اشعار شب هفتم محرم
محمد جواد غفورزاده«شفق»
ای که گرفتی به دوش، بار غم و بار عشق
باز بیا سر کنیم، قصه ی گلزار عشق
قصه شنیدم که دوش، تشنه لب گل فروش
برد گلی سبز پوش، هدیه به بازار عشق
گل غم ناگفته داشت، خاطر آشفته داشت
چشم به خون خفته داشت، از غم سالار عشق
عشوه کنان ناز کرد، وا شدن آغاز کرد
خنده زد و باز کرد، دیده به دیدار عشق
گر چه زمان دیر بود، تشنه لب شیر بود
منتظر تیر بود، یار وفادار عشق
باغ تب و تاب داشت، گل طلب آب داشت
کی خبر از خواب داشت، دیده ی بیدار عشق
عشق زمین گیر شد، عرش سرازیر شد
گل هدف تیر شد، ای عجب از کار عشق
آن گل مینو سرشت، بر ورق سرنوشت
با خطی از خون نوشت، معنی ایثار عشق
این گل باغ خداست، از چمن کربلاست
خواب گه او کجاست، سینه ی اسرار عشق
آه که با پشت خم، پشت خیامت برم
نغمه سراید به غم، قافله سالار عشق
تازه گل پرپرم، من ز تو عاشق ترم
اصغرم ای اصغرم، ای گل گلزار عشق!
غنچه ی آغوش من، زینت خاموش من
یار کفن پوش من، یار من و یار عشق
دشت پر از های و هوست، مشتری عشق اوست
ای شده قربان دوست، اوست خریدار عشق
خیمه به کویم زدی، خنده به رویم زدی
می ز سبویم زدی، بر سر بازار عشق
کودک من لای لای، از غم تو وای وای
گریه کند های های، چشم عزادار عشق
با تو «شفق» پر گرفت، عشق در او در گرفت
تا نفسی بر گرفت، پرده ز اسرار عشق
*************************
غلامرضا سازگار
مــهِ آسمانِ امیــد مـن گـل نـوشکفته پرپرم
مگذار دیده به روی هم که تویی تمامیِ لشکرم
تو مرا ذبیح و من آمدم که به سوی قتلگهت برم
که به پیش تیر بگیرمت که به دست خود کنمت فدا
تو به دور سر قمرِ منی تو به پیش رو سپر منی
جگرم به حال تو سوخته که تو پارۀ جگر منی
سفرم بـه سـوی خدا بوَد تو یگانه همسفر منی
بگذار چهره به شانهام که سفر کنی به سوی خدا
متحیّرم به سکوت تو که خموش و غرق تلاطمی
نـه اشـارهای نـه نظارهای نـه کنایـهای نه تکلمی
بگشـا زبـان بـه ترانـهای برُبـا دلـم بـه تبسّمی
که تو بر فراز دو دست من، علمی به صحنۀ کربلا
سردست خویش برآن سرم که تو را به دست خدا دهم
رخ خود به خون گلو بشو که فدا شویّ و فدا دهم
چو تـو را به دست خدا دهم به تمام خلق، ندا دهم
که فدای حق همه بود ما که فدای حق همه هست ما
قطرات سـرخ تــو میشود گل سرخ دامـن کربلا
مهراس بـر سر دست من که چو من شوی سپر بلا
مـن و تـو دو کشته راه حـق دو ذبیح مسلـخ ابتلا
نه عجب خلیل ببـوسد ار گلـو و لب و دهـن تو را
چه خوش است در شرر عطش که به خونِ چهره بشویمت
چه خوش است وقت وداع خود چو گل بهشت ببویمت
چه خوش است سینه سپر کنی که ذبیح خویش بگویمت
چه خوش است خندهکنی به خون که قبول کرده تو را خدا
تو همیشه باب حوائجی، تو هماره بحر کرامتی
تو نـدای غـربت عترتی، تو لوای سرخ امامتی
تـو پنــاه عــالم خـلقتی تــو شفیـع روز قیـامتی
