من رفت

      بس که بلند است هلهله به گمانم
      کوفه خبر دار شد که لشگر من رفت

      زود زمین خوردن من علتش این است
      تیر به بال تو خورد و در پر من رفت

      چشم قشنگ تو سه شعبۀ مسموم
      وای چه ها بر تو ای برادر من رفت

      خواهر من یک به یک به اهل حرم گفت
      وای ابوالفضل رفت... معجر من رفت

      گفت مرا هم ببر به علقمه گفتم :
      زودتر از رفتن تو مادر من رفت

      رفتی و با رفتن تو دست حرامی
      تا بغل گوشواره ی دختر من رفت

      طفل رضیع مرا رباب کفن کرد
      فکر کنم دیدۀ آب آور من رفت

      جان حسین روی نیزه باش مراقب
      دیدی اگر سمت کوفه خواهر من رفت


  ***************************


      خبر پیچید سقا بهم پیچید
      کنار خیمه ها آقا بهم پیچید

      قمر افتاد، پشت سرش آفتاب افتاد
      همین جا بود عاشورا بهم پیچید

      سرش از سر بلندی بود، بالا بود
      عمود آنقدرها زد تا به هم پیچید

      نه، این مال زمین افتادن او نیست
      دو چشمانش همان بالا به هم پیچید

      تمام اتفاقاتی که انجامید
      همه یک جا شد و یک جا به هم پیچید

      هزاران چشم خیره، خیره تر می شد
      بساط دختر زهرا به هم پیچید

      و نا گه دختری داد زد گفت بابا...
      بیا که معجر زن ها بهم پیچید ...


  ****************************

      آبی نبود اگر که تو دریا نمی شدی
      مشکی نبود اگر که تو سقا نمی شدی

      حالا که  مثل نور شدی و قمر شدی
      ای کاش هیچ وقت تو پیدا نمی شدی

      این تیر با نگاه نظر می زند تو را
      حالا نمی شد این همه زیبا نمی شدی؟!

      می خواستی که تیر نگیرد تن تو را
      کاری نداشت، خوش قد و بالا نمی شدی

      تو جمع خیمه بودی و تقسیم کردنت
      ور نه در این مزار کمت جا نمی شدی

      پیش قد حسین، تمامت شکسته بود
      تقصیر تو نبود اگر پا نمی شدی
     

   ****************************

      ای بزرگ خاندان آب ها
      آشنای مهربان آب ها

      در مقام شامخ سقائیت
      بند می آید زبان آب ها

      با تماشای لب دریائیت
      آب افتاده دهان آب ها

      مثل دریایی ولیكن می دهی
      مشك خشكی را نشان آب ها

      زیر بار تیر های مشك تو
      خورد گردید استخوان آب ها

      بعد لب های تبسم ریز تو
      گریه افتاده به جان آب ها

      از وداع تو حكایت می كند
      دست های پر تكان آب ها

      گریه ی امروز مال چشم تو
      گری یه فردا از آنِ آب ها

      راستی بی تو چه رنگی می شود؟
      شعرهای شاعران آب ها...

     
  ****************************
 

      این آب ها که ریخت، فدای سرت که ریخت
      اصلا فدای امّ بنین مادرت، که ریخت

      گفته خدا دو بال برایت بیاورند
      در آسمان علقمه، بال و پرت که ریخت

      اثبات شد به من که تو سقای عالمی
      بر خاک، قطره قطره ی چشم ترت که ریخت

      طفلان از این که مشک به دست تو داده اند
      شرمنده اند، بازوی آب آورت که ریخت

      گفتم خدا به خیر کند قامت تو را
      این قوم غیض کرده به روی سرت که ریخت

      وقت نزول این بدن نا مرتّبت
      مانند آب ریخت دلم؛ پیکرت که ریخت

      معلوم شد عمود شتابش زیاد بود
      بر روی شانه های بلندت سرت که ریخت

      اما هنوز دست تو را بوسه می زنم
      این آب ها که ریخت فدای سرت که ریخت

 



موضوعات مرتبط: حضرت عباس(ع) - شهادتشب نهم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب نهم محرم
[ 2 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب نهم محرم


رضا رسول زاده

گر غم به دلت داری، غمخوار ابالفضل است
دل را نده بر هر کس، دلدار ابالفضل است

مجموعه ی تقوا و، ایثار ابالفضل است
در لشکر ثاراله، سردار ابالفضل است

آری ادبش را او از، ام بنین دارد
صد خادم درباری، چون روح الامین دارد

از قامت او پیدا، روی پدرش باشد
هر خصم فراری از، تیغ و سپرش باشد

نذر پسر زهرا، دستان و سرش باشد
خورشید حسین است و، این هم قمرش باشد

شد ماه بنی هاشم، تنها لقب عباس
مهتاب خورَد غبطه، بر خال لب عباس

تیغ و علمِ حق است، تیغ و علم عباس
لرزه به جهان افتد، با هر قدم عباس

در پای نهال دین، چون ریخت دم عباس
محشر به کف زهراست، دست قلم عباس

تا دست جدای او در، حشر عیان گردد
هر عبد گنهکاری، بخشیده به آن گردد

ای کاش بیایم من، تا به حَرَمت ساقی
بر مادر تو زهرا، دادم قسَمت ساقی

یک روز بمیرم من، زیر قدمت ساقی
بنما نظری گردم، سیراب یمت ساقی

از باده ی تو امشب، مستم من و آشوبم
سر بر در میخانه، از عشق تو می كوبم

 

****************************


علیرضا قزوه

محرّم آمده از شهر غم، عَلَم در دست
برای سینه زدن، تکیه شد سراسر دست

محرّم آمد و خم­خانه ی ازل وا شد
وضو ز باده گرفتم، زدم به ساغر دست

حسین آمده با ذوالفقار گریانش
که: هان حسینم و تنهاترین علم بر دست

حسین آمده تا شرح شقشقیّه کند
حسین آمده با خطبه ی پدر در دست

(چو دست برد به تیغ، آسمانیان گفتند:
به ذوالفقار مگر برده است حیدر، دست؟ )

چو ذوالفقار علی چرخ می زند، بی تاب
چه حال داده خدایا مگر به اکبر دست؟

ز خیمه گاه می‌ آید چو گرد باد عطش
حسین را بنگر پاره ی جگر در دست!

چه روز بود که دیدیم ما به کرب و بلا!
چه حال بود به ما داد روز محشر دست!

بدو شکایت اهل مدینه خواهم برد
به خواب گر دهدم دیدن پیمبر، دست

نشسته ام به تماشای زیر و رو شدنم
به لحظه ای که برد شمر، سوی خنجر، دست

به خویش می نگرم با دو چشم خون آلود
نگاه کردم و در نهر شد شناور، دست

به رود علقمه بنگر که می زند بر سر
به دستگیریِمان موج شد سراسر دست!

نمی توانم بر روی عشق، بندم چشم
نمی توانم بردارم از برادر ، دست

تو هر دو چشم من! از هر دو چشم، چشم بپوش
ز هر دو دست، برادر! بشوی دیگر، دست

به پای دست تو سر می دهند، سرداران
به احترام تو با چشم شد برابر، دست!

به یاد دست تو ای روشنای چشم حسین!
چقدر شام غریبان زدیم بر سر، دست

تو را فروتنی از اسب بر زمین انداخت
نمی رسید وگرنه به آن صنوبر، دست

قنوت، پر زدن دست­های مشتاق است
به احترام ابوالفضل می کشد، پر، دست!

مگر تو دست بگیری که دست­گیر تویی
به آستان شفاعت نمی رسد هر دست!

اگر چه پیش قدت شد قصیده ام کوتاه
به اشتیاق تو شد، سطر سطر دفتر، دست

حدیث دست تو را هیچ کس نخواهد گفت
مگر به روز قیامت رود به منبر ، دست!


****************************

محمود ژولیده

ز سجایای تو انگار به ما هم دادند
یعنی ای ماه ز مهر تو بما غم دادند

ادب ماه بنازم که به ما نور دهد
این همه عشق، نگویید بما کم دادند

ای لب لعل تو نازم که به خشکی دریاست
شکر لِلَّه به ما هم کمی از یم دادند

ز وفاداری تو علقمه شد عالمگیر
یعنی از مکتب تو نور به عالم دادند

مادرت ام بنین درس ادب داد تو را
این تو بودی که از این درس دمادم دادند

ذکر غم های حسین از لب تو چون برخواست
قبل هر چیز به یمن تو بما هم دادند

در تماشای تو دلداده تر از زینب کیست؟
این حسین است که بی تو، به قدش خَم دادند

هرکه مست تو شود کار مسیحا بکند
گویی از جام تو بر عیسی مریم دادند

راستی واسطۀ نام کلیم الله کیست؟
می ساقیست به موسی که چنین دم دادند

سجده دانید ملائک به چه کردند همه ؟
سیری از نور ابالفضل به آدم دادند

باید از راه بصیرت به تو آقا برسیم
چون به لطف تو به ما اذن محرم دادند

به علمداری و دینداری این آقا بود
که بما بی خبران هیئت و پرچم دادند

به فداکاری آقام ابالفضل قسم
مثل عباس بما خط مقدم دادند

یاری رهبرمان رمز مسلمانی ماست
عَلَم قافله را دست معظم دادند



موضوعات مرتبط: حضرت عباس(ع) - شهادتشب نهم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب نهم محرم
[ 2 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب نهم محرم

