اشعار شهادت امام موسی کاظم(ع)

حسین عباسپور

هفت آسمان در دست های مهربانت بود
هرچند عمری سقف زندان آسمانت بود

تسبیحی از ماه و ستاره بین دستانت
خورشید در سجاده هر شب میهمانت بود

تصویر تو در قاب زندان باز می تابید
یا نوریا قدوس وقتی بر زبانت بود

با تازیانه روزه ات را باز می کردند
اشک غریبی آه غربت، آب و نانت بود

وقت قنوت آخرت خون گریه می کردند
زنجیرهایی که به دست ناتوانت بود

طعنه شنیدن، داغ دیدن، خون دل خوردن
هر چند موروثی میان دودمانت بود

اما خدا را شکر این حرمت شکستن ها
دور از نگاه مضطر معصومه جانت بود

*********************************

سید مهدی حسینی

هم صحبت او بود صدای زنجیر
بر پیکر او بود ردای زنجیر
با زخم شکفت در هوای زنجیر
آن مرد که بود آشنای زنجیر

***

در ساحت عشق دید جای زنجیر
خلقی خُفته به لای لای زنجیر
پیچید شبی به دست و پای زنجیر
خاموش کند مگر صدای زنجیر...

***

شب بود و حصار غم، صدای زنجیر
یک دل، دل خسته، آشنای زنجیر
این پیکر خسته‌ای که در تابوت است
مدفون شده زیر پاره‌های زنجیر

***

آماج بلا شد دل او از هر سو
از ناله چو «نال» گشت و از مویه چو «مو»
می‌نالید از درد: «اغثنی یا رب!
یا جدّا ! ما اُلقی الیک اشکو»

***

این روح حقیقت و قوام صبر است
چون تیغ حضور در نیام صبر است
بر موجی از اندوه و گُل و اشک، روان
تابوت غریبی امام صبر است...


*********************************

مصطفی هاشمی نسب

صدای تقتق زنجیر و پیرمردی که
میان محبس اهریمنان گرفتار است
اگر چه بسته به غل پا و گردنش دشمن
ولی هنوز هم او حجتی ز دادار است

برای روح بلندش قفس که مانع نیست
تمام ارض و سماوات تحت قدرت اوست
تمـام شهر نه ، بلکه تمــام دنیـا هم
رهین دست عطا بخش پر کرامت اوست

میان بند هم او باب حاجت است،آری
بیـا بخـواه از او هر چه در نظـر داری
اگر گره به دلت خورده یا به زندگی‌ات
چه بهتر آنکه به سوی گره گشا آری

کلیم و خضر و مسیح آمده به سائلی‌‌اش
بیا ببین که در خانه‌اش چه غوغایی است
محل آمـد و رفت ملائـکه شـده است
در استلام حجر دیدنش تماشایی است

تحیّــری است برایش ســرودن و خواندن
چه گویم از غم او تــا شــراره پـا نشود
چه گویم از سر و دستی که سخت مجروح است
فقط همین؛ که ز ساقش قدم دو تا نشود!

قلم رسایی خود را زمین نهاده و بعد
زبــان الکن شــاعر به لکنت افتــاده
برای شیعه چه غم بیش ازاین،که خود بیند
تن امـــام روی تخته پــاره افتاده

چه محنتی است از این بیشتر که خورشیدی
به روی دوش دو شب پرّه می‌شود تشییع
به سوی خاک می رود، ولی پس از آن
به سوی اوج سمــاوات می شود ترفیع

*********************************

رضا اسماعیلی
مناجات شب شهادت

این روزها،‌ ماییـم و اندوهـــــــــی اهورایی
زندانــــــــــــی دهلیزهــــــــای سرد تنهـایی

این روزهـــــــا، ماییــــــم و لبخند شهید تـو
چون لالــه مشغولیــــــــم با مشق شکیبایی

این روزها، افسوس ! از وصل تو محرومیم
ماییـــــم و کابـــــوس فراق و طعـــم تنهایی

