اشعار شهادت امام رضا (علیه السلام)
حسن لطفي
امان نداد مرا اين غم و به جان افتاد
ميان سينه ام اين درد بي امان افتاد
به راه روي زمين مي نشينم و خيزم
نمانده چاره که آتش به استخوان افتاد
چنان به سينه ي خود چنگ مي زنم از آه
که شعله بر پر و بال کبوتران افتاد
کشيده ام به سر خود عبا و مي گويم
بيا جواد که بابايت از توان افتاد
بيا جواد که از زخمِ زهر مي پيچد
شبيه عمه اش از پا نفس زنان افتاد
شبيه دخترکي که پس از پدر کارش
به خارهاي بيابان به خيزران افتاد
به روي ناقه ي عريان نشسته ، خوابيده
وغرق خواب پدر بود ناگهان افتاد
گرفت پهلوي خود را ميان شب ناگاه
نگاه او به رخ مادري کمان افتاد
دويد بر سر دامان نشست خوابش برد
که زجر آمد و چشمش به نيمه جان افتاد
رسيد زجر دوباره عزاي کوچه شد و
به هر دو گونه ي زهرا ترين نشان افتاد
رسيد زجر و پي خود دوان دوانش بُرد
که کار پنجه ي زبري به گيسوان افتاد
به کاروان نرسيده نفس نفس مي زد
به خارهاي شکسته کشان کشان افتاد
دوباره ناله اي آمد عمو به دادم رس
دوباره رأس اباالفضل از سنان افتاد
****************************
غلامرضا سازگار
اي رضا را سجده بر خاک درت
بضعه ي احمد چو زهرا مادرت
زاده ي موسي که موساي کليم
با عصا گرديده در طورت مقيم
آسمانِ خفته در دامان طوس
ماه بزم اختران شمس الشّموس
ما حقير و تو عطوف اهل بيت
ما فقير و تو رؤف اهل بيت
آفتاب حي سرمد کيست؟ تو
عالم آل محمّد کيست؟ تو
حکمراني بر قضايت يا رضا
صبر، تسليم رضايت يا رضا
آستان قدس تو دارالسّلام
مُحرم کويت بود بيت الحرام
ضامن آهوي صحرا از کرم
آهوي صحرات آهوي حرم
مهر تو در سينه هاي پاک تو
طور ايمن از قدومت خاک ما
آب سقّا خانه ي تو سلسبيل
سائل مهمان سرايت جبرئيل
آفتابت خوشتر از ظلِّ بهشت
بردن نام بهشت اينجاست زشت
ديدن روي تو ديدار خداست
زائرت در طوس زوّار خداست
چار صحنت چار رکن عالم است
هشت جنّت بهر زوّارت کم است
خادمت بر شهرياران شهريار
زائرت را بازديد آبي سه بار
خضر کوثر خورده از پيمانه ات
تشنه کام جام سقّا خانه ات
مهر تو ما را کمال بندگي است
خاک تو خوشتر زآب زندگي است
طوف قبرت کار روح انبيا
اي تولاّي تو نوح انبيا
رحمتت چون رحمت حقّ متّصل
در زيارتگاه تو دل روي دل
سايه ي گلدسته هايت بر سپهر
دورشان گرديده دائم ماه و مهر
اين کبوترها که در کوي تواند
هو کشان گرم هياهوي تواند
من ندانم کيستم يا چيستم
هر که هستم با ولايت زيستم
گر چه لايق نيستم در اين حرم
خاک آهوي حريمت بشمردم
من نمي گويم که آهوي توام
بلکه مي گويم سگ کوي توام
خسروان چون سير راهي مي کنند
بر سگ خود هم نگاهي مي کنند
من که يک عمر ثناگوي شما
پارس کردم بر سر کوي شما
بر سرم دست عنايت مي نهي
کي به اخراجم رضايت مي دهي
دوست دارم در کنار تربتت
اشگ افشانم به ياد غربتت
آسمان خون ريخت در جام دلت
ميزبانت گشت آخر قاتلت
زهر يک لحظه تو را بي تاب کرد
نيم روزي پيکرت را آب کرد
قاتل از انگور و از آب انار
ريخت با تهديد بر قلبت شرار
با که گويم در عزايت يا رضا