حجت الاسلام رضا جعفری

داری به یک فرات بدل می کنی مرا
مضمون صد شریعه غزل می کنی مرا

من عمق بی کسی تو را درک می کنم
وقتی شبیه مشک بغل می کنی مرا

پیش تو هیچ مشکلی آنقدر سخت نیست
در ظرف چند ثانیه حل می کنی مرا

اینقدر در مدار خودت دور من مگرد
داری در این مدار، زحل می کنی مرا

صبح است ساقیا و تو آیا به یک نگاه
مهمان دو پیاله عسل می کنی مرا؟


******************************


وحید قاسمی

امیر علقمه از صدر زین به زیر افتاد
میان لشگری از تیغ و نیزه گیر افتاد

دو دست زخمی او ماند و طعنه ی تکبیر
به یــاد مــنــزلت آیــه ی غــدیر افــتــاد

چقدر شِدت ضرب عمود سنگین بود!
دوبــاره چند تــرک بر دل کویــر افتاد

نگاه خسته و شرمنده اش به آقا گفت:
ببخش‎‏ْ، مشک حرم بین این مسیر افتاد

چگونـه پیکـر او را بـه خـیـمه هـا ببرد؟
حسین گریه کنان فکر یک حصیر افتاد


******************************


مهدی رحیمی
 
بین شك كردگان اگر انداخت
چهره در چهره ی قمر انداخت

سلسله كوهِ هاشمی شد چون
دست در بازوی پدر انداخت

زلف را ریخت روی شانه ی باد
باد را بین دردِ سر انداخت

اكثر دشمنان خود را او
نه كه با تیغ، با نظر انداخت

از كمانی كه داشت از دستش
مژه اش تیر بیشتر انداخت

یكی از ترس او سپر برداشت
یكی از هیبتش سپر انداخت

آمد عباس نصف لشگر را
از تكاپو همین خبر انداخت

ظهر فهمید طعم مُردن را
هر كسی را كه در سحر انداخت

شیر را كرد شیرِ در كاسه
تا بنوشد در او شكر انداخت


******************************

محمود ژولیده‌

ای‌ كه‌ غم‌ تو داده‌ بروز انكسار من‌
برخیز و خود ببین‌، دل‌ بی‌ غمگسار من‌

برخیز و خود، شكستگی‌ قامتم‌ ببین
‌ زیر سؤال‌ رفته‌ همه‌ اقتدار من‌

ای‌ پاسبان‌ و پشت‌ و پناه‌ خیام‌ من‌
 بی‌ تو شكست‌، شیشۀ‌ صبر و قرار من‌

صاحب‌ لوای‌ لشكرم‌، ای‌ صاحب‌ رجز!
خیز و به‌ اهتزار درآور، شعار من‌

چشم‌ خمار، باز كن‌ ای‌ ساقی‌ خموش‌!
 باشد سبوی‌ مشك‌ تهی‌، آشكار من‌

ای‌ باب‌ حاجتم‌، به‌ توأم‌ حاجتی‌ بود
تنها بده‌، جواب‌ لب‌ شیر خوار من‌

جانا، گمان‌ مبر كه‌ تو افتاده‌ای‌ ز پا
زیرا كه‌ تا به‌ حشر، تویی‌ تك‌ سوار من‌

بعد تو دست ها به‌ جسارت‌ چو وا شود
 زینب‌ به‌ تازیانه‌ رود از دیار من‌

خوش‌، بوی‌ یاس‌ مقتل‌ عباس‌ می‌دهد
 مادر بیا دمی‌ بنشین‌ در كنار من‌

ای‌ یادگار حیدر كرار، بعد تو
 نام‌ تو در جهان‌ بشود یادگار من‌

غمگین‌تر از شهادت‌ تو نیست‌ مشكلی‌
 بعد از تو هیچ‌ كس‌ نشود پاسدار من‌


******************************


علی زمانیان

برخیز ای ستون حرم وقت خواب نیست
با من بیا به خیمه نیازی به آب نیست

این مشک را بگیر و ببر خیمه و بگو
یک قطره هم نبود وَ دیگر رباب نیست

وقت غروب بعد تو و قاسم و علی
دیگر برای ناقۀ زینب رکاب نیست

آن لحظه لااقل تو ز جا خیز و خود بگو
بی رحم! جانشین النگو طناب نیست

حرفی بزن عزیز دلم دق نده مرا
این مشک پاره پاره برایم جواب نیست


******************************


جواد حیدری

ای ساغر دل شکسته عباس
در حسرت آب خسته عباس

عباس فدای غیرت تو
مات است فلک ز همت تو

ای آیینۀ ظهور حیدر
در چهرۀ توست نور حیدر

رفتی و مرا ز پا نشاندی
داغت به دل حرم نشاندی

تا چشم تو را دریده دیدم
در آن رخ یک شهیده دیدم

ابروی شکسته ات عجیب است
بعد تو برادرت غریب است

مانده نگه تو با اشاره
عباس به سوی مشک پاره

طفلی که به گاهواره باشد
بعد از تو گلوش پاره باشد

آغاز شود دگر جسارت
شد روزیِ زینبم اسارت

ممنون تو ای برادرم من!
جسم تو حرم نمی برم من


******************************


حجت الاسلام رضا جعفری

حساب می کنم امشب مساحت حرمت را
کدام هندسه ترسیم می کند کرمت را

کتاب عمر تو را با چه مایه ای بنویسم
کدام گوشه نهادم دو دست چون قلمت را

شروع می کنم امشب دوباره روضه بخوانم
کجا گذاشته ام مشک و شانه و علمت را

تو با چه زوایه هایی گذشتی از بغل آب
چگونه وفق دهم نغمه های زیر و بمت را

چگونه شد که تو بی آب آمدی ز شریعه
ندیده ام که یک بار بشکنی قسمت را

و بند می زند آن جا زنی که قبر ندارد
به دست های کبودش شکستهٔ علمت را


******************************


حبیب نیازی

ای از همه بریده بریده بریده تر
بنگر به پای تو نفس من بریده تر

از من دو دست بر کمر و از تو بر زمین
از تو دو دیده خونی و از من دو دیده تر

بالای پیکر پسرم خم شدم ولی
پائین جسم تو شده ام قد خمیده تر

من با امیدِ دیدنِ رویت دویده ام
اما عمود زن به سراغت دویده تر

داری برای مشكِ حرم ضجّه می زنی
مشكت دریده، بین دو ابرو دریده تر

رنگِ تمام منتظرانت پریده است
اما رباب از همه رنگش پریده تر


******************************


علی انسانی

مَپسَند ای امید من و میر لشگرم
دونان کشند بانگ شعف در برابرم

پشتم شکست و رشته امید من گسست
هرگز چنین شکست نمی بود باورم

گر آبِ مشک ریخت، چه غم؟ آبرو به جاست
بین اشک دیده گان من ای آب آورم

سقایی تو گشته مُحول به چشم من
مشکی ز اشک دارم و در خیمه می برم

از من صدای گریه به گوش حرم رسید
آگه شدند داغ، چه آورده بر سرم

روح ادب، تو بودی و در عمر خویشتن
نشنید گوشم از تو که خوانی برادرم

خواندی مرا برادر و، دانستم از جنان
پیش از من آمده به سراغ تو مادرم

گفتی تن تو را نبرم سوی خیمه ها
اما، تنی نمانده ز تو پاره پیکرم


******************************


علی اکبر لطیفیان

پیش فرات این همه دریا چه می کند؟
این مشک روی شانۀ سقّا چه می کند؟

تنها به خاطر گل روی سکینه است
دریای التماس به دریا چه می کند

مبهوت مانده بود "خدای فرشته‌ها
مهریۀ مدینه در این جا چه می کند؟"

نزدیک کردمت به لبم تا که بنگری
روح بنفشه‌ایِ تو با ما چه می کند

زخم عطش ضریح لبم را شکسته کرد
حالا ببین که با لب گل ها چه می کند؟

حالا میا به خیمه ببینم که هر دومان
با موج هات فاطمه فردا چه می کند؟

در این طرف صدای پریشان دختری
بابا عمویم آن طرفِ ما چه می کند؟


******************************


محمود ژولیده

تیر می آمد ز هر سو چون بر این اعضای من
پای می کوبید آن سو لشگر اعدای من

مست بودم، دست دادم، بال بگرفتم ز عرش
در جنان بالاتر از هر کشته باشد جای من

چشم رفت و دست رفت و مشک رفت و آب ریخت
فرق بشکست و علم افتاد از بالای من

روی گلگون، دل شکسته، با سر افتادم زمین
غصه ای در دل نباشد جز غم مولای من

آن چه من دیدم خدا داند نمی داند کسی
غیر بانویی که آمد لحظه ی غم های من

بانویی پهلو شکسته، دست روی پهلویش
چهره نیلی، قد خمیده ناله دار ای وای من!

