اشعار بازگشت کاروان اهل بیت(ع) به مدینه
نغمه ای در مدینه پیچیده
که بشارت؛ بشیر آمده است
کاروانی که رفته برگشته
پیشوازش سفیر آمده است
**
بی بی ام البنین بده مژده
سایه بانت دوباره می آید
نه فقط زینب و حسین و رباب
تازه یک شیرخواره می آید
**
باز هم خانه میشود روشن
گِرد تو باز میشود غوغا
شانه ای میزنی و می بافی
باز گیسوی دخترانت را
**
لحظه ای بعد پای دروازه
دل ام البنین تپیدن داشت
عاقبت کاروان ز راه آمد
کاروانی که وای...دیدن داشت
**
هیچ کس را میانشان نشناخت
هیچ کس از مسافرانش را
گشت ام البنین ندید اما
بین آن جمع سایه بانش را
**
مات در بین شان کمی چرخید
رنگ های پریده را می دید
چشم تارش نمیکند باور
دختران خمیده را می دید
**
هیچ رنگی به روی گونه ی شان
جز کبودی و ارغوانی نیست
احتیاجی نبود شانه کشند
روی سرها که گیسوانی نیست
**
حال و روز غریبه ها را دید
گفت باخود کجاست مقصدشان؟
سر و پای همه پر از زخم است
حق بده او نمی شناسدشان
**
آمد از بین شان شکسته ترین
بانویی که ندیده بود او را
کرد بی اختیار یاد زهرا را
یاد دیوار...یاد پهلو را
**
به نظر آشناست اما کیست
آمد و راه چاره ای را داد
زینبش را شناخت وقتی که
دست او مشک پاره ای را داد
**
گفت مادر سرت سلامت باد
پاسخش داد پس حسینت کو
گفت عثمانت از نفس افتاد
پاسخش داد پس حسینت کو
**
گفت رأس عبدالّه تو را بردند
پاسخش داد پس حسینت کو
جعفرت را به نیزه آزردند
پاسخش داد پس حسینت کو
**
گفت مشک و علم به غارت رفت
ناله ای کرد پس حسینم کو
سر عباس هم به غارت رفت
ناله ای کرد پس حسینم کو
**
گفت دیدم میان گودالش
لبش از تشنگی به هم میخورد
بشکند دست حرمله تیرش...
...پیش چشمان مادرم میخورد
**
تا کسی جا نماند از غارت
سپر و خود و جوشنش بردند
سر او روی دامن زهرا
زود پیراهن از تنش بردند
**
گیسویی سوی خاک ها وا بود
چشم هایش به قاتلش افتاد
رفت از هوش مادرم وقتی
سر سرخی مقابلم افتاد
**
اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
********************
ديده بگشا و ببين زينبت آمد مادر
زينب خسته و جان بر لبت آمد مادر
از سفر قافلهي نور دو عينت برگشت
زينبت با خبرِ داغ حسينت برگشت
ياد داري كه از اين شهر كه خواهر ميرفت
تك و تنها كه نه ، با چند برادر ميرفت
ياد داري كه عزيز تو چه احساسي داشت
وقت رفتن به برش قاسم و عباسي داشت
ياد داري كه چگونه من از اينجا رفتم؟
با حسين و عليِاكبر ِ ليلا رفتم
بين اين قافله مادر ، علي ِاصغر بود
شش برادر به خدا دور و بر خواهر بود
ولي اكنون چه ز گلزار مدينه مانده؟
چند تا بانوي دلخون و حزينه مانده
مردها هيچ ، ز زنها هم اگر ميپرسي
فقط اين زينب و ليلا و سكينه مانده
نوهات گوشهي ويرانهي غربت جا ماند
سر ِخاك پسرت نيز عروست جا ماند
باوفا ماند كه در كرب و بلا گريه كند
يك دل سير براي شهدا گريه كند
ولي اكنون منم و شرح فراق و دردم
ديگر از جان و جهان بعد حسين دلسردم
آه...مادر چه قدَر حرف برايت دارم
بنِگر با چه قَدَر خاطره بر ميگردم
جاي سوغات سفر ، موي سفيد و دلِ خون...