شد جواد کوچکت صاحب عزا
تا قيامت ناله ي پيوسته ات
مي رسد از حنجره ي در بسته ات
اي خراسان! ميهمانت را ببين
ظلم و جور ميزبانت را ببين
شيوه ي مهمام نوازي اين نبود
از غريبان دلنوازي اين نبود
ميهمانت ناله ها پيوسته زد
دست و پا در حجره ي در بسته زد
چشم بگشوده که يک بار دگر
همچو جان گيرد جوادش را به بر
اي اجل دستي نچهدار آه آه
لحظه اي ديگر جواد آيد زراه
اي زنان شهر هم ياري کنيد
جاي معصومهع عزاداري کنيد
اين تن ريحانه ي پيغمبر است
اين رضا اين نور چشم حيدر است
مرهمي بر زخم پيغمبر زنيد
پاي تابوت رضا بر سر زنيد
فاطمه! اي دختر خير البشر
گريه کن در پاي تابوت پسر
سوخت از زهر جفا پا تا سرش
بود بر لب ذکر مادر مادرش
تا به لب جان داشت آن نور دو عين
اشگ چشمش بود جاري بر حسين
تا بود روشن چراغماتمش
اشگ «ميثم» باد جاري در غمش
**************************
سيد هاشم وفايي
آمد از راه و کشيده است عبا را به سرش
واي از سينه سوزان و دل شعله ورش
همچو شمعي که بسوزد ز شرر آب شود
آب کرد آتش آن زهر ز پا تا به سرش
حجره اش بسکه غم انگيز و ملال آور بود
گرد غم بود که مي ريخت ز ديوار و درش
گاه در زير لبش ذکر خدا مي گويد
گاه سوي در حجره ست خدايا نظرش
هم جواد آمده بالين رضا هم زهرا
هم پسر سوخته هم مادر خونين جگرش
پيش مادر نبود طاقت برخاستنش
زير بار غم و اندوه خميده کمرش
پسرش دست به سر دارد و مادر به کمر
او نظر مي کند و خون رود از چشم ترش
دست ظلمي که زده بر رخ زهرا سيلي
پاره کرده ست کنون رشته عمر پسرش
اي «وفائي» ز فلک پيک شهادت آمد
گشت تا گلشن سرسبز جنان همسفرش
****************************
يوسف رحيمي
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلوات الله عليه:
سَتُدْفَنُ بَضْعَةٌ مِنِّي بِأَرْضِ خُرَاسَانَ لَا يَزُورُهَا مُؤْمِنٌ إِلَّا
أَوْجَبَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ الْجَنَّةَ وَ حَرَّمَ جَسَدَهُ عَلَى النَّارِ .
عيون أخبار الرضا ج 2 ص 255.
خورشيد سر زد از سحرت أيها الغريب
از سمت چشم هاي ترت أيها الغريب
تو ابر رحمتي که به هر گوشه سر زدي
باران گرفت دور و برت أيها الغريب
جاري ست چشمه چشمه قدمگاه تو هنوز
جنت شده ست رهگذرت أيها الغريب
تو آفتاب رأفتي و کوچه کوچه شهر
در سايه سار بال و پرت أيها الغريب
با اين همه، غريبِ غريبان عالمي
داغي نشسته بر جگرت أيها الغريب
از کوچه هاي غربت شهر آمدي ولي
داري عبا به روي سرت أيها الغريب
آقاي من! نگو که تو هم رفتني شدي
زود است حرف از سفرت أيها الغريب
شکر خدا جواد تو آمد ولي هنوز
باراني است چشم ترت أيها الغريب
يک عمر خواندي از غم آقاي تشنه لب
با اشک هاي شعله ورت أيها الغريب
هر گوشهاي ز حجره که رو مي کني دگر
کرب و بلاست در نظرت أيها الغريب
پدر قتلگاه، لحظه ي آخر چه مي کشيد
جدِّ ز تو غريبترت أيها الغريب
چشمان اهل خيمه دگر سوي نيزه هاست
ظهر قيامت است و سري روي نيزه هاست
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: امام رضا(ع) - شهادت