او مرا فرزند خود خواند و من از شوق این زمان
یا اخا خواندم امامم را که شد امضای من


******************************


مهدی نظری

این پهلوان با وفا آخر زمین خورد
قطعا در آن ثانیه که اکبر زمین خورد

من که شنیدم تیر تا بر مشک او خورد
از شرم  روی مادرِ اصغر زمین خورد

هرگز نمی فهمم چنین مرد رشیدی
با آن همه هیبت چرا با سر زمین خورد

افتاد پای فاطمه از روی مرکب
انگار در محراب خود حیدر زمین خورد

افتادن بی دست بد دردیست والله
لشکر که دید او از همه بدتر زمین خورد

بر غیرتش برخورد زینب را ببیند
از فکر این طفلانِ بی معجر زمین خورد

وقتی زمین افتاد آن جا خوب فهمید
که حضرت زهرا چگونه بر زمین خورد

وقتی علمدارِ حرم از اسب افتاد
دیدند بین خیمه یک خواهر زمین خورد

صد مرتبه از نیزه ها افتاد عباس
هر دفعه که افتاد یک دختر زمین خورد

چون قصۀ دستان او فهمید مادر
می گفت که چشمش زدند آخر زمین خورد


******************************


حسن لطفی
 
این که بر سینۀ خود داغ برادر دارد
نتواند که سر از سینۀ تو بردارد

تیرها با همه قامت، به تنت جا شده اند
وای بر من چه قدر پیکر تو پَر دارد

می کِشی پا به زمین و کمرم می شکنی
کمی آرام که در پای تو مادر دارد...

...می کِشد تیر ز چشمان تو با دست کبود
ولی این تیر چرا هیبت خنجر دارد

ای رشید حرمم بی تو حرم غارت شد
آخر این خیمه ی آتش زده دختر دارد

چه شده با سرت از ضربۀ سنگین عمود
بین ابروی تو سخت است ترک بر دارد

چار كنجِ علم و بیرق و مشك و دستت
وسعتی است كه این صحن مطهر دارد


******************************


سیدحسن رستگار

نگاه علقمه خندید و در سجود افتاد
 همین که سایۀ سروش به روی رود افتاد

قدم به آب که زد موج موج طوفان شد
 عروس آب به پای مهِ وجود افتاد

عطش ز رنگ نگاه و لبش نمایان بود
 به یاد یار غریبی که تشنه بود افتاد

دو دست پر شده از آب را ز هم وا کرد
 بلور آب ز دستی که می گشود افتاد

لبان خشک به «الله اکبر»ی تر کرد
 ادب چشید زبانش که در شهود افتاد

به دست مشک و به دل شوق آب آوردن
 ولی چه حیف، که مشکش در آن حدود افتاد

چه صحنه ها که ندیدند نهر و نخلستان
 دو دست خیس علمدار را که زود افتاد

کمی جلوتر از آن تیر و چشم شهلایش
 و ضربه ای به سرش خورد تا که خُود افتاد

طنین نالۀ «ادرک اخا»ش جاری شد
 دگر به خیمه نیامد عمو، عمود افتاد


******************************


سیدحبیب حبیب پور

الهی آسمان، بی ماه گردد
زمین در حسرت و در آه گردد
الهی آن که زد بر سر عمودت
اسیر محنت جان کاه گردد

***
تنت چون آسمان، زخمت ستاره
تو عطشان، مشک آبت پاره پاره
بنفسی انت یا عباس، عباس
برادر جان ! امیرم شو دوباره

***
من و بی تو در این دنیا چه سخت است!
به خاک این قامت رعنا چه سخت است!
الهی هیچ کس چون من نبیند
که مرگ تشنه لب سقا چه سخت است!


******************************


صادق رحمانی

کاش می گشتم فدای دست تو
تا نمی دیدم عزای دست تو

خیمه های ظهر عاشورا هنوز
تکیه دارد بر عصای دست تو

از درخت سبزِ باغ ِ مصطفی
تا فتاده شاخه های دست تو

اشک می ریزد ز چشم اهل دل
در عزای غم فزای دست تو

یک چمن گل های سرخ نینوا
سبز می گردد به پای دست تو

در شگفتم از تو ای دست خدا
چیست آیا خون بهای دست تو؟


******************************


محسن عرب خالقی

من و اشک و علمداری که دیگر بر نمی خیزد
چه باید کرد با یاری که دیگر بر نمی خیزد

مریزید آب های بی حیا در این سرازیری
ز مشک آبرو داری که دیگر بر نمی خیزد

بیا و زخم های کهنه و نو را تماشا کن
کدامین زخم شد کاری که دیگر بر نمی خیزد

عمویی خواب رفت، از خواب افتادند چشمانی
مگو حرفی ز بیداری که دیگر بر نمی خیزد

خبر آمد تمام چشم ها باران شد و بارید
ببار ای گریه ی جاری که دیگر بر نمی خیزد

نگاه تشنه ی طفلی کنار خیمه می پرسد
میان گریه و زاری که دیگر بر نمی خیزد

کنار خیمه تا ده تا شمردی بارها اما
عزیزم از چه بشماری که دیگر بر نمی خیزد


******************************


محمد سهرابی

کعبه عشق نگر دور و برش دعوا شد
استلامش چه شلوغ است سرش دعوا شد

گوئیا مملکت وی به نگاهش بسته
در قشون بر سر چشمان ترش دعوا شد

آسمان را همه خواهند به منزل ببرند
بی سبب نیست که روی قمرش دعوا شد

قبر خورشید ندیدند که سوزانندش
چون پدر نیست به نعش پسرش دعوا شد

بر سر نیزه نشد بند... ولی علت چیست؟
علت این است بهم ریخت، سرش دعوا شد


******************************


جواد حیدری

نام سقا دیده ها را خوب گریان می کند
دیده ی پر اشک را سقا چراغان می کند

او بُود باب الحسین ذُخر الحسین عبد الحسین
عالمی را بر در ارباب مهمان می کند

هر که می گوید حسین آغوش بگشاید بر او
بر دل سینه زنان لطف فراوان می کند

دست داده تا بگیرد دست هر افتاده را
این اباالفضل است بر ما لطف و احسان می کند

" خلق می دانند در بهدار ی قرب حسین
دردها را بیشتر عباس درمان می کند"

مادرش ام البنبن هم ضامن عشاق اوست
در قیامت شیعیان را شاد و خندان می کند

دست او بر دست زهرا روز محشر دیدنی ست
دست او مشکل گشایی از محبان می کند

پیش او از معجر زینب سخن گفتن خطاست
این سخن عباس را زار و پریشان می کند

سی شب ماه محرم باید از عباس گفت
گفتن از او لطف مهدی را نمایان می کند


******************************


سید حبیب نظاری

من و یک درد، یک اندوه رایج
و بیم روز اعلام نتایج
بدون دست‌های مهربانت
چه خواهم کرد، یا باب‌الحوائج؟

***
رها مانده است بر شن‌ها چه دستی!
جدا از پیکر سقا، چه دستی!
عموی ماه! بعد از دست‌هایت
بگیرد دست بابا را چه دستی؟

 