این روزهــــــا، مـا تشنه ی نوشیدن عشقیم
ای کاش می‌دادی به مــا یک جرعه شیدایی

دور از تـــو یا مولا ! خزانی زرد و دلگیریم
مــــا را بهاری کن، تـــو ای روح شکوفایی

مــــا شیعه ی عشقیـم ، اهل بیت خورشیدیم
ما را تـــــو پیر و ُمرشدی، ما را تو مولایی

مــــا را اجابت کن ، ‌تـــو ای آیینه ی هفتم !
تا سهـــــم روح مــــــا شود آیینه پیمــــایی

کـــــردی غروبی سرخ ، امـــا خوب می‌دانم
فــــردا به عرش عشق ، مِهر عالــــم آرایی

گفتـم‌ « غزل ـ اشکی » برای نور مظلومت
امشب عـــــزادارم تو را ، نــــــور اهورایی

*********************************

مهدی مقیمی

با روضه خوان و سینه زن و خادم آمدیم
در مجلس عزای تو یا کاظم آمدیم

شکر خدا که دور نبودیم از شما
در روضه ها و مجلستان دائم آمدیم

گر دور هم شدیم دمی از کنارتان
اما دوباره خسته دل و نادم آمدیم

مهدی سیاهپوش عزای شما شد و
ما بهر تسلیت به دل قائم آمدیم

ما از همان ازل همه در بندتان شدیم
همسایه های خانۀ فرزندتان شدیم

ای وای من شکسته پرو بال بودی و
عمری اسیر کنج سیه چال بودی و

هر روز روزه بودی و اما دم اذان
در زیر تازیانه تو پامال بودی و

یک روز و ماه و سال روا نیست این جفا
تو چارده بهار به این حال بودی و

گاهی به یاد مادر خود بین کوچه ها
گاهی به یاد زینب و گودال بودی و

عمری غریب در دل زندان تو زیستی
هر شب برای جد غریبت گریستی

زندان کجا و تو ، تو کجا تازیانه ها
از تازیانه مانده به جسمت نشانه ها

زنجیر روی گردن مولا چه می کند
مجروح گشته گردن و زخمیست شانه ها

تاریک بود و تا که تو را بی هوا زدند
آتش کشید از دل زهرا زبانه ها

با هر بهانه ای ز تو حرمت شکسته شد
مویت سپید گشت به دست بهانه ها

زهرا اسیر تو، تو پریشان فاطمه
مظلوم مثل دیگر عزیزان فاطمه

باب الحوائج همه موسی بن جعفرم
میراث دار حضرت زهرا و حیدرم

با تازیانه های عدو خو گرفته ام
گشته انیس با غل و زنجیر پیکرم

راضی شدم به هر چه شکنجه که می کنی
اما نکن دوباره اهانت به مادرم

ناموس کبریاست ازین حرفها نگو
لطفا به خانوادهء من ناسزا نگو

گیرم به اشک ، درد دلم را دوا کنم
با سندی ابن شاهک و سیلی چها کنم

خلّصنی یاربم شده عجّل وفاتیم
چون فاطمه به مرگ خود امشب دعا کنم

پا سوی قبله کردم و دیده هنوز نه
تا آنکه یک نظر به سوی کربلا کنم

هم آرزوی مرگ کنم هر شبانه روز
هم آرزوی دیدن روی رضا کنم

عالم به غصه و محنم گریه می کند
زنجیر هم  به زخم تنم گریه می کند

گرچه مطیع توست جهان با اشاره ای
تنها نصیب توست دل پر شراره ای

آنروز ای غریب ز زندان اگر چه رفت
بیرون جنازه ات به روی تخته پاره ای

حداقل دگر کفنت بوریا نشد
غارت نشد ز دختر تو گوشواره ای

دیگر ندید همسرت از روی نیزه ها
افتد به روی خاک سر شیرخواره ای

کرببلا مدینه نجف یا که کاظمین
فرقی نمی کند همه در انتها حسین



موضوعات مرتبط: امام کاظم(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام موسی کاظم(ع)
[ 23 / 2 / 1394 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام موسی کاظم(ع)