...با تن نيلي و اين قدّ كمان آوردم
ساقهي اين گل ياس تو زماني خم شد
كه ز سر سايهي آن سرو ِ روانم كم شد
كربلا بود و تنش بيسر و عريان افتاد
جاي تشييع ، به زير سمِ اسبان افتاد
باد ميآمد و ميخورد به گلبرگ تنش
پخش ميشد همه سمتي قطعات بدنش
پنجهي گرگ چنان زخم به رويش انداخت
كه نديدم اثر از يوسف و از پيرهنش
سه شب و روز رها بود به خاك صحرا
غسلش از خون گلو ريگِ بيابان كفنش
خواستم تا بنِشينم به برش در گودال
اشك ريزم به گل تشنه و پرپر شدنش
خواستم تا بنِشينم به برش ، بوسه دهم
به رگِ حنجر خونين و به اعضاي تنش
ولي افسوس كه گودال پر از غوغا شد
بين كعب ني و سيلي سر ِمن دعوا شد
روي نيزه سر ِ محبوب خدا را بردند
كو به كو پشت سرش ما اسرا را بردند
سر ِ او را كه ز تن برده و دورش كردند
ميهمان شب جانسوز تنورش كردند
چه بگويم كه سرِ يار كجا جاي گرفت
عوض دامن من طشت طلا جاي گرفت
چه قَدَر سنگ به پيشاني و لبهايش خورد
چه قَدَر چوب به دندان سَنايايش خورد
روي ني وقت تلاوت كه لبش وا ميشد
نوك سرنيزه هم از حنجره پيدا ميشد
كاش ميشد كه نشان داد كبوديها را
تا كه معلوم كنم ظلم يهوديها را
خوب كه جانب ما سنگ پراني كردند
تازه گرد آمده و چشم چراني كردند
كوفه گرچه صدقه لقمهي نان ميدادند
در عوض شام ز طعنه دِقِمان ميدادند
خارجيزاده صدا كرده و مارا مردُم
كوچه كوچه همه با دست نشان ميدادند
غارتيها به اهالي ِ لب بام رسيد
گوئيا جايزه بر سنگزنان ميدادند
تا بيُفتند رئوس شهدا مخصوصاً
نيزهها را همگي تُند تكان ميدادند
پسرت را اگر از تيغ و سنانها كُشتند
آخ مادر ، كه مرا زخم زبانها كُشتند
علي صالحي
********************
همه جا عطر ياس مي آمد
عطر ِ ياس پيمبر رحمت
خيمه ميزد به پشت دروازه
عابد اهل بيت با زحمت
**
داشت خواب مدينه را مي ديد
دختر ي كه به شام تهمت خورد
ناگهان ديده بر سحر وا كرد
چشم خيسش به شهر عصمت خورد
**
ديد فرياد طَرّقوا آيد
كوچه واشد به محمل زينب
گفت:اُم البنين بيا اما
دست بردار از دلِ زينب
**
گفت اُم البنين ببين زينب
با چه اوضاعي از سفر برگشت
از حسين تكه هاي پيراهن
از ابالفضل يك سپر برگشت
**
بر بلندي همين كه خيمه زدند
ياد گودال كربلا افتاد
سايه ي خيمه بر سرش كه رسيد
ياد آتش گرفته ها افتاد
**
گفت يادم نميرود هرگز
دلبرم رفت و روز ما شب شد
آن قدر نيزه رفت و آمد كرد
بدن شاه نامرتب شد
**
خطبه ها خطبه هاي غرّا شد
ليك با طعم روضه ي الشام
صحبت از نذر نان و خرما بود
صحبت از سنگهاي كوچه و بام
**
همه جا رنگ كربلا بگرفت
كربلا كربلاي ديگر بود
بر لب زينب و زنان و رباب
روضه ي تشنگي اصغر بود
**
رأس ها بر بدن شده ملحق
دستها جاي زخم هاي طناب
گوشها جاي گوشواره ولي