نگهی به«میثم»خستهدل چه در این سرا، چه در آن سرا
*************************
سیدحبیب حبیب پور
ای تو زیبا غنچه بستان من
چشم خود وا كن، گل عطشان من
باز كن چشمان ناز خویش را
دور كن از خیمه ها تشویش را
عازم دیدار پیغمبر شدی
تو در آغوشم ـ علی ـ پرپر شدی
تو در آغوشم چه زیبا خفته ای
با نگاه خود، به بابا گفته ای:
" ای پدر ای كاش سربازت شوم
كودكم ای كاش جانبازت شوم
ای پدر ای كاش چون قاسم شوم
سوی درگاه خدا عازم شوم
كاش مانند عموی با وفا
پیش پای تو كنم جانم فدا
كاش مثل اكبرت عاشق شوم
بهر دیدار خدا لایق شوم"
ای گل سرخ و سپید من، علی
طفل شش ماهه، شهید من، علی
ای چراغ خیمه هایم روی تو
ای تمام چشم هامان، سوی تو
ای گواه غربت اهل حرم
اصغرم ای اصغرم ای اصغرم
ای كه طفل پاك و معصومی، علی
مثل جد خویش مظلومی، علی
ای طلوع عشق، در سیمای تو
ای قرار من، رخ زیبای تو
ای بهار من چرا پژمرده ای؟
طاقت و صبر از دل من برده ای
پیش چشمم ای گل زیبای من
تیر بر حلقت زدند ای وای من
بر گلویت تیر كین، پرتاب شد
چشم های خسته ات در خواب شد
شد تو را گهواره آغوش پدر
كی شود داغت فراموش پدر؟
كی چنین تشنه گلی پرپر شود؟
حنجری از تیرِ كینه تر شود؟
كی چنین بوده كنار رود آب؟
كودك شش ماهه ای در التهاب...
*************************
سید حسن رستگار
پس بزن تیر را تمامش کن
کشتی از انتظار لشکر را
روی دستان شمس تابنده
بزن آن طفل ماه پیکر را
در جواب امیر خود نامرد
پاسخی ساده روی لب دارد
هدف هر چه ظریفتر باشد
دقت بیشتر طلب دارد
آن طرف گفتگو به این صورت
این طرف می کند پدر نازش
مادرش در حریم خیمه ولی
می رسد لای لای آوازش
چشم در چشم حضرت بابا
می زند خنده ای به این مضمون
سمت خیمه بَرَم نگردانی
می شوم تا ابد به تو مدیون
من علی ام که ظهر عاشورا
چند سالی بزرگتر شده ام
تا بدانی که جان نثار توأم
سینه ات را پدر سپر شده ام
روی هم می خورَد عطش دیده
آن لبانی که پر ترک هستند
زخم هایی که هر یک از آنها
سند تازه ی فدک هستند
آی دستی که بر کمان هستی
این سپاه من است کودک نیست
این علی اصغر علی نسب است
هدف پیش روت کوچک نیست
کمی آرام تر بکش زه را
این کمان از فشار می شکند
حتم دارم که با همین یک تیر
کمر من سه بار می شکند
لب خود را گزید رود آرام
تیر از چله ی کمان در رفت
مشک ها سر به زیر تر گشتند
کاسه ی صبر چشم ها سر رفت
چه بگوید به اهل بیت حرم
چه بگوید که باورش سخت است
باور اینکه رفته از دستش
آخرین یار و یاورش سخت است
پیش رو دشمنی که نامرد است
پشت سر چشم ها که منتظرند
راست یا چپ؟ کجا؟ نمی داند
لحظه هایش چه تند در گذرند
*************************
رضا هدایت خواه
حال و روز لبش بیابانی ست
و سلاحش دو چشم بارانی ست
توی خیمه اگر که زندانی ست
گریه هایش پر از رجز خوانی ست
شوق لبیک در صدایش بود
آخرین بی قرار را برداشت
غربت بی شمار را برداشت
