دخترت هم غم پدر می خورد
هم غم موی شعله ور می خورد
نیزه دارت همین که می خندید
به غرورم چقدر بر می خورد
وسط کوچه ی یهودی ها
سینه ام زخم بیشتر می خورد
تکه سنگی که خورد کنج لبت
خنجری شد که بر جگر می خورد
کمرم را شکست آخرِ سر
ضربه هایی که بی خبر می خورد
بدنت را که زیر و رو کردند
دست من بود که به سر می خورد
حسن لطفی
************************
حورا شده در گرد تو پروانه ترین ها
تو کعبه ی عشّاقی و جانانه ترین ها
ای لیلی صحرای دل حضرت ارباب
مجنون شده ی عشق تو دیوانه ترین ها !
سوگند که تا روز قیامت همه هستیم
با منکرتان دشمن و بیگانه ترین ها
کوچک حرمت جنّت ما خانه به دوشان
جذّاب تر از قصر ملوکانه ترین ها
گندم بده تا پر بزنم، جلد تو باشم
محتاج تو ما کفتر بی دانه ترین ها
در بندم و دلداده ی عشقم بنویسید
کلبِ درِ بانوی دمشقم بنویسید
تا از حرمت عطر خداوند بیاید
صدها ملکِ عاشقِ در بند بیاید
در مدح صفات تو کمیت کلمه لنگ
یا این که زبان قلمم بند بیاید
ارباب شود میل نگاهش به تو افزون
وقتی به لبانت گل لبخند بیاید
هر جا سخن از نام شکربار شما شد
در زیر زبان ها مزه ی قند بیاید
خان کرمت جمع نگردیده، چو سائل
با دست تهی صد دفعه هر چند بیاید
در حقّ من اتمام نما جود و کرم را
کم کن تو دگر فاصله تا خاک حرم را
بی پله رسیدن به خدا فرض محال است
بی یاد تو جنت همه اش خواب و خیال است
عقلی نرسیده که بفهمد تو که هستی
در فهم کمالات شما میوه ی کال است
عمریست که از دست تو یک تذکره خواهم
تا چند به ره دیده پیِ روز وصال است
یک دفتر پر خاطره در شرح غمت کم
با این که فقط عمر تو کمتر ز سه سال است
یک دخترِ با پای پُر از آبله...زنجیر...
سیلی...رخ نیلی... قدِ خم؟! جای سوال است
شد زمزمه ات ((من الّذی اَیتَمَنی)) آه...
آمد سر و گفتی که تو بابای منی؟ آه...
گفتند چه حاجت به بیان است همین است
تعطیل بهانه...بله بابای تو این است
سنگ است به جای گل و سیلی است نوازش
احوال هر آن کس که یتیم است همین است
تا نیزه عروج پدرت بود چه زیبا !
شمس فلک نی شده و عرش نشین است
از ناقه فتادی همه گفتند که انگار
زهراست که در کوچه تنش نقش زمین است
این ها همه بغضی است که از فاطمه دارند
یعنی که شروع ستم از شهر مدینه است
ای کاش دگر منتقم از راه بیاید
برچیده ز لب های زمان آه بیاید
توحید شالچیان ناظر
************************
مجنون شبیه طفل تو پیدا نمی شود
زین پس کسی به قدر تو لیلا نمی شود
درد رقیّه ی تو پدر جان یتیمی است
درد سه ساله ی تو مداوا نمی شود
شأن نزول رأس تو ویرانه ی من است
دیگر مگرد شأن تو پیدا نمی شود
بی شانه نیز می شود امروز سر کنم
زلفی که سوخته گره اش وا نمی شود
بیهوده زیر منت مرهم نمی روم
این پا برای دختر تو پا نمی شود
صد زخم بر رخ تو دهان باز کرده
خواهم ببوسم از لبت امّا نمی شود
چوب از یزید خورده ای و قهر با منی
از چه لبت به صحبت من وا نمی شود
پیدا نشد یکی که بگوید به دخترت
این حرف ها برای تو بابا نمی شود
محمّد سهرابی
************************
خواهم امشب همچو عمه راز دل افشا کنم
کاف و هاء و یاء و عین و صاد را معنا کنم
کاف من کرب و بلا و کربلایم شهر شام
نیمه شب ویرانه را چون عصر عاشورا کنم