همه ي گوشواره ها ناياب
**
دختري با قيام نيمه شبش
جان تازه به دين و قرآن داد
در خرابه كنار رأس پدر
طفل ويران نشين ما جان داد
علي اكبر لطيفيان
********************
زينب آئينه ي جلال خداست
چشمه ي جاري كمال خداست
ردّ پايش مسير عاشوراست
خطبه هايش سفير عاشوراست
مثل كوهِ وقار برگشته
وه چه با افتخار بر گشته
غصّه و ماتم دلش پيداست
رنگ مشكي محملش پيداست
پشت دروازه خواهري آمد
خواهر بي برادري آمد
خواهري كه تنش كبود شده
رنگ پيراهنش كبود شده
نيمه جاني كه كاروان آورد
با خودش چند نيمه جان آورد
كارواني كه شير خواره نداشت
گوش هايي كه گوشواره نداشت
گر چه خورشيد عالمين شده
چند ماهي ست بي حسين شده
چند ماه است ديده اش ابري ست
بر سرش سايه ي برادر نيست
آسمان بود و غم اسيرش كرد
خاطرات رقيه پيرش كرد
رنگ مويش اگر سپيده شده
بارها بارها كشيده شده
بهر اُمّ البنين خبر آورد
از ابالفضل يك سپر آورد
از حسينش فقط كفن آورد
چند تا تكّه پيرهن آورد
علي اكبر لطيفيان
********************
آمدم از سفر ،مدینه سلام
خسته و خون جگر مدینه سلام
با شکوه و جلال رفتم من
دیده ای با چه حال رفتم من
وقت رفتن غرورِ من دیدی
آن شکوهِ عبورِ من دیدی
محملم پرده داشت یادت هست؟
جای دستی نداشت یادت هست
ثروت عالمین بود مرا
دلبری چون حسین بود مرا
دستِ عباس پرده دارم بود
علی اکبرم کنارم بود
هر زنی یک نفر مُلازم داشت
نجمه مه پاره ای چو قاسم داشت
کاروان آیه های کوثر داشت
روی دامان رباب اصغر داشت
حال بنگر غریب و سرگشته
کاروان را چنین که برگشته
با غمِ عالمین آمده ام
کن نظر بی حسین آمده ام
ای مدینه خمیده برگشتم
زار و محنت کشیده بر گشتم
با رسولِ خدا سخن دارم
بر سرِ دست پیرهن دارم
دل من شاکی است یا جدّاه
چادرم خاکی است یا جدّاه
سو ندارد ز گریه چشمانم
پینه بسته ببین به دستانم
خاطرت هست ناله ها کردم
دست در سر تو را صدا کردم
از حرم سویِ او دویدم من
هر چه نادیدنیست دیدم من
من غروبی پر از بلا دیدم
شاه را زیر دست و پا دیدم
آن چه را کس ندیده من دیدم
صحنۀ دست و پا زدن دیدم
خنجری کُند و حنجری دیدم
تَه گودال پیکری دیدم
آه جَدّاه امان ز صوتِ حزین
جملۀ آخرم به اُمّ بنین
پسرت تکیه گاه زینب بود
مرد بود و سپاه زینب بود
پسر تو ز زین اسب افتاد
ضربه هایِ عمود کار دستش داد
او زمین خورده و بلند نشد
سرِ او روی نیزه بند نشد
قاسم نعمتی
********************
ز خاک داغ بیابان مریز بر سر خویش
لباس سرخ علی را مگیر در بر خویش
رها کن این سبد گاهواره را بس کن
تو مانده ای و سراب علی اصغر خویش
عجیب عقده یک ضجه در دلت مانده
به روی نیزه که دیدی سر کبوتر خویش
علی تمام شد......تو بعد از این بگذار
وداع تلخ علی را میان باور خویش..