******************************


محمد جواد غفورزاده


هر دل كه به عشق، پای بندش كردند
با مِهر حسین، ارجمندش كردند

بر پای علمدار، چو بر خاك افتاد
با نام " ابوالفضل " بلندش كردند


******************************

ژولیده نیشابوری

منم ماه بنى هاشم که عباس است نام من
بود ام البنین مام و، على باب کرام من

من آن سرباز جانبازم که از لطف خداوندى
لبالب از مى حب حسینى گشته جام من

من آن مرد سلحشورم که بهر کشتن دونان
بود شمشیر تیز شاه مردان در نیام من

من آن شیرم که چون افتد به دامم دشمن قرآن
نباشد بهر او راهى که بگریزد ز دام من

من آن علمدارم که اندر عرصۀ هیجا
سر دو نان، چو گویى، نرم گردد زیر گام من

بود این افتخارم بس، که گوید خسرو خوبان
بود عباس نام آور نگهبان خیام من

غلام و جان نثار و چاکر و عبدم به دربارش
که اندر رتبه شاهانند در عالم غلام من

ندادم تن به زیر بار ظلم و ذلت و خوارى
که بر ذرات عالم گشته واجب احترام من

نکردم بى وفایى با حسین، آن خسرو خوبان
به عالم گشت ثابت زین فداکارى مقام من

نخوردم آب و، دادم تشنه جان و، در درون آب
ز سوز تشنگى مى سوخت بهر آب کام من

نگردد خوار و زار و زیردست ظالمان هرگز
نماید پیروى کردار هر کس بر مرام من

رسان (ژولیدۀ ) محزون درورد گرم و بى پایان
به نزد دوستان من پس از عرض سلام من


******************************

محمود ژولیده

آمدم‌ با چه‌ شتابی‌ ز حرم‌ در بر تو
با امیدی‌ كه‌ ببینم‌ رخ‌ جان‌ پرور تو

سر و مشك‌ و علم‌ و دست‌ تو از هم‌ چو گسست‌
دشمنم‌ گفت‌ كه‌: پاشید ز هم‌ لشگر تو

نیست‌ تقصیر فرات‌ این‌ همه‌ شرمندگی‌ات‌
خشك‌ شد دیده‌اش‌ از ریختن‌ ساغر تو

گر كه‌ از شرم‌ سر از سجده‌ نیاری‌ بالا
پس‌ چسان‌ تیر بر آرم‌ ز نگاه‌ تر تو

از غم‌ مشك‌ ز بس‌ دیدۀ‌ تو خونبار است‌
ریخته‌ خون چو نقابی‌ به‌ رخ‌ انور تو

بیش‌ از این‌ تا كه‌ تو احساس‌ به‌ غربت‌ نكنی‌
مادرم‌ فاطمه‌ آمد عوض‌ مادر تو

شده‌ مجموعه‌ای‌ از خاطره‌ پا تا به‌ سرت‌
یاد حیدر كنم‌ از زخم‌ عمیق‌ سر تو

كمرم‌ راست‌ نگردد ز چنین‌ خم‌ شدنت
‌ با چه‌ رویی‌ ببرم‌ سوی‌ حرم‌ پیكر تو

روضه‌ خوانان‌ عطش‌ از عطشم‌ دم‌ نزنند
كه‌ دهند، شرح‌ لب‌ و دیدۀ خشك‌ و تر تو


******************************


قاسم نعمتی

تا خیمه ها عباس دارد غم ندارم
پشتم به تو گرم است ای کوه وقارم

من رحمت الله و تو پرچم دار فضلی
بوسیدن دستان تو  شد افتخارم

سلطانی ام در کربلا از توست عباس
در سایه ی قد تو، صاحب اقتدارم

تنها تویی که سه حرم داری در عالم
دست جدایت را به چشمانم گذارم

تا که صدا کردی برادر یاری ام کن
بند دلم را پاره کردی ای نگارم

هر جا نظر کردم تو را دیدم به صحرا
گرد تن پاشیده ی تو بی قرارم

بوی مدینه می دهد خون لبانت
حس می کنم مادر نشسته در کنارم

شمشیر تیز است و عمود آهنین پهن
آشفته در هم گیسوانت ای بهارم

بر خیمه ها چشم طمع دارد دشمن
جان خودت صاحب علم دلشوره دارم

ترسم شود زینب اسیر بی حیایی
در فکر آن طفلان در حال فرارم


******************************


علی انسانی

ای علمدار سپه، کو عَلمَت
علم و دست ز پیکر قلمت

داغت ای ماه هلالم کرده ست
الف قدّ تو دالم کرده ست

تو به خون خفته کنون در بر من
داده پیغام چنین دختر من

گر نشد آب میسّر گردد
گو عمو خود به حرم برگردد

حال خواهم به حرم برگردم
گر به آن طفل برابر گردم

خود بگو من چه بگویم به جواب
گر ببیند نه عمو هست نه آب


******************************


سعید حدادیان

حرف دلِ آب را کجا می زد مشک
سر تا سر کربلا صدا می زد مشک

تیری آمد به قلب عباس نشست
چون طفل رباب دست و پا می زد مشک


******************************


حجت الاسلام رضا جعفری

وقتش رسیده است که پر در بیاوری
از راز خنده ی همه سر در بیاوری

وقتش رسیده است که با روضه های خشک
اشکی ز چشم چند نفر در بیاوری

وقتش رسیده است که موسی شوی و باز
از نیل تا فرات جگر در بیاوری

خود را به روی تیغ کشاندی که جنگلی
از زیر دست های تبر در بیاوری

تو یک تنه حریف همه می شوی و بس
از این قماط، دستی اگر در بیاوری

تو از نوادگان مسیحی،‌ بعید نیست
از خاک، ‌مشک تازه و تر در بیاوری

در این کویرِ خار، گل انداخت گونه ات
گفتی کمی ادای پدر در بیاوری

لب می زنی به هم که بخوانی ترانه ای
اشکی به این بهانه مگر در بیاوری

 



موضوعات مرتبط: حضرت عباس(ع) - شهادتشب نهم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب نهم محرم
[ 2 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب هشتم محرم

      چند شعر ازاستاد علی اکبر لطیفیان

      ای زاده ی زهرا جگرت می رود از دست
      امروز که دارد پسرت می رود از دست

      ای کاش که بالای سرش زود بیایی
      گر دیر بیایی ثمرت می رود از دست

      بد نیست بدانی اگر از خیمه می آیی
      با دیدن اکبر کمرت می رود از دست

      افتادنت از زین پدرت را به زمین زد
      برخیز و گر نه پدرت می رود از دست

      برخیز که عمه نبرد دست به معجر
      برخیز به جان من و این عمه ات، اکبر


***********************

      مثل بهار مثل غزل آفریدمت
      شعری شدی و با كلماتم خریدمت

      از دست التماس كنار دلم بمان
      مانند باد رفتی و دیگر ندیدمت

      می خواستم ببینم اذان صدات را
      اما چه دیر مثل همیشه رسیدمت

      پیش غروب مثل بلندیِ مأذنه
      بعد از غروب خوش قد و بالا ندیدمت

      آیینه ای و روی زمین پخش می شوی
      دستم شكسته باد، شكسته كشیدمت

      از لا به لای اینهمه پا جمع كردمت
      روی عبا شبیه ورق پاره چیدمت

   

***********************

      من ناز را در چشم شهلایت کشیدم
      ‏یک عالمی را مست و شیدایت کشیدم

      ای یوسف دنیا دل یعقوبمان را
      ‏مجنون آن گیسوی لیلایت کشیدم

      عیسی بن مریم را کنار جانمازت
      ‏مات نفس های مسیحایت کشیدم

      جبریل حتی در هوایت بی مجال است
      ‏بالاتر از هفت آسمان هایت کشیدم

      تصویر سبز و کامل پیغمبری را
      ‏وقتی که می­کردم تماشایت کشیدم

      آلاله­های سرخ آن هم سرخ یکدست
      ‏از گیسوانت تا کف پایت کشیدم

      باید ضریح پهلویت بشكسته باشد
      ‏وقتی تو را مانند زهرایت کشیدم

      ‏از چه تمام نیزه­ها بر تو حریصند
      ‏از اینکه من خوش قد و بالایت کشیدم؟!


***********************

      گریه مکن اِنَّ...اصطفایی را که می بوسی
      پیغمبر وقت جدایی را که می بوسی

      آهِ تو را آخر در آوردند، ابراهیم!
      در خیمه اسماعیل هایی را که می بوسی

      باور کن آهوی نجیبت بر نمی گردد
      بی فایده است این ردپایی را که می بوسی

      بگذار لبهایت حسابی توشه بردارند
      شاید بریزد جای جایی را که می بوسی

      تا چند لحظه بعد "بابا" هم نمی گوید
      این خوش صدای کربلایی را که می بوسی

      یاد شب دامادی اش یک وقت می افتی
      با گریه این زلف حنایی را که می بوسی

      یعنی کتاب توست ترتیبش بهم خورده؟!
      این صفحه های جابجایی را که می بوسی!

      تو در طواف کعبه ی پاشیده ات هستی
      پس پرده ی کعبه است عبایی را که می بوسی

     
***********************


      قصد کرده است تمام جگرم را ببرد
      با خودش دلخوشی دور و برم را ببرد

      من همین خوش قد و بالای حرم را دارم
      یک نفر نیست از اینجا پسرم را ببرد؟

      دسترنج همه ی زحمت من این آهوست
      چقدر چشم نشسته، ثمرم را ببرد

      این چه رسمی است پسر جای پدر ذبح شود
      حاضرم پای پسرهام، سرم را ببرد

      تا به یعقوب نگاهم نرسیده خبرش
      می شود باد برایش خبرم را ببرد

      نیزه دنبال دلم بود تنش را می گشت
      قصد کرده است بیاید جگرم را ببرد

     جان من، قول بده دست به گیسو نبری
      مقنعه ت باز شود، بال و پرم را ببرد

      تو برو خیمه خودم پشت سرت می آیم
      چه نیازی است کسی محتضرم را ببرد

      دست و پاگیر شدم، زود زمین می افتم
      یک نفر زود، تن دردسرم را ببرد

      همه سرمایه ام این است که غارت شده است
      هر که خواهد ببرد جنس حرم را...ببرد

      صد پسر خواسته بودم ز خدا، آخر داد
      صد علی داد به من تا که سرم را ببرد
 

***********************

     در قد و قامت تو قد یار ریخته
      در غالب تو احمد مختار ریخته

      به عمه های دست به دامن نگاه کن
      دور و برت چقدر گرفتار ریخته

      گفتی علی و نیزه دهان تو را گرفت
      از بس که در اذان تو اسرار ریخته

      معلوم نیست پیکرت اصلا چگونه است
      بهتر نگاه می کنم انگار ریخته

      دارد زِرِه ضریح تو را حفظ می کند
      بازش اگر کنند بالاجبار ریخته

      یک روز جمع کردن تو وقت می برد
      امروز بر سرم چقدر کار ریخته

      زیر عبا اگر بروم پا نمی شوم
      از بس به روی شانۀ من بار ریخته

      گیسوی تو همین که سرت نیمه باز شد
      از دو طرف به شانه ات ای یار ریخته

      آن کس که تشنگی مرا پاسخی نداد
      حالا نشسته بر جگرم خار ریخته
   

***********************

      ای تجلی صفات همه ی برترها
      چقدر سخت بُود رفتن پیغمبرها

      قد من خم شده تا خوش قد و بالا شده ای
      چون که عشق پدران نیست کم از مادرها

      پسرم! می روی اما پدری هم داری
      نظری گاه بیندار به پشت سرها

      سر راهت پسرم تا درِ آن خیمه برو
      شاید آرام بگیرند کمی خواهرها

      بهتر این است که بالای سر اسماعیل
      همه باشند و نباشند فقط هاجرها

      مادرت نیست اگر مادر سقا هم نیست
      عمه ات هست به جای همه ی مادرها

      حال که آب ندارند برای لب تو
      بهتر این است که غارت شود انگشترها

      زودتر از همه ی آماده شدی، یعنی که:
       "آنچنان خسته نگشته است تن لشگرها

      آنچنان کهنه نگشته است سم مرکبها
      آنچنان کند نگشته است لب خنجرها"