آنقدر گیسو پریشان می کنم تا عاقبت
خون پامال تو ای خون خدا احیاء کنم
گر چهل سال است اینجا سبِّ جدم می کنند
یک شبِ با ناله ام این قوم را رسوا کنم
من چو مادر، احتجاجم احتجاج گریه است
من در این ره اقتدا بر مادرم زهرا کنم
هاء من از هیئت خلقت حکایت می کند
وای بر آنکس که از او کج نگاهم را کنم
یک زنا زاده بریده گر سرت بابا حسین
یاء تفسیرم سخن از حضرت یحیی کنم
چون که دیدم نیست تفسیری به عین غیر از عطش
نذر کردم تشنه لب جانم به تو اهدا کنم
در بیان آخرین حرفم دگر لالم پدر
حال صاد خطبه ام را با عمل معنا کنم
صاد قتل صبر باشد جمله آثارش نگر
صبر کن تا معجرم آرام از سر وا کنم
صورت نیلیّ و گوش و ریشۀ مویم ببین
رخصتی ده تا سخن از ساق های پا کنم
اولین کودک که بی حائل لگد خورده منم
نیمه نیمه آه را از سینه ام بالا کنم
زجر می زد سیلی ام هر لحظه ای می خواستم
تا به یادت نام زیبای تو را نجوا کنم
بارها با قصد جانم گردنم را می گرفت
جان به کف قسمت بر این شد تا تو را پیدا کنم
زیر هر ضرب لگد گفتم: عمو عباس کو؟
گوشوارم گم شده یاری کند پیدا کنم
او سواره من پیاده هر دو پا پُر آبله
شِکوِه از خار مغیلانِ دل صحرا کنم
نیمی از ره را به گیسویی پریشان آمدم
بعد از آن از دردِ سر شب تا سحر نجوا کنم
قاسم نعمتی
************************
در دلش قاصدکی بود خبر می آورد
دخترت داشت سر از کار تو درمی آورد
همه عمرش به خزان بود ولی با این حال
اسمش این بود: نهالی که ثمر می آورد
غصه می خورد ولی یاد تو تسکینش بود
هر غمی داشت فقط نام پدر می آورد
او که می خواند تو را قافله ساکت می شد
عمه ناگه به میان حرف سفر می آورد
دختر و این همه غم آه سرم درد گرفت
آن طرف یک نفر انگار که سر می آورد
قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود
آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد
آن طرف یک نفر انگار که سردرگم بود
مادری دختر خود را به نظر می آورد
زن غساله چه می دید که با خود می گفت
مادرت کاش به جای تو پسر می آورد
قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود
آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد
کاظم بهمنی
************************
می آید از درون خرابه صدای اشک
افتاده لرزه بر دو سرا زین نوای اشک
گاهی شفای زخم، دمی هم بلای زخم
سوزانده دست و گونه و ...، آه از جفای اشک...
آنقدر آتش دل او شعله ور شده
هر قطره آب گشته تنش پا به پای اشک
گویی ملائک اند که تا عرش می برند
صدها سبد ستاره از این قطره های اشک
دیدم که گونه هاش، گل انداخته، نگـــو
جاری شدست خون دلش لا به لای اشک
چشمی که یک بریده سری غسل داده است
شایسته است نام بگیرد خدای اشک
علیرضا قنادی
************************
دشت و شب و طفل نابلد واویلا
گر زجر حرامی برسد واویلا
از صاحب روضه معذرت می خواهم
پهلوی شکسته و لگد واویلا
سیدمجتبی شجاع
************************
نیزه دارت به من یتیمی را،
داشت از روی نی نشان می داد
زخم هرچه گرفت جان مرا،
هر نگاهت به من که جان می داد
تو روی نیزه هم اگر باشی،
سایه ات همچنان روی سر ماست
ای سر روی نیزه! ای خورشید!
گرمیت جان به کاروان می داد
دیگر آسان نمی توان رد شد،
هرگز از پیش قتلگاهی که...