عروس فاطمه رویت کبود شد برگرد
بکش ز شعله سوزان به چهره معجر خویش
عمیق ذهن مرا در پی خودش کرده
دوام عشق تو با آن امام بی سر خویش
علی آمره
********************
چشم بگشا و ببین همسفر بی سر من
باز هم آمده بالای سرت همسفرت
خواهرت معجر خود را به سرت بست ولی
نگرانم که چرا خوب نشد زخم سرت
**
آنقدر سوخته این صورت افسرده ی من
که کسی کرده کنیز تو خطابم آقا
حق نداری که تو این بار مرا نشناسی
مادر طفل صغیر تو ربابم آقا
**
مثل پروانه ببین دور و برم می چرخند
همه زنهای حرم از سر دلداری من
قطره ای آب حرام دو لب خشک رباب
آسمان محو تماشای وفاداری من
**
کم نخوردم لگد اما به خدا خم نشدم
زیر آماج بلا از تو حمایت کردم
پهلویی باز سپر شد که سرت را نبرند
همچو زهرا تن خود خرج ولایت کرد
**
نهضتت با سر تو خوب هدایت می شد
هیبت خواهر تو هیبت پیغمبر بود
دشمنت درد مرا لحظه ای احساس نکرد
گرچه بر روی دلم داغ علی اصغر بود
**
من قیامت جلوی حرمله را می گیرم
که کسی مثل تو اینجا دلی از سنگ نداشت
بشکند تیرو کمانت که کمانم کرده
طفلک کوچک من باتو سر جنگ نداشت
**
لحظاتی که نفس از بغلم پر می زد
بغلش کردم و دیدم بدنم می سوزد
بعد از آن بوسه ی آخر زلب عطشانش
هرشب از زیر گلو تا دهنم می سوزد
**
قول دادی که حواست به گلویش باشد
پاره ی جان تو خوابیده روی پاره تنت
باورم نیست پس از نبش مزارت دیدم
بند قنداقه ی او بسته شده بر کفنت
**
حق تو نیست که دور از وطنت خاک کنند
آخر ای کشته ی بی سر کس و کاری داری
می کشم چادر خود را روی خاکت آقا
من بمیرم که چنین سنگ مزاری داری
**
بی تو از شهر و دیارم به خدا بیزارم
من به شهرم بروم بعد تو اینجا باشی؟
تا قیامت سر این خاک زمینگیر توام
نه... روا نیست در این دشت تو تنها باشی
عبد الحسین مخلص آبادی
********************
هر روز می سوزی و خاکستر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
"خورشید بر نی بود" و حق داری بسوزی
دیدی به جز او سایه ای بر سر نداری
برگشته ای؛ این را کسی باور نمی کرد
برگشته ای؛ این را خودت باور نداری
می خواهی از بغض گلوگیرت بگویی
از لایی لایی واژه ای بهتر نداری
هر بار یاد غربت مولا می افتی
می سوزی از این که علی اصغر نداری
این غم که طفلی که بغل داری خیالی ست
«سخت است آری سخت تر از هر نداری»*
ما پای این گهواره عمری گریه کردیم
یک وقت دست از لای لایی برنداری
حسن بیاتانی
*******************
لختی بیا به سایه ی نخل ها رباب
سخت است ماندن این همه در زیر آفتاب
می دانم اینکه محرم خورشید بوده ای
حتی به شام، همدم خورشید بوده ای
همدوش آفتاب شدی پا به پای نور
خورشید زاده داشت در آغوش تو حضور
این خاطرات، چنگ غم آهنگ می زند
دارد به سینه ی تو عجب چنگ می زند
لختی بیا به سایه ی این نخل ها رباب
سخت است ماندن این همه در زیر آفتاب
زمزم به چشم، زمزم به سینه تا به کی؟
آه از جدایی دل و آیینه تا به کی؟
سیر عطش به خیمه تان پر شتاب شد
آوای کودکان حرم آب آب شد
هاجر به سعی خیمه به خیمه مکن شتاب
پایان پذیر نیست تماشای این سراب
به به ز هستی که به احساس زنده شد
مشکی که به سقایت عباس زنده شد
تکبیر گفت و ذائقه ی خیمه شد خنک
می شد گلوی حمزه و کوه احد خنک
چشمش به غیر خیمه نمی دید در مسیر
اما امان ز هجمه ی این بوسه های تیر
دشت از حضور فاطمه لبریز نافه شد
داغ عمو به داغ عطش ها اضافه شد
آری رباب طفل تو سمت زوال رفت
آن قدر گریه کرد که دیگر ز حال رفت
لختی بیا به سایه این نخل ها رباب
سخت است ماندن این همه در زیر آفتاب
این گریه های بی حد کودک برای چیست؟
این گریه ها که گریه ی قحطی آب نیست
این بار گریه، گریه ی عشق است و شوق و شور
رفتن ز سمت معرکه تا قله های نور
گهواره کوچک است به شش ماهه ات رباب
بشکن قفس که بال زند سمت آفتاب
مسپر به نیل آسیه پیدا نمی شود