      چه کنم با تو و این ریخت و پاشی که شده
      چه کنم با تو و با بردن این پیکرها

      آیه ات بخش شده آینه ات پخش شده
      علیِ اکبر من شد علیِ اکبرها

      گیرم از یک طرفی نیز بلندت کردم
      بر زمین باز بماند طرف دیگرها

      با عبای نَبَوی کار، کمی راحت شد
      ورنه سخت است تکان دادن پیغمبرها
   

***********************

      انگار بنا نیست سری داشته باشی
      سر داشته باشی، جگری داشته باشی

      انگار بنا نیست که از میوه ی باغت
      اندازۀ کافی ثمری داشته باشی

      انگار بنا نیست که ای پیر محاسن
      این آخر عمری پسری داشته باشی

      ای باد به زلف علیِّ اکبرِ لیلا
      مدیون حسینی نظری داشته باشی

      می میرم اگر بیش از این ناز بریزی
      بگذار که چندی پدری داشته باشی

      تو از همه ی آینه ها پیش ترینی
      تكثیر شدی بیشتری داشته باشی

      رفتی و نگفتی پدرت چشم به راه است
      از من تو نباید خبری داشته باشی؟

      بی یار اگر آمده ام پیش تو گفتم
      شاید بدن مختصری داشته باشی

      چه خوب به هم نیزه تو را دوخت و نگذاشت
      تا پیکر پاشیده تری داشته باشی

      با نیم عبا بردن این جسم بعید است
      باید که عبای دگری داشته باشی

     
***********************

      با سرِ نیزه تنت را چه به هم ریخته اند
      ذره ذره بدنت را چه به هم ریخته اند

      سنگ ها روی لب خشک تو جا خوش کردند
      این عقیق یمنت را چه به هم ریخته اند

      وسط معرکه ای رفتی و گیر افتادی
      سر فرصت بدنت را چه به هم ریخته اند

      تا به حالا نشده بود جوابم ندهی
      وای بر من دهنت را چه به هم ریخته اند

      چشم من تار شده به چه مداواش کنم
      یوسفم پیرهنت را چه به هم ریخته اند

      عمه ات آمده تا دست به معجر ببرد
      پدر بی کفنت را چه به هم ریخته اند

      ابروان تو حسینی ست و چشمت حسنی ست
      این حسین و حسنت را چه به هم ریخته اند
      

***********************

     

      دل ز قرص قمر خویش کشیدن سخت است
      نازها از پسر خویش کشیدن سخت است

      سر زانو کمکم کرد که پیدات کنم
      ور نه کار از کمر خویش کشیدن سخت است

      مشکل این است بغل کردن تو مشکل شد
      تکه ها را به بر خویش کشیدن سخت است

      خواستی این پدر پیر خضابی بکند
      خون دل را به سر خویش کشیدن سخت است

      نیزه بیرون بکشم از بدنت می میرم
      خار را از جگر خویش کشیدن سخت است

      گر چه چشمم به لب توست ولی لخته ی خون
      از دهان پسر خویش کشیدن سخت است

      تکه های جگرم هر طرفی ریخته است
      همه را دور و بر خویش کشیدن سخت است

      بِه، که از گردن من دفن تو برداشته شد
      دست از بال و پر خویش کشیدن سخت است


***********************


      وقت وداع از حرم، نگاه پدرها
      ملتمسانه تر است پشت پسرها

      آه، پدرهای خسته، آه، کمرها
      آه، پسرهای رفته، آه، جگرها

      می رود و یکصدا به گریه می افتند
      پشت سرش خیمه ها به گریه می افتند

      کیست که خاکش بوی گلاب گرفته
      اینکه برایش ملک رکاب گرفته

      بهر شهادت چنان شتاب گرفته
      زودتر از دیگران جواب گرفته

      سرکشی عشق او مهار ندارد
      بسکه به شوق آمده قرار ندارد

      باز نمایان شده جلال پیمبر
      باز تماشا شده جمال پیمبر

      پرده برانداخته کمال پیمبر
      اینکه وصالش بود و صال پیمبر

      سمت عدو نه علیِّ اکبر خیمه
      می رود از خیمه ها پیمبر خیمه

      حیدر کرار شد، زمان خطر گشت
      لشگر کوفه تمام مثل سپر گشت

      ریخت بهم دشت را و موقع برگشت
      ضرب عمودی که خورد، واقعه برگشت

      خون سرش بر روی عقاب چکید و...
      راه حرم را ندید و شیهه کشید و...

      آن بدنِ از جفا شکسته ترین را
      آن بدنِ له شده به عرشه ی زین را

      برد سوی دیگری، شکسته جبین را
      لشگر آماده نیز خواست همین را

      وای که شمشیرها محاصره کردند
      از همه سو تیرها محاصره کردند

      بی خبرانه زدند، بی خبر افتاد
      خوب که بیحال شد ز پشت سر افتاد

      در وسط قتلگاه تا پسر افتاد
      در جلوی خیمه گاه هم پدر افتاد

      وای گرفتند از دلم ثمرم را
      میوه ی باغ مرا، علی، پسرم را

      آه از این پیرمرد خسته، شکسته
      سمت علی می رود شکسته، شکسته

      آمد و دید آن تن خجسته، شکسته
      در بدنش نیزه دسته دسته، شکسته

      کاش جوانان خیمه زود بیایند
      یاری این قامت شکسته نمایند
    



موضوعات مرتبط: حضرت علی اکبر(ع) - شهادتشب هشتم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب هشتم محرم
[ 1 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب هشتم محرم