به دل روضه خوان تو -که منم-،
کاش قدری خدا توان می داد:
سائلی آمد و تو در سجده،
«انّمایی» دوباره نازل شد
چه کسی مثل تو نگینش را،
این چنین دست ساربان می داد؟
کم کم آرام می شوی آری ،
سر روی پای من که بگذاری
بیشتر با تو حرف می زدم آه،
درد دوری اگر امان می داد
رضا یزدانی
************************
به رو شانه ی مهتاب دیده بانی داشت
و زیر پای خودش فرش آسمانی داشت
نه اینکه راه زمین تا عرش را اشاره می فرمود
برای رفتن تا عرش هم نشانی داشت
به روی پای پدر با زبان شیرینش
برای حضرت جبریل شعر خوانی داشت
ز خانواده ی خورشید بود این خانم
عیار آینه اش شهرت جهانی داشت
شبیه یاس مدینه اگر چه کم سن بود
درون سینه ی خود راز جاودانی داشت
اگر چه معجر نور است روی موهایش
به روی صورت خود رنگ ارغوانی داشت
چه فصل های غریبی به چشم خود می دید
سه سال داشت ولی قامتی کمانی داشت
تمام حجم تنش درد بود و می گریید
از اینکه بر بدنش زخم خیزرانی داشت
امان نداد بگویم چگونه پیر شده
از اینکه در بدنش درد استخوانی داشت
حمید امینی
************************
در سن سه سالگی ز جان سیر شدم
از پای پر از آبله دلگیر شدم
از بسکه مزاحمت فراهم کردم
شرمنده ام عمه دست و پا گیر شدم
گفتی که پدر مسافرت رفته و من
صد بار دگر دوباره پیگیر شدم
من بی تو چگونه از زمین برخیزم
باید کمکم کنی٬ زمین گیر شدم
یک موی سیاه بین گیسویم نیست
سنی نگذشته از من و پیر شدم
از نَسل علی بودنِ من باعث شد
در طیِ سفر بسته به زنجیر شدم
سعید خرازی
************************
از بس که سکوت با دلم ور رفته
از دست همه حوصله ام سر رفته
او نیست ولی از جلوی چشمم، دست
در دست پدر چقدر دختر رفته
چادر که بپوشم عمه ام می گوید
قربان عزیزم چه به مادر رفته
من دخترم، کوچک و کوتاه و غریب
عمرم به سه تا آیه ی کوثر رفته
از گریه ی من حرامیان می لرزند
انگار علی به فتح خیبر رفته
جز زخم کف پا و تب تاول ها
باقی همه روضه ها به مادر رفته
آن قاصدکی که در بغل می چرخید
حالا سر نیزه های لشگر رفته
من...من...که نمی... نمی توانم بپرم
عمه تو بگو... چه ها بر این پر رفته
بابا به خدا بیا...بیا جان عمو
من خسته شدم حوصله ام سر رفته
روح الله قناعتیان
************************
کاروان رفت و من سوخته دل جا ماندم
آه کز ناقه بیــفتادم و تنها ماندم
همرهان بی خبر از من بگذشتند و دریغ
من وحشت زده در ظلمت صحرا ماندم
در پی قافله بسـیار دویدم اما
پایم ازخار زِ رَه ماند و من از پا ماندم
کودکی خسته و شب تیره و این دشت مخوف
چه کنم رو به که آرم که زِ رَه واماندم
ای پدر گر به سرم پا بگذاری چه خوش است
که در این بادیه از قافله بر جا ماندم
در میان اسرا مونس من زینب بود
که چنین دور هم از زینب کبری ماندم
زد مؤید به حریم رضوی بوسه و گفت
لله الحمد که بر درگه مولا ماندم
سید رضا مؤید
************************
منم آن گنج الهی که به ویرانه نهانم
گر چه طفلم به خدا بانوی ملک دو جهانم
یم رحمت شده هر قطره ای از اشک روانم
عظمت، فتح، ظفر سایه ای از قد کمانم
ابر سیلی است نقاب رخ همچون قمر من
چادر عصمت زهراست همانا به سر من
زده از پنجۀ دل دخت علی شانه به مویم
جای گلبوسۀ زهرا و حسین است به رویم
مهر را مُهر نماز آمده خاک سر کویم
گه در آغوش پدر، گاه سر دوش عمویم
پای تا سر همه آیینۀ زهراست وجودم
شاهدم این قد خم گشته و این روی کبودم
اشک من خون شده و در رگ دین گشته روانه