یوسف رحیمی

چه عالمی ست عالم باب الحوائجی
با توست نورِ اعظم باب الحوائجی
مهر تو است حلقه‌ی وصل خدا و خلق
داری به دست خاتم باب الحوائجی
در عرش و فرش واسطه‌ی فیض و رحمتی
بر دوش توست پرچم باب الحوائجی
در آستانه‌ی تو کسی نا امید نیست
آقا برای ما همه باب الحوائجی
بی شک شفیع ماست نگاه رئوف تو
در رستخیز واهمه باب الحوائجی
دیوانه‌ی سخای ابا الفضلی توام
مانند ماه علقمه باب الحوائجی

صحن و سرات غرق گل یاس می شود
وقتی که میهمان تو عباس می شود

در ساحل سخاوت دریای کاظمین
مائیم و خاک پای مسیحای کاظمین
با دست های خالی از اینجا نمی رویم
ما سائلیم، سائل آقای کاظمین
رشک بهشتیان شده حال کسی که هست
گوشه نشین جنت الاعلای کاظمین
نور الهی از همه جا موج می زند
توحیدی است بسکه سراپای کاظمین
داریم در جوار حرم، حق آب و گِل
خاتون شهر ما شده زهرای کاظمین

ما ریزه خوار صحن و سرای کریمه ایم
این افتخار ماست، گدای کریمه ایم

در سایه سار کوکب موسی بن جعفریم
ما شیعیان مکتب موسی بن جعفریم
فیضش به گوشه گوشه‌ی ایران رسیده است
یعنی گدای هر شب موسی بن جعفریم
هستی ماست نوکری اهل بیت او
ما خانه زاد زینب موسی بن جعفریم
قم آستان رحمت آل پیمبر است
در این حرم، مُقرَّب موسی بن جعفریم
با مهر و رأفتش دل ما را خریده است
ما بنده‌ی مُکاتَب موسی بن جعفریم
چشم امید اهل دو عالم به دست اوست
مات مرام و مشرب موسی بن جعفریم
حتی قفس براش مجال پرندگی ست
مدیون ذکر و یارب موسی بن جعفریم
دلسوخته ز ندبه‌ی چشمان خسته اش
دلخون ز ناله و تبِ موسی بن جعفریم

آتش زده به قلب پریشان، مصیبتش
با دست بسته غرق سجود است حضرتش

از طعنه های دشمن نادان چه می‌کشید
بین کویر، حضرت باران چه می‌کشید
در بند ظلم و کینه‌ی قوم ستمگری
تنها پناه عالم امکان چه می‌کشید
خورشید عشق و رحمت و نور و سخا و جود
در بین این قبیله‌ی عصیان چه می‌کشید
با پیکرش چه کرده تب تازیانه ها
با حال خسته گوشه‌ی زندان چه می‌کشید
شکر خدا که دختر مظلومه اش ندید
بابای بی شکیب و پریشان چه می‌کشید
اما دلم گرفته ز اندوه دیگری
طفل سه ساله گوشه‌ی ویران چه می‌کشید
با دیدن سر پدرش در میان طشت
هنگام بوسه بر لب عطشان چه می‌کشید
وقتی که دید چشم کبودش در آن میان
خونین شده تلاوت قرآن چه می‌کشید

می گفت با لب پر از آهی که جان نداشت:
ای کاش هیچ سنگدلی خیزران نداشت

*********************************


امیر عظیمی

ما خاک پای دوستان اهلبیتیم
خصم تمام دشمنان اهلبیتیم
ریزه خورِ هر روزِ خوان اهل بیتیم

اولاد حیدر را همیشه دوست داریم
موسی بن جعفر را همیشه دوست داریم

یارب چرا خورشیدمان رو به غروب است؟
دنیای ما، زندان آدم های خوب است
در این میان هر کس که محبوب القلوب است

باید که در زندان غم در بند باشد
یک عمر دور از همسر و فرزند باشد

آقای ما، موسی بن جعفر بین زنجیر
دارد دگر زندان به زندان می شود پیر
این روزهای آخر آقا شد زمینگیر