هادی جانفدا

بگو بلا بنویسند، ها که می خواهیم
تمام دهر نخواهند ما که می خواهیم

و چشم های تو جنّاتُ تَحتِهاَ الاَنهار
و چند تایی از این آیه ها که می خواهیم

به  روز  واقعه  تنها  رها  نکن  ما  را
در آن بساط یکی آشنا که می خواهیم

به فرض روز جزا، بر عذاب تن بدهیم
بهشت هم که نباشد تو را که می خواهیم

تو باشی و پدرت باشد و خدا باشد
ببین بهشت تو را نیز با که می خواهیم

اگر که روز قیامت حسابمان نکنی
به زندگی سفر کربلا که می خواهیم

ببینم  آنکه  مرا  نوکر  آفریده  تویی؟
کسی که قبل من این شعر را شنیده تویی

اگر به چشم تو لفظ غزال برگردد
به جسم مرده ی شعرم خیال برگردد

بدون تو من از این ماه بر نمی گردم
اشاره کن به دو ابرو  هلال برگردد

نگاه می کنی و آفتاب حیران است
به سمت غرب و یا که شمال برگردد

به ساحتی که تویی آسمان چه می فهمد
کسی به پای بیاید به بال برگردد

اگر مکبّر ما هم قد قیامت نیست
به خال خویش بفرما بلال برگردد

الهی این قد و بالا بلندتر نشود
قلم الهی از این سطر لال برگردد

که از جوار تن جاری تو حضرت کوه
رشید و سخت بیاید هلال برگردد

و عقل کل به جز این پاسخی نمی یابد
که از جوار تو با صد سوال برگردد

تو زیر پای پدر من به زیر پای شما
و دفن کرده مرا زیر روضه های شما

تو آسمان بلند همیشه ی مایی
قبیله ات همه خوب و شما هم آقایی

اراده می کنی انگور می شود پیدا
تو شهد جان حسینی، تو تاک لیلایی

بهانه می کنی از تشنگی که برگردی
تو  دائماً  به  تمنّای  روی  بابایی

زبان بزن به زبانش ببین که تشنه تر است
نگو که آب نخوردی تو روح دریایی

زبان قافیه لال از نوشتن این بیت
شنیده ام که تو بر خاک ارباً اربایی

ز داغ تشنگی ات سال و ماه می سوزد
هنوز  قلب  امیر  سپاه  می سوزد


**********************


مطهره عباسیان

جوان نبود که بود و پسر نبود که بود
عزیز مادر و عشق پدر نبود که بود

عصای پیری آن ها و میوه ی دلشان
و باغ وصلتشان را ثمر نبود که بود

زمانِ آمدنش چشم های دلواپس
به اشتیاق فراوان به در نبود که بود

و وقتی آمد و وقتی جوان و رعنا شد
ولی خیال عروسی به سر نداشت علی

حسین را... نه!... تنها نمی گذاشت علی
به بخت، از همه آماده تر نبود که بود

علی، علی، علی اکبر چه قدّ و بالایی
میان واقعه چون شیر نر نبود که بود

شجاع بود... خودش یک تنه در آن صحرا
حریف معرکه ی صد نفر نبود که بود

که در دلاوری اش، در رشادتش، در رزم
حماسه ساز وَ مرد خطر نبود که بود

و با همان قد رعنا و قامت برنا
حریم امن پدر را سپر نبود که بود

ولی لبان عطشناک امان برید از او
حسین، دل که نه! آن لحظه جان برید از او

علی به روی زمین و حسین بر سر او
پدر ز داغ پسر جان به سر نبود که بود

پدر نه پایِ گذشتن نه جانِ ماندن داشت
و مات چهره ی آن رهگذر نبود که بود

همان که عشق پدر بود... و  با تمام عطش
نگاه آن پدر از غصه، تر نبود که بود

گذشت... رفت... پرید و چه روز سختی بود
پدر برای پسر خون جگر نبود که بود

کسی که داغ جوان دیده، یار می خواهد
که داغدار جوان، غمگسار می خواهد

کجاست مادر اکبر که یار او باشد...
پسر برای همه چون گهر نبود که بود

پسر، عزیز... پسر، دیدنی... پسر، زیبا
و در میان همه جلوه گر نبود که بود

پسر به حُسن ادب، پیش مادر و پدرش
عزیز کرده و صاحب نظر نبود که بود

کسی که آن همه خوب و کسی که آن همه گُل
بهار عمر خودش مختصر نبود که بود

حسین دست خدا داد، تشنه، اکبر را
و وعده داد به او جرعه جرعه کوثر را


**********************

علی اکبر لطیفیان

وقت وداع از حرم، نگاه پدرها
ملتمسانه تر است پشت پسرها

آه، پدرهای خسته، آه، کمرها
آه، پسرهای رفته، آه، جگرها

می رود و یکصدا به گریه می افتند
پشت سرش خیمه ها به گریه می افتند

کیست که خاکش بوی گلاب گرفته
اینکه برایش ملک رکاب گرفته

بهر شهادت چنان شتاب گرفته
زودتر از دیگران جواب گرفته

سرکشی عشق او مهار ندارد
بسکه به شوق آمده قرار ندارد

باز نمایان شده جلال پیمبر
باز تماشا شده جمال پیمبر

پرده برانداخته کمال پیمبر
اینکه وصالش بود و صال پیمبر

سمت عدو نه علیِّ اکبر خیمه
می رود از خیمه ها پیمبر خیمه

حیدر کرار شد، زمان خطر گشت
لشگر کوفه تمام مثل سپر گشت

ریخت بهم دشت را و موقع برگشت
ضرب عمودی که خورد، واقعه برگشت

خون سرش بر روی عقاب چکید و...
راه حرم را ندید و شیهه کشید و...

آن بدنِ از جفا شکسته ترین را
آن بدنِ له شده به عرشه ی زین را

برد سوی دیگری، شکسته جبین را
لشگر آماده نیز خواست همین را

وای که شمشیرها محاصره کردند
از همه سو تیرها محاصره کردند

بی خبرانه زدند، بی خبر افتاد
خوب که بیحال شد ز پشت سر افتاد

در وسط قتلگاه تا پسر افتاد
در جلوی خیمه گاه هم پدر افتاد

وای گرفتند از دلم ثمرم را
میوه ی باغ مرا، علی، پسرم را

آه از این پیرمرد خسته، شکسته
سمت علی می رود شکسته، شکسته

آمد و دید آن تن خجسته، شکسته
در بدنش نیزه دسته دسته، شکسته

کاش جوانان خیمه زود بیایند
یاری این قامت شکسته نمایند


**********************

داود رحیمی

خزان زندگی بر جانت افتاد
تو را پرپر نمود و دست من داد
عصای پیری ام بودی علی جان
شکستی و شکستم، داد بی داد

***
علیِ من شبیه مرتضی بود
پیمبر گونه و زهرا نما بود
سر و پهلو و دستش را شکستید
علی مجموعه ای از درد ها بود


***
گلِ عمر مرا از ریشه کندید
خدا اینگونه اکبر را پسندید
شما که کار خود کردید ای قوم
دگر بر گریه های من نخندید

***
تنت را نیزه ها بوسیده بودند
به روی خاک ها پاشیده بودند
نشد کاری کنم وقتی رسیدم
تو را با اسب ها کوبیده بودند

***
تو که رفتی علی قلب حرم ریخت
عمودی رفت بالا و دلم ریخت
چه کردند این جماعت با تن تو؟
چرا ترکیب اعضایت به هم ریخت؟

***
پدر هی چند باری رفت و برگشت
پیِ اعضای تو در دشت می گشت
نشد آخر تمامت را بیابد
علی جان چند جایت مانده در دشت


**********************

حسن لطفی

علی اکبر که بر زمین افتاد
آسمان، آفتاب را گم کرد
آن چنان زخم روی زخم آمد
که عدو هم حساب را گم کرد
 
خواست تا خیمه پَر کشد اما
شیر زخمی عُقاب را گم کرد
پدر آمد به یاری اش برود
من بمیرم، رکاب را گم کرد
 
پسر بوتراب، بین تراب
نوه ی بوتراب را گم کرد
جلد قرآن خویش پیدا کرد
برگه های کتاب را گم کرد
 
قلب میدانِ پر از تلاطم شد
علی آمد به رزمگاه حنین
شده احیا نبرد حیدر با
هنر رزم بچه شیر حسین
 
رجزی خواند و دشت ساکت شد!
با نگاهش شکست هِیمنه را
یا علی گفت و زد به میسره و
مثل تیری شکافت میمنه را


عطش آن قدر جان گرفت از او
که نمی‌دید هیچ غیر از دود
وای دلشوره بر حسین افتاد
دید از محشری غبار آلود
 
علی اکبر زِ راه می‌آید
دست‌هایش به گردن مرکب
خون فرقش ز "خُود" جاری شد
بسته شد راه دیدن مرکب
 
نانجیبی آمد لجام اسبش را
برگرفت و به سوی خصم کشید
گفت دیگر توان ندارد های
همه گی ضربه‌های خود بزنید!

 



موضوعات مرتبط: حضرت علی اکبر(ع) - شهادتشب هشتم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب هشتم محرم
[ 1 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب هشتم محرم