گل داغم زده در باغ دل عمه جوانه
همه جا گشته عزا خانۀ من خانه به خانه
شده از اجر رسالت بدنم غرق نشانه
خارها بود که می رفت فرو بر جگر من
پدرم از سر نی دید چه آمد به سر من
دم به دم بر جگرم زخم روی زخم نشسته
دلم از داغ کباب و سرم از سنگ شکسته
رخ نیلی، لب عطشان، دل خونین، تن خسته
گره از خلق گشایم به همین بازوی بسته
به رخم اشک فراق و به لبم بوده خطابه
نغمه ام یا ابتا و قفسم گشته خرابه
طوطی وحی ام و پر سوختۀ شام خرابم
لحظه لحظه غم هجران پدر کرده کبابم
پدر آمد دل شب گوشۀ ویرانه به خوابم
ریخت از دیده بسی بر ورق چهره گلابم
گفت رویت ز چه نیلی شده زهرای سه ساله
مگر از باغ فدک بوده به دست تو قباله
هر چه آمد به سرت من سر نی بودم و دیدم
آن چه را زخم زبان با جگرت کرد شنیدم
تو کتک خوردی و من بر سر نی آه کشیدم
این بلایی است که روز ازل از دوست خریدم
قاتل سنگدلم چون به تو بی واهمه می زد
دیدم انگار که سیلی به رخ فاطمه می زد
حیف از آن خواب که تبدیل به بیداری من شد
گرم از شعلۀ دل بزم عزاداری من شد
عمه ام باز گرفتار گرفتاری من شد
نه خرابه که همه شام پر از زاری من شد
لحظه ای رفت که دلدار به دلداری ام آمد
یار رویایی ام این بار به بیداری ام آمد
شب تار و طبق نور و من و رأس بریده
من چو یک بلبل پر سوخته او چون گل چیده
گفتم ای یار سفر کردۀ از راه رسیده
من یتیمم ز چه رو اشک تو جاریست ز دیده
آرزویم همه این بود که روی تو ببوسم
حال بگذار که رگ های گلوی تو ببوسم
عمه جان باغ ولایت ثمر آورده برایم
عوض میوۀ نایاب سر آورده برایم
سر باباست که خون جگر آورده برایم
صورت غرقه به خون از سفر آورده برایم
ای نبی از دل و جان لعل لبان تو مکیده
چه کسی تیغ به رگ های گلوی تو کشیده
از همان دست که رگ های گلوی تو بریده
مانده بر یاس رخ نیلی من جای کشیده
بعد از آن ضربه جهان گشته مرا تار به دیده
یادم افتاد از آن کوچه و زهرای شهیده
زیر لب یا ابتا داشتم و زمزمه کردم
گریه بر مادر مظلومۀ خود فاطمه کردم
طایر وحی ام و در کنج قفس ریخت پر من
شسته شد دامن ویرانه ز اشک بصر من
کس ندانست و نداند که چه آمد به سر من
سوز "میثم" نبود جز شرری از جگر من
گریه ها عقده شده یکسره در نای گلویم
غم دل را به تو و عمه نگویم به که گویم؟
غلامرضا سازگار
************************
برگ و برت دست كسی، برگ و برم دست كسی
بال و پرت دست كسی، بال و پرم دست كسی
خیرات كردن مال من، خیرات كردن مال تو
انگشترت دست كسی، انگشترم مال كسی
نه موی تو شانه شود، نه موی من شانه شود
موی سرت دست كسی، موی سرم دست كسی
بابا گرفتارت شدم، از دو طرف غارت شدم
آن زیورم دست كسی، این زیورم دست كسی
رختت به دست حرمله، رختم به دست حرمله
پیراهنت دست كسی و معجرم دست كسی
علی اکبر لطیفیان
************************
السلام علیک یا عطشان!
چه بلایی سر لبت آمد!؟
تا من و تو به وصل هم برسیم
جان به لب های زینبت آمد
زینت شانه های پیغمبر
السلام علیک یا مظلوم!
چقدر چهره ات شکسته شده !
السلام علیک یا مغموم
با تو قهرم! پدر کجا بودی؟
بی من و خواهرت کجا رفتی!؟
دل خورم از تو، عصر عاشورا
بی خداحافظی چرا رفتی؟
سر عباس تا سر نی رفت
خیمه ها گُر گرفت، بلوا شد
تا که دیدند بی علمداریم
سر یک گوشواره دعوا شد
من غرورم جریحه دار شده
شاکی از دست ساربان هستم
کعب نی ها مدام می گویند
دست و پا گیر کاروان هستم
سر بازار دیدنی بودیم !