مابین غلّ و جامعه پایش خمیده
پایش فقط نه، کل اعضایش خمیده

این مرغ افلاکیِ دور از آشیانه
آزرده از زخم زبان های زمانه
آن قدر خورده از یهودی تازیانه

دل در ازل بر روضه هایش گریه می کرد
حتی اجل بر روضه هایش گریه می کرد

او که صدایش سینه را آرام می کرد
بدکاره ی بدنام را خوشنام می کرد
گریه برای شیعه، صبح و شام می کرد

دیگر وجودش از شکنجه رنجه رنجه است
دور از رضا بودن برای او شکنجه است

او بر شکنجه، پیکرش حساسیت داشت
برچکمه ی دشمن سرش حساسیت داشت
بر اسم زهرا مادرش حساسیت داشت

هر قدر می خواهی بزن بر پیکر من
اما نبر نام عزیز مادر من

زهرای ما، غمدیده ی شهر مدینه
زهرای ما، رنجوره ی مسمار کینه
زهرای ما، بستر نشین زخم سینه

اُمّ الائمه کوثر ما اهل بیت است
اول شهیده، مادر ما اهل بیت است

بغداد، آخر غرق در حزن و عزا شد
زندان هارون مقتل آقای ما شد
موسی بن جعفر کشته ی زهر جفا شد

شیعه برای او بمیرد، داد و بیداد
جسمش به غربت می رود تا جسر بغداد

اما خدا را شکر، آقامان کفن داشت
این لحظه ی آخر به تن یک پیرهن داشت
در پای تابوتش، خدایی، سینه زن داشت

در کربلا بر جدّ او خندید دشمن
پیراهنش را از تنش دزدید دشمن

*********************************

سید هاشم وفایی


عجب فضائل عرشی، عجب کمالی داشت
چه قدر و منزلت و جلوه و جلالی داشت

به پیش پرتو خورشید تیره گی محو است
سپیده را چه غمی گر سیاه چالی داشت

کجاست گر که عبائی از او فقط باقی است
میان شور مناجات خود چه حالی داشت

نگشت مانع پرواز او غل و زنجیر
برای سیر و سلوکش همیشه بالی داشت

چراغ خلوت او بود ذکر یا قدوس
که آن حقیقت روشن دل زلالی داشت

نبود غافل از اندیشۀ خدا جوئی
به قدر فرصت گل ها اگر مجالی داشت

به گردنی که نشد خم، به پیش ظلم و ستم
ز باغ سرخ شهادت عجب مدالی داشت

تمام زندگی او قیام بود و جهاد
چه روزهای عزیزی، چه ماه و سالی داشت

از آن دعا که به لب داشت در شب هجران
امید روشنی و مژدۀ وصالی داشت

غمش ز بس که مقدس بود ،«وفائی»گفت
امین وحی خدا از غمش ملالی داشت


*********************************


مهدی نظری

کاشکی از او خبری را به پسر می بردن
که برای پدرش خون جگر می بردن

همه از غصه ی زندان بلا بی خبرن
لااقل کاش به معصومه خبر می بردن

کاشکی عطر سلام سحر دختر را
با نسیم سحری سوی پدر می بردن

پیرمردی که خدا را به نظر می آورد
سجده بر خاک درش اهل نظر می بردند

گریه اش بوی مناجات علی را می داد
فیض از گریه ی او شام و سحر می بردن

آسمان ها و زمین چشمه و ابر و دریا
روزی خویش از این دیده ی تر می بردن

ساق پایش ترکی داشت که هی وا می شد
باز هم حمله به او داس و تبر می بردن

بعضی اوقات لگدها همه باهم محکم
حمله ای را سوی پهلو و کمر می بردن

تا مناجات سحرگاهی او قطع شود
باز با مکرِ زنی حوصله سر می بردن

باز شد چون در زندان همه با هم دیدن
از کبوتر دو سه تا تکۀ پر می بردن

آنقدر روضۀ در خواند که بعد مرگش
بدنش را به روی تخته ی در می بردن

*********************************

کاظم رستمی


گذشته از شنیده‌ها قصه‌ی داغ دیده‌ها
قصه‌ی ساق و سلسله كشیده تا قصیده‌ها

جبال جاریِ حرم، هبوط‌های دم به دم
رسیده تا رهیده‌ها به سجن غم كشیده‌ها

ببین عبای پاره‌ای به سجده در شراره‌ای
ز دردِ كال چیده‌ها و از قفا بریده‌ها_

میان سجده می زند به تازیانه می‌برد
به صورت از كشیده‌ها و نام ناشنیده‌ها...