علی اكبر لطیفیان

مثل بهار مثل غزل آفریدمت
شعری شدی و با كلماتم خریدمت

از دست التماس كنار دلم بمان
مانند باد رفتی و دیگر ندیدمت

می خواستم ببینم اذان صدات را
اما چه دیر مثل همیشه رسیدمت

پیش غروب مثل بلندیِ مأذنه
بعد از غروب خوش قد و بالا ندیدمت

آیینه ای و روی زمین پخش می شوی
دستم شكسته باد، شكسته كشیدمت

از لا به لای این همه پا جمع كردمت
روی عبا شبیه ورق پاره چیدمت


*************************


حجت الاسلام رضا جعفری

خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بی کرانه شد

آیینه بود و خورد شد و تکّه تکّه شد
تسبیح بود و پاره شد و دانه دانه شد

یک شیشه عطر بود و هزاران دریچه یافت
یک شاخه یاس بود و سراسر جوانه شد

آب فرات لایق نوشیدنش نبود
با جرعه ای نگاه از اینجا روانه شد

عمری به انتظار همین لحظه مانده بود
رفع عطش رسید و برایش بهانه شد

آن گیسویی که باد صبا صبح شانه کرد
با دست های گرم پدر ظهر شانه شد

او یک قصیده بود، که در ذهن روزگار
مضمونِ نابِ یک غزل عاشقانه شد


*************************


غلامرضا سازگار

به همره تو رود روح من ز پیکر من
سپردمت به خدا ای یگانه گوهر من

اگر که می‌روی آهسته‌تر برو پسرم
که هست پشت سر تو نگاه آخر من

دو غصه بر جگر عمه‌ات زده آتش
دهان خشک تو و اشک دیدۀ تر من

وضو بگیر ز اشک و برو به جانب مرگ
کـه پیشبـاز تـو آیـد ز خلد، مادر من

چگونـه تـاب بیـارم، چگونه صبر کنم؟
کـه بـر سـر تـو بریزند در برابر مـن

اگــر فتـاد عبـورت کنـار شط فرات
بیـار جـرعۀ آبـی بــرای اصغر مـن

بپوش زخم سرت را به دستِ غرقه به خون
اگر به دیدنت آیـد ز خیمـه خـواهر مـن

ز حلقــه‌های زره بیشتر رسـد زخمت
هزار پاره شود پیکرت چو حنجـر من

اگر چه فرق تو گردد دو تا به تیغ ستم
یکی است قبـر تـو و تـربت مطهر من

عدو به گریۀ مـن خنده می‌زند «میثم»
تـو گریـه کـن بـه عزایِ علیِّ‌‌اکبر من


*************************


حسن لطفی

پیش از دمی که چهره به خاک آشنا کنی
برخیز تا که آرزویم را روا کنی

مُردم به روی جسم تو برخیز تا مرا
با رشته رشته های تنت بوریا کنی

می بوسم از لب و دهن و زخم های تو
شاید برای دل خوشیم چشم وا کنی

یا پا به خاک می کشی یا چنگ می زنی
جان می کنی که قبر مرا دست و پا کنی؟

هر تیغ از وجود تو سهمی ربود و رفت
چیزی نمانده از تو که رویی به ما کنی

خونت هنوز می چکد از نیزه هایشان
تسبیح پاره ای که به صد رشته جا کنی

پهلو شکسته آمده پهلو دریده ام
برخیز تا که روضه ی مادر به پا کنی


*************************


احمد علوی

امروز از همیشه پریشان تری چقدر
داری دوباره از همه دل می بری چقدر

دیدم كه بر فراز عقابت نشسته ای
حالا شبیه حضرت پیغمبری چقدر

با دیدن جمال تو می گفت جبرِییل
پیغمبر خدا تو علی اكبری چقدر

دیگر رجز مخوان به ذكری بسنده كن
لازم به ذكر نیست كه جنگاوری چقدر

ای آن كه تشنه آمدی و تشنه می روی
جام بلاست در كف من می خری... چقدر؟

با این شكوه و این قد و قامت قیامتی
با آن لبان غرقِ به خون محشری چقدر

من در شب مكاشفه دیدم به چشم خویش
بر روی نیزه از همه سرها سری چقدر

لختی درنگ كن كه بنی هاشم آمدند
لختی نگاه كن به خودت پرپری چقدر


*************************


غلامرضا سازگار

اگر چه در دل دشمن تو را رها کردم
به قاتلان تو نفرین، به تو دعا کردم

محاسنم به کف دست و اشک در چشمم
به همره تو دویدم، خدا خدا کردم

هزار مرتبه جانم ز تن جدا گردید
دمی که تشنه لب از خود تو را جدا کردم

اذان صبح، اذان گفتنت دلم را برد
صلاة ظهر تو را هدیه بر خدا کردم

تو آب خواستی و من ز خجلت آب شدم
به اشک دیدۀ خود حاجتت روا کردم

زبان تو که مکیدم همه وجودم سوخت
چو شمع سوختم و گریه بی صدا کردم

به زخم های تنت بوسه می زنم پسرم
خوشم که این همه گل هدیه بر خدا کردم

از آن شبی که گشودی دو چشم خود به جهان
همه وجود تو را وقف کربلا کردم

از آن به دیدن داغ تو گشته ام راضی
که با شهادت تو دوست را رضا کردم

گلوی تشنه فرستادمت به قربانگاه
چه خوب حق تو را ای پسر ادا کردم

عزیز فاطمه من "میثمم" قبولم کن
که سوز سینۀ خود، هدیه بر شما کردم

 

*************************


وحید قاسمی

پا بر زمین نكش، جگرم تیر می كشد
ای نور دیده، پلك ترم تیر می كشد

گفتم عصای پیری من می شوی، نشد
یاری رسان مرا، كمرم تیر می كشد

ای میوه ی دلم چقدر آه می كشی!
این سینه از غمت پسرم، تیر می كشد

با خود نگفتی آخر از این دست و پا زدن
قلب شكسته ی پدرم تیر می كشد!؟

پهلوی تو چه زود مرا تا مدینه برد
زخمی كبود در نظرم تیر می كشد

من خیزران نخورده لبم درد می كند
از بس دهان نوحه گرم تیر می كشد

ای پاره ی تنم چقدر پاره پاره ای!
با دیدنت علی جگرم تیر می كشد


*************************


سیدمحمد جوادی

برای آن که بخیزد کمی تقلا کرد
نداشت فایده از نو به خاک و خون جا کرد

دو پلک زخمی خود را گشود با زحمت
غریب کرب و بلا را کمی تماشا کرد

پدر کنار تن او چو ابر می بارید
به اشک و زمزمه آقا عجیب غوغا کرد

گذاشت صورت خود را به صورت اکبر
دوباره مرگ خودش را ز حق تمنا کرد

دل امام در عالم به یک نظاره شکست
ببین که زخم قدیمی چگونه سر وا کرد

به یاد پهلوی زخمیِ مادرش افتاد
همین که پهلوی خونین او تماشا کرد

کسی ز خیمه رسید و به روی خود می زد
کسی که کار خودش را شبیه زهرا کرد

بیا برادر پیرم به خیمه بر گردیم
امام رفتهٔ خود را دوباره احیا کرد


*************************


محمد سهرابی 

پسرم رفت و طالعم برگشت
خشک لب رفت و دیده ام تر گشت

نه كه امروز مصطفی شده است
از قدیم این پسر پیمبر گشت

در طواف رسول، خونین گشت
هر سنان كه به گرد اكبر گشت

سرشكسته شده است كوفه دو بار
مصطفی هم شبیه حیدر گشت

خون دویده است بر رخ گلِ من
یاس، چون لاله های احمر گشت

سر به سر گشت بیع اكبر و من
تا رخم با رخش برابر گشت

جلوه های حسین رنگین است
گاه اكبر شد و گه اصغر گشت

مطلع معنی است مقطع او
پسرم رفت و طالعم برگشت

*************************


سیدمحمد جوادی

به خاک می کِشی از بس عزیز من پا را
کنار پیکر خود می کشی تو بابا را

ز دست می روم آخر بیا و رحمی کن
مکش به پیش نگاهم به خاک و خون پا را

ز بس کشیده تنت را به هر طرف دشمن
شمیم موی تو پُر کرده است صحرا را

مسیح خیمۀ زینب نفس نداری تا
دوباره زنده نمایی مسیح زهرا را

برای آن که گلم را به خیمه ها ببرم
خبر کنید ز گلشن تمام گل ها را

تمام قامت او در عبای من جا شد
شکست تیشۀ دشمن، درخت طوبی را


*************************


جودی خراسانی

داغی که حسین از غم اکبر به جگر داشت
جز خالق اکبر ز دل او که خبر داشت؟

تا آن دم آخر که بریدند سرش را
او دیده ی حسرت به سوی جسم پسر داشت

می سوخت خود از تشنگی و در دم مردن
از سوز لب خشک پسر دیده ی تر داشت

تا چهره ی اکبر به حسین بود مقابل
نه دیده سوی شمس و نه چشمی به قمر داشت

بُگذشت به یک باره ز جان و زن و فرزند
یارب! چه هوا بود که آن شاه به سر داشت؟

مجنون شدی و سر به بیابان بنهادی
لیلای جگر خون گر از این غصّه، خبر داشت

شد پُر گهر از دیده ی زینب، همه آفاق
آن بحر فرومایه، کی آن قدر گهر داشت؟

نالم به حسین یا ز غم حضرت سجاد؟
این داغ پسر در دل و آن داغ پدر داشت

در آه جگر سوز تو، «جودی!» چه شرر بود؟
کاندر جگر سنگ، فغان تو اثر داشت


*************************


غلامرضا سازگار

لبت دو پـارۀ آتش دلـت پر از شرر است
دهان خشک پدر از لبِ تو، خشک‌تر است

تو پاره پاره شدی، قلب من پر از خون است
تـو تشنـه‌ای، نفسِ مـن شـرارۀ جـگر است

بیــا زبـان بـه دهـانم گذار ای پسـرم!
کـه در لبــان تــو شهـدِ لبِ پیامبر است

وداع آخــر و بـــوسیدن لــب فــرزند
خدا گواست که این آرزوی یک پدر است

اگــر چــه داغ تــوأم می‌کشد برو پسرم
کــه بهــر کـشتن تـو قاتل تو منتظر است

بـرو کـه زخــم تــو را ننگرند اهل حرم
اگــر نگــاه کنـد جان عمه در خطر است

گلـوی تشنه جـدا گشتن از پسـر دم مرگ
بـرای یـک پـدر از داغ او کشنده‌تر است

سفر بـه خیـر، بـرو پشت ســر نگاه مکن
سـر بریــدۀ مـن بـا سر تو همسفر است

سپر مـگیر به سـر دست و سینه را بگشا
کـه پیشِ تیرِ بلا سینه‌های مـا سپر است

خـدات اجـر دهـد در صف جزا «میثم»
که بیت بیت تو را سوز شعله‌ای دگر است


*************************

یوسف رحیمی
 
تو در تجلّیاتِ الهی چنان گمی
دنبال مرگ می‌روی و در تبسمی

آری جلو جلو تو به معراج رفته ای
مبهوت مانده ام که تو در عرشِ چندمی

باز از مسیح حنجره‌ی خود اذان ببار
بر این کویر تشنه بنوشان ترنمی

هر لحظه در سلوک مقامات نو به نو
پیغمبرانه با خودِ حق در تکلمی

شوق وصال می‌چکد از هر نگاه تو
لبریز عشق و شور و خروش و تلاطمی

پر باز کن برو! که مجال درنگ نیست
جای تو خاک، این قفس تیره رنگ نیست

این گونه بود بر تو سلام و درودشان
دیدی چه کرد با تو نگاه حسودشان

از کینه‌ی علی همه آتش گرفته اند
اما به چشم های تو می‌رفت دودشان

محراب ابروان تو را برگزیده اند
شمشیرهای تشنه برای سجودشان

طوفانِ خون به پا شده در بین قتلگاه
دور و بر تنت ز قیام و قعودشان

فُزتُ وَ ربِّ کرب و بلا را بخوان علی
فرق تو را نشانه گرفته عمودشان

دیدم چگونه پهلویت از دست رفته بود
در حمله های وحشی و سرخ و کبودشان

این پلک های زخمی خود را تکان بده
لب باز کن بر این پدر پیر جان بده


*************************


علی انسانی

در خیمه بود دست پدر سوی آسمان
ناگه ز رزمگاه صدای پسر شنید

بر پُشت زین نشست و بدان سوی روی کرد
اما نَسیم وار، پی اش عمه می دوید

می خواست بلکه بار دگر زنده بیندش
«یارب مکن امید کسی را تو نا امید»

با زانو آمد و به سر نعش او نشست
او را به بر کشید و ز دل آه بر کشید

تا در کنار نعش پسر جا پدر گرفت
در یک اُفُق قِرانِ مه و مِهر شد پدید

می رفت تا پدر برود همره پسر
زینب اگر کنار برادر نمی رسید


*************************


غلامرضا سازگار

ز تیر و نیزه و خنجر بر این بدن چه رسیده
هزار قاتل و یک جسم پاره‌پاره که دیده؟!