دید زلفت که ما پریشانیم
عمه ام داد می زد ای مردم!
به پیمبر قسم مسلمانیم
معجرم را سر کسی دیدم
چادرم را سر یکی دیگر
با عبایت نماز می خواند
مشرکی پشت مشرکی دیگر
دختر حرمله چه مغرور است !
بر سر بام دف تکان می داد
او خبر داشت که یتیم شدم
پدرش را به من نشان می داد
کاش قرآن پدر نمی خواندی!
خیزران از لب تو، دلخور شد
اولین ضربه را که زد؛ دیدم
چوب خط صبوریم پر شد
عمه با من نبود، می مردم
پای طشت طلا نجاتم داد
نه فقط شام، کربلا، کوفه
خواهرت بارها نجاتم داد
بال های شکسته ای دارم
پر زدن با تو کاش راهی داشت
شام ویران به جای ویرانه
گاش گودال قتلگاهی داشت
علقمه، مشک، ساقی و اصغر
شده سر مشق گریه هام پدر
بردن من به نفع زینب توست
درد سر را ببر ز شام پدر
وحید قاسمی
************************
دل خوری نیست در این قافله از هیچ کسی
به خدا من که ندارم گله از هیچ کسی
خواب بودم اگر از پشت شتر افتادم
طلبی نیست در این مسئله از هیچ کسی
بعد از آن نیمه شب و گم شدن و تنهایی
نگرفتم نفسی فاصله از هیچ کسی
من نمی ترسم اگر عمه کنارم باشد
غیر از این زجر و از این حرمله از هیچ کسی
خواستم، گر چه نشد غیر تو نامی ببرم
در قنوت دل هر نافله از هیچ کسی
زخم زنجیر مرا کشت الهی دیگر
تاب و طاقت نَبَرد سلسله از هیچ کسی
گریه نگذاشت که پوشیده بماند بابا
مشکل پای من و آبله از هیچ کسی
جز تو و خواهر تو بر نمی آید به خدا
خطبه خواندن وسط هلهله از هیچ کسی
کاشکی در بغل فاطمه دق می کردم
تا دگر سر نبرم حوصله از هیچ کسی
مصطفی متولی
************************
عمّه در چشم تو پیداست وَ من
خواب در چشم تو زیباست وَ من
در میان همه چون مادر تو
خواهرت امّ ابیهاست وَ من
اشبه النّاس به زهرای بتول
عمّه ام زینب کبراست وَ من
لب من خشک چو صحراست وَ تو
تشنه ی کام تو دریاست وَ من
دیدم آن شب که ز ره جا ماندم
مادرم فاطمه تنهاست وَ من
خواب رفتم به روی دامن او
خواب دیدم سر باباست وَ من
وقتی از خواب پردیم دیدم
سیلی و دشمن و صحراست وَ من
بعد از آن شب همه جا تاریک است
شب و روزم شب یلداست وَ من
چون عمو روی پر از خون دارم
ماه پر خون تو سقّاست وَ من
چشم خود باز نگه دار پدر
عمّه در چشم تو پیداست وَ من
***
به تنم بال و پری بود که نیست
به تنت برگ و بری بود که نیست
هر که پرسید کجایی گفتم
در کنارم پدری بود که نیست
تو سفر رفتی و دل منتظرت
بی قرار خبری بود که نیست
گرم لالایی خواب است رباب
روی دستش پسری بود که نیست
دست مهرت به سرم نیست که بود
شانه ی موی سری بود که نیست
سر زدی سر زده با سر امّا
با سرت همسفری بود که نیست
آن قدر ناله زدم در آهم
ناله ی مختصری بود که نیست
بعد سیلی همه جا تاریک است
بعد شب ها سحری بود که نیست
رفتی و روی سرم -روم سیاه -
چادر شعله وری بود که نیست
خیزران کار مرا مشکل کرد
کاش از لب اثری بود که نیست
***
تشنگی شعله شد و چشم ترش را سوزاند
هق هق بی رمقش دور و برش را سوزاند
دست در دست پدر دختر همسایه رسید
ریخت نانی به زمین و جگرش را سوزاند
دخترک زیر پر چادر عمه می رفت
آتشی از لب بامی سپرش را سوزاند
سنگی از بین دو نی رد شد و بر رویش خورد