شهید جرم جامعه موسی عیسای همه
به خواب خان گزیده‌ها رسیده از سپیده‌ها

شكسته زخم كنده‌ها ساق و سیاق دنده‌ها
آه از این خمیده‌ها آخ از آن خمیده‌ها

میان خلوت خلود از این صبور در سجود
نه شكوه از شنیده‌ها نه خواهش از ندیده‌ها!

ولی چه شد كه عاقبت از آن یهود بی صفت
صدا زد ای حمیده‌ها به آسمان رسیده‌ها...

خلاص كن مرا خدا به آه داغ این دعا
چو دانه های از زمین به زندگی دویده‌‌ها

زخم نجیب روزه‌ها باز كه شد به زوزه‌ها
خون زدن از سپیده‌ها و استخوان؟ رمیده‌ها...

بزن شریر پر شغب ولی مبر میان شب
نام شكسته چیده‌ها و مادر بریده‌ها...

عاقبت از وطن رسید آه بدون تن رسید
امام غم گزیده‌ها اشك روان دیده‌ها

مشت پری به كند و غل، باب حوائج رسل
غصه‌ی یاس چیده را رسانده تا قصیده آه...



موضوعات مرتبط: امام کاظم(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام موسی کاظم(ع)
[ 23 / 2 / 1394 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام موسی کاظم(ع)

دوباره سائلی آمد به در بار تو یا سلطان
دوباره بر سر خوانت شده ریزه خورت مهمان

اگر روزی کند مادر به دردت می خورم آخر
مگر صحن و سرای تو نمی خواهد سگ دربان؟

نگاه لطف تو بدکاره را هم بُرد در سجده
تفضل کن بر این عاصی نظر کن از سر احسان

برای غربتت آقا شده این روضه ها برپا
که زهرا مادرت باشد برای تو مصیبت خوان

دمِ عجل وفاتی را تو ارث از فاطمه داری
شبیه مادرت این روزها جسمت شده بی جان

شنیدم در دل زندان شکسته ساق پای تو
شنیدم حتک حرمت شد به اجداد شما آسان

لبت از تشنگی مثل دوتا چوب است روی هم
گریز روضه ای باشد به لبهای شه عطشان

تو را با تازیانه در دل زندان عدو می زد
به یاد عمه ات زیر لگد شد دیده ات گریان

به یاد غربت و داغ سه ساله ناله می کردی
دلت از گوشه ی زندان رود تا گوشه ی ویران

تنت را با غل و زنجیر بسته روی یک تخته
به لب «هذا امام الرافضه» می گفت زندانبان

به دور از دیده ی دختر تنت تشییع شد آخر
امان از آن تن بی سر رها زیر سم اسبان

تن سالار زینب را سه روزی در دل صحرا
رها کردند روی ریگِ داغِ کربلا ، عریان

محمد علی قاسمی


*********************************

محمد جواد شیرازی


از زخم و درد و رنج ها منظومه دارم
از عمر خود پرونده ای مختومه دارم
دردی شبیه مادر مظلومه دارم
امشب هوای دخترم معصومه دارم

از اشک، روی گونه ام سِیلی گرفته
بابا کجایی که دلم خیلی گرفته؟!