حرف پایان کار را برداشت
گوییا ذوالفقار را برداشت
آخرین یار با وفایش بود
برد تا دست آسمان بدهد
سند ظلم را نشان بدهد
یا بهانه به آن کمان بدهد
کاش دشمن کمی زمان بدهد
تازه آغاز ربنایش بود
در دل ظلمت اظطراب افتاد
تا نگاهش به نور ناب افتاد
یاد روی ابوتراب افتاد
دهن تیر تشنه آب افتاد
این ولی باز ابتدایش بود
موی بابا سپیدتر شده است
غصه و غم شدیدتر شده است
از علی نا امیدتر شده است
چشمش از آنچه دید تر شده است
سر در آسمان رهایش بود
در دلش حسرتی تلاطم کرد
در جوانی تو را تجسم
راه برگشت خیمه را گم کرد
به دل مادرت ترحم کرد
جای تو در پر عبایش بود
*************************
حامد خاكی
یابن خیر النساء خداحافظ
در پناه خدا، خداحافظ
تو هنوزم مرا نبوسیدی
پدر تشنه ها خداحافظ
دست کم می شود مرا ببری
مرد بی انتها خداحافظ
خواهشی قبل بُردنم دارم
التماس دعا خداحافظ
بی قراری، قرار می خواهی
من نمردم، که یار می خواهی
پر پرواز و بال پروازی
انتهای زمان آغازی
چه کنم یار کوچکت باشم
چه کنم تا دلت شود راضی
اکبرت رفت با عمو چه شود
یک نگاهی به من بیندازی
هر چه باشم منم علی هستم
از چه با بی کسیت می سازی؟
یاد دارم مرا بغل کردی
گفتی ای یار آخرم نازی
سخنانت عجیب غوغا کرد
بند قنداقه ی مرا وا کرد
روی دستان باب من رفتم
با سرم باشتاب، من رفتم
خیمه پرسید بر نمی گردی؟
مگر اینکه به خواب، من رفتم
مشک سقاییِ عمویم کو ؟
تا کنم پُر ز آب، من رفتم
چه کنم واقعاً پدر تنهاست
عذر خواهم رباب، من رفتم
پشت سرهای ما چه می ریزی
اشک غم جای آب، من رفتم
گر چه بی شیر، زاده ی شیرم
می روم انتقام می گیرم
وقت آن شد خودی نشان بدهم
نا توانم تو را توان بدهم
در میان قنوت دستانت
چون علی اکبرت، اذان بدهم
دوست دارم کنار پیکر تو
با لبی خشک و تشنه جان بدهم
یا ز سر نیزه چون سرت با سر
به سر عمه سایبان بدهم
یا همین که رباب لا لا گفت
با سرم نیزه را تکان بدهم
تا ز حلقم سپیده پیدا شد
حرمله با سه شعبه اش پا شد
یک سه شعبه مرا ز عمه گرفت
خنده را بی حیا، ز عمه گرفت
در هیاهوی دست و پا زدنم
بی سر و بی صدا ز عمه گرفت
تیر پایان به جمله داد و مرا
در هوا بی هوا ز عمه گرفت
تن من دست خاک، سر را هم
سر این نیزه ها ز عمه گفت
اصغرت بال و پر در آورده
از سر نیزه سر در آورده
نیزه دارم همین که راه افتاد
موی من شانه شد به پنجه ی باد
مادرم مات خنده ام شده بود
از تماشام، گریه سر می داد
درِ دروازه را که رد کردیم
دور و اطراف شهر سنگ آباد
سنگشان بی هوا به سر می خورد
سرم از روی نیزه می افتاد
همسفرها به من نمی گویید
سنِّ شش ماهگی مبارک باد؟
سدّ برخورد سنگ و سر نشدم
بی بدن بودنم، اجازه نداد
حال که، تکلیف من مشخص شد
اصغر از محضرت مرخص شد
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: حضرت علی اصغر(ع) - شهادتشب هفتم محرم
برچسبها: اشعار شب هفتم محرم