پس از آن ترکه ی چوبی اثرش را سوزاند
پنجه ی پیر زنی گیسوی او را وا کرد
شاخه ی سوخته ای نخل پرش را سوزاند
دست در حلقه ی زنجیر به دادش نرسید
هیزم شعله ور افتاد و سرش را سوزاند
این چه شهری ست که لبخند مسلمانانش
جگر دخترک رهگذرش را سوزاند
این چه شهری ست که بازار یهودی یانش
گیسوی بافته ی تا کمرش را سوزاند
***
گل سرخی به روی پیرهنش چسبیده
خار صحرا به تمام بدنش چسبیده
زخم رگ های پدر بند نیامد حالا
چندتا لکه روی پیرهنش چسبیده
تشنگی زخم لبش را چقدر وا کرده
بس که خشک است زبان بر دهنش چسبیده
شانه هم بر گره ی موی سرش می گرید
که به هم گیسویش از سوختنش چسبیده
دید انگشتر باباش که با قاتل بود
لخته خونی به عقیق یمنش چسبیده
زجر آرام بکش حلقه ی زنجیرت را
جرم زنجیر تو بر زخم تنش چسبیده
عمه اش با زن غساله به گریه می گفت
تار موی پدرش بر کفنش چسبیده
زجر وقتی که سر حلقه ی زنجیر کشید
بند آمد نفسش باز تنش تیر کشید
حسن لطفی
************************
دوباره پلك خستۀ تری به خواب می رود
توان ندارد او ولی چه با شتاب می رود
نگاه كن به فاطمی ترین اسیر قافله
كه مثل عكس سوخته میان قاب می رود
آبله پشت آبله نمی رسد به قافله
ز نیزه بوسه ای رسد پا به ركاب می رود
لباس های كوچكش دگر به او نمی خورد
كه ثانیه به ثانیه چو شمع آب می شود
گل بنفش را ببین به صورت بنفشه ای
كه زیر بار چشم ها از او گلاب می رود
شام سیاه شام را به شامیان سیاه كرد
همین كه هفت پشت او به آفتاب می رود
دفتر قصه ی غمش چه زود بسته می شود
ببین فقط سه صفحه از متن كتاب می رود
محسن عرب خالقی
************************
زود می پیچد به هر سو بوی موی سوخته
بر مشامم می رسد هر لحظه بوی سوخته
ردّی از سیلی نمی ماند به روی آفتاب
محو می گردد کبودی های روی سوخته
آبله سر وا کند می سوزد از هر قطره آب
کار آتش می کند آب وضوی سوخته
سعی بیجا می کند وضع گره را کورتر
دست شانه می کَند از ریشه موی سوخته
دامن آتش گرفته سخت می چسبد به تن
دردسر ساز است دفن و شستشوی سوخته
سوخت لب هایت شبیه موی و رویت نیمه شب
تا گرفتی بوسه ای از آن گلوی سوخته
محمد رسولی
************************
سه سالش بود اما درد بسیار
نهالی بود و برگ زرد بسیار
شبیه پیرزن ها راه می رفت
دلش پر بود از آه سرد بسیار
میان گریه گاهی حرف می زد
شکایت از همه می کرد بسیار
اگر گاهی زمین می خورد آهش
همه را گریه می آورد بسیار
خدایی درد دارد مشت خوردن
برای بچه از نامرد بسیار
کشید آن قدر موی این پری را
که می ترسید از هر مرد بسیار
شبیه فاطمه بودن همین است
کمی عمر و به جایش درد بسیار
مهدی صفی یاری
************************
كرب دارم بلا نمی خواهم
سفر كربلا نمی خواهم
گیرم این پا برای من پا شد
چون نداری تو پا نمی خواهم
شهر باید بفهمد آمده ای
گریه ی بی صدا نمی خواهم
به خیالت نیاید ای بابا!
قهر كردم تو را نمی خواهم
از طبق چون كه بوی نان آمد
گفتم عمه غذا نمی خواهم
حسین رستمی
************************
موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادتشب سوم محرم
برچسبها: اشعار شب سوم محرم