تحقیرهای دشمنم را صبر کردم
زنجیرِ دور گردنم را صبر کردم
خونابه ی روی تنم را صبر کردم
این روزها جان کندنم را صبر کردم

کاظم اگرچه من لقب دارم خدایا
عجل وفاتی روی لب دارم خدایا

بدکاره آمد تا نظر کردم دلش سوخت
تا یک نگاهِ مختصر کردم دلش سوخت
از غفلتش او را خبر کردم دلش سوخت
وقتی دعایش بیشتر کردم دلش سوخت

من معجزه کردم که شد چون بشْرِ حافی
این ها برای قوم غافل نیست کافی

تشنه که بودم حرف از آب خنک زد
وقت نمازم بی هوا من را کتک زد
با ناسزا بر روی زخم من نمک زد
بی احترامی کرد و هی من را محک زد

نامرد می داند که چون عباس هستم
بر نام زهرا و علی حساس هستم

قدِ تنومند مرا چون دال کردند
ساق پر از درد مرا پامال کردند
جسم نحیفم داخل گودال کردند
ساده بگویم پیکرم را چال کردند

حتی برای خم شدن هم جا ندارم
دیگر برای این همه غم جا ندارم

باید فقط گریانِ بر کرب و بلا شد
جد غریبم با لب تشنه فدا شد
جانم فدایش که ذبیحاً بِالْقَفا شد
جسمش سه روزی در دل صحرا رها شد

با روضه های نعلِ تازه آشنایم
هر استخوان او شده چون ساق پایم

جسمم اگر چه رفت روی تخته پاره
دیگر نشد پیراهن من پاره پاره
پیر لعینی باز هم زد استخاره
با قصد قربت با عصا می زد دوباره

نامردها جد مرا صد جور کشتند
نامردها جد مرا بد جور کشتند


*********************************

سید هاشم وفایی

دلت سوی خدا پرواز کرده
غم خود را به او ابراز کرده

توئی تنها کسی که روزه اش را
به ضرب تازیانه باز کرده

*********************************


ناصر شهریاری

امشب از همّیشه گردیدم پریشان بیشتر
گشته ام با عشق دلدارم مسلمان بیشتر
می رود امشب دلم رو سوی جانان بیشتر
گاه دل در کاظمین و گه خراسان بیشتر

تا که با اذن دخول از خویش خارج می شوم
زائر باب رضا باب الحوائج می شوم

آنکه با یک گوشه چشمی درد عالم را دواست
عالمی امشب برای درد و داغش در عزاست
با نوای دخترش معصومه عالم در نواست
صاحب بزم عزا امشب علی موسی الرضاست

در دل زندان غم یوسف گرفتار است باز
چاره ای باید بیابد هست انکه چاره ساز

آنکه این شبها لبش مشغول یا الله بود
آنکه در زندان ، دلش آتشفشان آه بود
کاش سوی او رضایش در میان راه بود
دخترش معصومه کاش از حال او آگاه بود

دور از اهل و عیالش ، داشت بر لب زمزمه
فاطمه یا فاطمه یا فاطمه یا فاطمه

آنکه عمری بر لبش تسبیح یا تکبیر بود
گفت خلصنی دگر از زندگانی سیر بود
بند بند آسمان روی تنش زنجیر بود
انچنان زنجیر با جان و تنش درگیر شد

جای جای جامه اش گلدار شد از رد خون
یوسف زهرایی مظلوم فی قعر السجون

روح پاکش رفت سوی مادرش سوی جنان
عاقبت جسم نهانش در نظرها شد عیان
تخته ی در بود و جسم مقتدای شیعیان
ساق پایی که شکسته از جفای دشمنان

گرد دریای وجودش شیعیان در شور و شین
کعبه ای شد تا قیامت جای جای کاظمین

شد کفن جسمش ولی گویی کفن شد روضه خوان
روضه خوان کربلا و نیزه و تیر و سنان
بی کفن مانده به روی خاک شاه انس و جان
سوی انگشت حسین آمد چرا پس ساربان ؟

در دل گودال مانده پیکرخون خدا
آنطرف تر غارت گهواره بود و خیمه ها

*********************************

محمد فردوسی

مردی که نام دیگر او «آفتاب» است
بین غل و زنجیر هم عالی جناب است

حبل المتین ماست یک تار عبایش
این مرد از نسل شریف بوتراب است

هنگام طی الارض و معراجش یقیناً ...
... روح الامین در محضرش پا در رکاب است

پیداست از باب الحوائج بودن او
هر کس از او چیزی بخواهد مستجاب است

با یک سؤالش بشر حافی زیر و رو شد
هر کس به پای او بیفتد کامیاب است

بدکاره ای را زود سجّاده نشین کرد
اعجاز او بالاتر از حدّ نصاب است

چیز کمی که نیست ... آقا چارده سال
زیر شکنجه ، کنج زندان در عذاب است

نامرد ، زندان بان ، یهودی زاده ی شوم
دست و سر و پاهای آقا را چرا بست ؟!