سرشک سرخ مرا در عزای تو همه دیدند
صدای نالۀ قلب مرا کسی نشنیده

صدای یا ابتای تو را همین که شنیدم
کنار سرو قدت آمدم خمیده خمیده

سرت ز بارش سنگ جفا شکسته‌ شکسته
تنت ز ضربۀ شمشیرها بریده بریده

خدا جدا کند آن دست را که از بیداد
مرا به خاک نشانده تو را به خاک کشیده

کدام قاتل، فرق تو را شکافته ز تیغ
کدام ظالم، با نیزه پهلوی تو دریده

دو چشم خود بگشا از هم ای عزیز دل من!
ببین چگونه ز داغ تو رنگ عمه پریده

یکی نگفت به این قوم، میوۀ دل بابا
کسی به خنجر و شمشیر و تیر میوه نچیده

قبول درگه ما باد آه و نالۀ "میثم"
که سوز سینۀ ما را به اشک دیده خریده


*************************


غلامرضا سازگار

دویده ام ز حرم تا که زنده ات نگرم
مبند دیده کمی دست و پا بزن پسرم

ز مصحف تنت این آیه های ریخته را
چگونه جمع کنم سوی خیمه ها ببرم

به فصل کودکی و در سنین پیری خود
دو بار داغ پیمبر نشست بر جگرم

میان دشمن از آن گریه می کنم که مگر
به کام خشک تو آبی رسد ز چشم ترم

من آن شکسته درختم که با هزار تبر
جدا ز شاخه شد افتاد بر زمین ثمرم

اگر چه خود ز عطش پای تا سرم می سوخت
زبان خشک تو زد بیشتر به دل شررم

مگر نه آب بُوَد مهر مادرم زهرا
روا نبود تو لب تشنه جان دهی به برم

جوان ز دل نرود گر چه از نظر برود
تو نِی برون ز دلم می روی نه از نظرم

به پیش دیده ی من پاره پاره ات کردند
دلی به رحم نیامد نگفت من پدرم

مصیبتی که به من می رسد محبت اوست
هزارها چو تو تقدیم حیّ دادگرم

به روز حشر نگرید دو دیده اش "میثم"
کسی که گریه کند بر ستاره ی سحرم


*************************


غلامرضا سازگار

بس که پاشیده ز هم مثل گل چیده تنت
می کند گریه به زخم بدنت پیرهنت

کثرت زخم تو مانع ز شمارش گشته
بس که زخم آمده پیوسته به زخم بدنت

آیه با تیغ نوشتند به سر تا پایت
نقطه با تیر نهادند به آیات تنت

حلقه های زرهت چشمه ی خونند همه
آب غسلت شده خون، خاک بیابان کفنت

آمدم از دو لب خشک تو خون پاک کنم
دیدم از خون گلو پر شده بابا دهنت

خجلم از تو علی جان که دم رفتن بود
العطش با من دل سوخته آخر سخنت

لاله ی نسترنم! یاس امیدم! سخت است
که ببینم چو گلِ ریخته نقش چمنت

همه امیّد من این است که یک بار دگر
چشم خود باز کنی یک نگه افتد به مَنَت

رو به روی تو نهادم همه دیدند علی
که رُخم لاله صفت سرخ شد از یاسمنت

شعله های دل «میثم» زده آتش همه را
آه او شعله ی شمعی ست به هر انجمنت


*************************


سید رضا موید

سلام ما به حسین و به پاره ی جگرش!
که پاره شد جگرش، از شهادت پسرش

به خُلق و خو علی آیینه ی پیمبر بود
صدف علیّ و به فضل و ادب، علی گُهرش

خمید قامتش از داغ اکبرش زآن پیش
که بشکند ز فراق برادرش، کمرش

ز پاره پاره تنِ اوفتاده بر خاکش
نشست گرد غریبی، به صورت پدرش

غم فراق پدر تازه شد، برای حسین
چو دید چهره ی خونین او و زخم سرش

گریست بر سر جسم علی، به صوت بلند
که رفته بود دل از دست و نور از بصرش

حسین را نفس از غصه بر نمی آمد
برای تسلیتش، زینب اَر نمی آمد


*************************


سعید خرازی

دنبال صدای دلبرم افتادم
با سر به کنار اکبرم افتادم

تا پهلوی نیزه خورده اش را دیدم
یک لحظه به یاد مادرم افتادم


*************************


ایرج میرزا

رسم است هر که داغ جوان دید، دوستان
رأفت برند حالت آن داغ‌ دیده را

یک‌ دوست زیر بازوی او گیرد از وفا
و آن یک ز چهره پاک کند اشک دیده را

القصه هر کسی به طریقی ز روی مهر
تسکین دهد مصیبتِ بر وی رسیده را

آیا که داد تسلیتِ خاطرِ حسین
چون دید نعشِ اکبرِ در خون طپیده را؟

آیا که غمگساری و انده‌ بری نمود
لیلای داغ‌ دیده و زحمت‌ کشیده را؟

بعد از پسر دل پدر آماج تیر شد
آتش زدند لانۀ مرغِ پریده را


*************************


حسن لطفی

با هر خداحافظ که در دور و برش ریخت
بال و پر پروانه با خاکسترش ریخت

در پیش روی حسرت چشمان بابا
می رفت و صدها آرزو پشت سرش ریخت

هر جا که بوده کربلا یا در مدینه
با زخم اول، زود قلب مادرش ریخت

او اوّلین رزمنده بود پس بدیهی ست
یک لشکر تازه نفس روی سرش ریخت

آن قدر پاشیده شده گل برگ هایش
حتی زره طاقت نیاورد آخرش ریخت

آخر نشد "بابا" بگوید، بی صدا رفت
با آن که هر چه داشت را در حنجرش ریخت

ناباورانه برگِ برگِ آرزو را
با گریه بابا در عبای باورش ریخت


*************************


هانی امیر فرجی

به پیش چشم پدر ناگهان پسر افتاد
همین كه خورد پسر بر زمین، پدر افتاد

رسید هلهله و خنده ها به گوش حسین
میان معركه آقا به درد سر افتاد

مگر كه قول ندادی عصایِ من باشی؟
بلند شو پدرِ پیرت از كمر افتاد

تو نخل بودی و دستی به پیكرت كه زدم
ز شاخه هایِ تمام تنت ثمر افتاد

الا شبابِ بنی هاشم از حرم آئید
كه زانوانِ حسین از توان دگر افتاد

خبر رسید به خیمه كه ارباً اربا شد
خبر رسید كه لیلا از این خبر افتاد

*************************


غلامرضا سازگار

عدو خنجر به قلب پاره می‌زد
غمت آتش به سنگ خاره می‌زد

به چشم خویش دیدم جان بابا
كه از فرق تو خون فواره می‌زد

از خون که گرفته بود سیمای تو را؟
شستم به لبان خشک لب های تو را

یک بار دگر نگاه کن پشت سرت
تا باز ببینم رخ زیبای تو را

در تابِش آفتاب ای ماه برو!
اکنون که روی به سوی الله برو

هنگام وداع آخر ای جان حسین!
در پیش رُخم چند قدم راه برو


*************************


وحید قاسمی

به دست باد نده ، اختیار گیسو را
نوشته اند به پای تو این هیاهو را

شكوه تو غزلم را به باد خواهد داد
عزیز! دست كه دادی ترنج و چاقو را

خوشم به جبر، مسلمان چشمتان باشم
بكش به روی دلم ذوالفقار ابرو را

بمان پناه حرم، معجری هراسان است
مگر نمی شنوی هق هق النگو را !؟

به پیری پدرت رحم كن! ز جا برخیز
عصا به دست بده این خمیده زانو را

كنار داغ تو، داغ مدینه را كم داشت
خدا كند كه نبیند شكاف پهلو را

 



موضوعات مرتبط: حضرت علی اکبر(ع) - شهادتشب هشتم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب هشتم محرم
[ 1 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شب هفتم محرم

امام زمان در شب هفتم
 
بيا كه وقت تو بسيار و وقت ما تنگ است
دو روز آخر عمر است و گوش بر زنگ است
 
بيا كه بر دل بيمار من شفا بخشي
وگرنه عاشق چون من براي تو ننگ است
 
بيا كه دوري تو كار دست من داده
ز سوز سينه گلو ساز و گريه آهنگ است
 
بيا كه هر چه بگويم كم است كم گويم
هنوز هم دل زهرا براي  تو تنگ است
 
گلوي پاره اصغر تو را صدا مي زد
بروي دست پدر طفل دست و پا مي زد


موضوعات مرتبط: امام زمان(عج) - مناسبت هامناجات با امام زمان(ع)شب هفتم محرم

برچسب‌ها: شب هفتم محرم
[ 1 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شب هفتم محرم

زبان حال رباب
 
طفل نخورده آب کمی در حرم بخواب
لالا گلم ، عزیز دلم ، اصغرم بخواب

شرمنده ام که شیر ندارم ...به سینه ام
ناخن مکش تو خاک مکن بر سرم بخواب

آرام که نمی شوی ای میوه ی دلم
خیمه به خیمه هرچه تو را می برم ، بخواب

نزدیک به سه روز و سه شب می شود علی
پلکم به هم نیامده مادر ، برم بخواب

لالا گلم ، ببین که شبیه تو تشنه ام
آتش مزن به جان من ای مادرم ، بخواب

من خواب دیده ام که سرت روی نیزه بود
خواب و خیال بود نشد باورم ، بخواب

رضا رسول زاده

 



موضوعات مرتبط: حضرت علی اصغر(ع) - شهادتشب هفتم محرم

برچسب‌ها: شب هفتم محرم
[ 1 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]