با این ردیف قافیه پیدا نمی شود
این طفل را فقط سوی آسمان فرست
تا سمت معرکه پی اهدای جان فرست
آنجا کسی به جان تو سودای تن نداشت
هر کس که رفت میل به باز آمدن نداشت
قنداقه را به دست پدر ده، شتاب کن
این تشنه ی شهادت حق را مجاب کن
بشتاب که درنگ در این کارها جفاست
حتی زره به قامت این طفل نارساست
با هر نگاه خویش دو خنجر کشیده است
آری علی است پاشنه را ور کشیده است
با هر نگاه، قدرت گفت و شنفت داشت
آری برایش ماندن در خیمه اُفت داشت
طفل تو در طراوت این سایه شیر داشت
مادر نداشت شیر ولی دایه شیر داشت
این دایه ی شهادت و شیرش ز کوثر است
این دایه است و از او مهربان تر است
حالا نگاه کن که علی تیر خورده است
با بوسه ی سه شعبه عجب تیر خورده است
کم مانده بود عالم از این داغ جان دهد
ای مادر شهید خدا صبرتان دهد
تعجیل در مسابقه کردند کوفیان
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
حنجر شد از سه شعبه مشبّک ضریح شد
بخشید جان به حرمله از بس مسیح شد
مجذوب بود دل به دعاهای ناب زد
این تشنه، بی گدار در این جا به آب زد
پر جوش شد ز لاله، کران تا کران دشت
خاموش شد صدای چکاوک میان دشت
لبخند می زد و ز پدر اشک می گرفت
این روضه خوان ما چقدر اشک می گرفت
لختی بیا به سایه این نخل ها رباب
سخت است ماندن این همه در زیر آفتاب
دیگر ز یادت این غم سنگین نمی رود
آب خوش از گلوی تو پایین نمی رود
می دانم از دل تو شکوفید این امید
آقا سرش سلامت اگر طفل شد شهید
حالا به پشت خیمه پدر ایستاده بود
مشغول دفن پیکر خورشید زاده بود
لبریز ابر می شود و تار، آسمان
در خاک دفن می شود انگار آسمان
بهتر که دفن بود تن طفل تو رباب
بوسه نزد سه روز بر این پیکر آفتاب
بهتر که دفن بود عذابی فرو نریخت
بر کوفه سنگ های عذابی فرو نریخت
بهتر که دفن بود و چو رازی کتوم شد
این نامه محرمانه شد و مُهر و موم شد
بهتر که دفن بود و پی بوریا نرفت
این پاره تن به زیر سم اسب ها نرفت
بهتر که دفن بود اسارت نرفته بود
قنداقه ای داشت به غارت نرفته بود
دفن است طفل میل به غارت نمی کنند
قرآن جیبی است جسارت نمی کنند
در شور رفته اند همه پرده ها رباب
تنبور می زند جگر کربلا رباب
لختی بیا به سایه این نخل ها رباب
سخت است ماندن این همه در زیر آفتاب
جواد محمد زمانی
*******************
از میان غباری از اندوه
از دل ریگهای صحرا ها
کاروانی ز راه آمده بود
کاروان قبیله ی دریا
**
تا که پرسید از مدینه بشیر
کيست درشهرتان بزرگ شما
همه گفتند بیت ام بنین
هست در کوچه ی بن الزهرا
**
دید در کوچه ی بنی هاشم
درب آتش گرفته ای وا شد
پیشتر از تمام خانم ها
مادری همچو کوه پیدا شد
**
ديد در احترام مردم شهر
به سوی کاروان قدم برداشت
رفت اما ز راه خود برگشت
و به لب ناله ای مکرر داشت
**
زیر لب گفت باز هم نرسید
آنکه محو پریدنش بودم
باز این کاروان نبود آنکه
چشم بر راه دیدنش بودم
**
حیف شد که نیامد و من هم
نشنیدم سلام عباسم
و ندیدم دوباره پیش حسین
پیش زینب قیام عباسم
**
داشت او سمت خانه بر می گشت
ناگهان ناله ای صدایش کرد
زن پیری میان قافله باز
مادرش خواند و در عزایش کرد
**
زیر چادر به زیر گرد و غبار
چهره ای سوخته پر از چین داشت
خوب معلوم بود از سر و وضعش
دیده ای تار و گوش سنگین داشت
**
گفت:حق ميدهم كه نشناسي
خواهری را که بی برادر شد
دخترت را كه پاي گودالي
قد كمان بود قدكمانترشد
**
شانه ام جای دوش طفلانت
زیر رگبار خیزران ها سوخت
جرم زنجیر ها که جا وا کرد
پوست تا مغز استخوانها سوخت
**
مادرم،خوب شد ندیدی تو
شمر به روی سینه اش جا شد
وقت غارت كه شد خودم ديدم
سر یک پیرهن چه دعوا شد
حسن لطفی
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: بازگشت کاروان به مدینه
برچسبها: اشعار بازگشت کاروان اهل بیت(ع) به مدینه مهدی وحیدی