با ناسزا باب زدن را باز کرده
این بد دهان بی حیا ذاتش خراب است

از حیدر و زهرای اطهر کینه دارد
هر صبح و شب دنبال تسویه حساب است

از بس که گلبرگ تن آقا خمیده
زندان تاریکش پر از عطر گلاب است

زخمی که در زیر گلوی او شکفته
یادآور زخم و غم طفل رباب است

با این غل و زنجیر و لب های ترک دار
تنها به یاد زینب و بزم شراب است

چوب یزید و گریه ی اطفال ای وای
حرف کنیزی و زبانم لال ای وای



موضوعات مرتبط: امام کاظم(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام موسی کاظم(ع)
[ 23 / 2 / 1394 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شب هفتم ماه رمضان - توسل به حضرت موسی بن جعفر(ع)



آسمانم من و دورم قمری نیست که نیست
گوییا بر شب تارم سحری نیست که نیست

 اندر این حبس غم انگیز که من حیرانم
غیر تاریکی و ظلمت خبری نیست که نیست

تا کند رفع ملال از رخ غم دیدۀ من...
..به برم آخر عمری پسری نیست که نیست

بس که زنجیر به دور بدنم پیچیدند
بر تن خسته من بال و پری نیست که نیست

بس که شلاق زده بر همه جای بدنم
دیگر از پیرهن من اثری نیست که نیست

 استخوانهای تنم نرم شد از مشت و لگد
قامتم خم شده دیگر کمری نیست که نیست

 درد پهلو که سراغ تن من می آید
در خیالم به جز از میخ دری نیست که نیست

من کشیدم به تنم بار اسیری اما
غیر زینب به خدا خون جگری نیست که نیست

چه بگویم من از آن لحظه که زینب دیده
روی آن جسم به خون خفته سری نیست که نیست

 زینب و چشم حرامی، سر بازار و کنیز
شرح این ها به دلم جز شرری نیست که نیست

ناصر شهریاری



موضوعات مرتبط: امام کاظم(ع) - شهادتماه رمضان ومناجات باخدا

برچسب‌ها: شب هفتم ماه رمضان - توسل به حضرت موسی بن جعفر(ع) مهدی وحیدی
[ 13 / 4 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام کاظم (ع)


عاقبت دست اجل
 مشکلم وا می کند
هر که بیند روی من
 یاد زهرا می کند
کس نداند ای خدا
از چه در تاب و تبم
یاد زندان رفتن
عمّه خود زینبم

******************
زندان به حال زار موسي گريه مي کرد
زنجير و غل بر دست آقا گريه مي کرد

وقتي عزيز فاطمه تشييع مي شد
پاي جنازه داشت زهرا گريه مي کرد

سلطان رأفت زد گريبان چاک از غم
افلاک بر احوال آقا گريه مي کرد

آرايه هاي بي کسيهاي کريمه
تکميل شد از هجر بابا گريه مي کرد

مي گفت شهري با کنايه خارجي رفت!!!
زينب به ياد شام آنجا گريه مي کرد

جسم کفن پوش امير عشق بر دست
ارباب بي غسل و کفنها گريه مي کرد

هر کس که آمد بر حريمش تسليت گفت
معصومه ياد قامتي تا   گريه مي کرد

در کاظمين شور حسيني بود بر پا
صاحب زمان آمد تماشا گريه مي کرد

باب الحوائج شد که ما حاجت بخواهيم
او از فراق دلبر ما گريه مي کرد

شاعر ؟؟؟



موضوعات مرتبط: امام کاظم(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام کاظم (ع) , مهدی وحیدی
[ 3 / 3 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام کاظم (ع)

ندارد کس در این عالم دل زاری که من دارم
ندارد سینه‏ ای آه شرر باری که من دارم

ندیده هیچ مظلومی چنین ظلمی که من دیدم
ندارد چشم گردون چشم خونباری که من دارم

ندارد هیچ زندانی نگهبانی که من دارم
ندارد کس بعالم خصم خونخواری که من دارم

شب و روزم بود یکسان ز تاریکی این زندان
ندیده دیده گردون پرستاری که من دارم

ندارد محرم رازی بجز این کنده و زنجیر
ندیده دیده گردون شب تاری که من دارم

بگیرم روزه و ذکر خدا هر دم به لب دارم
نباشد روزه داری را چو افطاری که من دارم

از این ظلمی که هارون می ‏کند بر من خدا داند
کسی باور ندارد چشم خونباری که من دارم


*******************


همه روز می‌بری دل، همه‌ جا نهان ز مایی
نه پیـام می‌فـرستی، نه جمـال می‌گشایی

نه شکیب مانده در دل، نه قرار مانده در جان
تو بگـو عزیـز جانـم، چـه کنـم اگر نیایی

همه شب در انتظـارم، همـه دم امیـدوارم
همه جا به خویش گفتم که تو در برم می‌آیی

شب و روز غرق نورم چه کنم هنوز کورم
که تو در برم نشستی و نبینمت کجـایی؟

ز طبیـب کـار نـایــد ز دوا هنـر نخیـزد
تو فقط مرا طبیبـی، تـو فقط مـرا دوایـی

به دو چشم خویش گفتم: تو کجا و پای دلدار؟
مگر از کـرم تو پـا را بـه نگاه من بسایی

قدم از غمـت خمیـده، اجلـم ز ره رسیده
چه شود که تا نمردم تو شبی ز در درآیی؟

چه لیاقتی بـه چشمم کـه رخ تـو را ببیند
کرمت به من همین بس که ندیده دل‌‌ربایی

چه جسارتم که خود را به تو آشنا بخوانم
بگذار تـا بگـویم که تـو بـا مـن آشنـایی

*******************

من در این کنج قفس غوغای محشر میکنم
پیروی از مادرم زهرای اطهرمیکنم

کاخ استبداد را بر فرق هارون دغا
واژگون با نعره الله اکبر میکنم

تا زند سیلی به رویم سندی از راه ستم
یاد سیلی خوردن زهرای اطهر میکنم

گر چه در قید غل و زنجیر می باشم ولی
استقامت در بر دشمن چو حیدر میکنم

گر ز پا و گردن رنجور من خون می چکد
یاد میخ و سینه مجروح مادر میکنم.

شاعر ؟؟؟



موضوعات مرتبط: امام کاظم(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام کاظم (ع) , مهدی وحیدی
[ 3 / 3 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

امام زمان در مصیبت امام کاظم(علیهما السلام)

  آقا بيا که روضه ی موسي بن جعفر است
      چشمانمان ز داغ مصيباتشان تر است

      جامه سياه بر تن و بر جان شرار آه
      دلها به ياد غصه او پر ز آذر است

      افتاده است بي کس و تنها ، غريب وار
      مردي که با تمامي خلقت برابر است

      مرثيه خوان حضرت کاظم ، خود خداست
      باني روضه ،حضرت زهراي اطهر است

      زندان نگو ، که گرم مناجات با خداست
      غار حراي حضرت موسي بن جعفر است

      مرغي که در قفس ، نفسش تنگ آمده
      از وي به جاي مانده فقط يک بغل پر است

      از تازيانه خوردن حضرت نگو دگر
      ارثيه اي رسيده به ايشان ز مادر است

      باشد هميشه ورد زبانم به هر نفس
      لعنت به آن يهودي بي دين که کافر است

      اي من فداي شال عزاي شما شوم
      آقا بيا که روضه موسي بن جعفر است

      شاعر ؟؟



موضوعات مرتبط: امام کاظم(ع) - شهادتامام زمان(عج) - مناسبت ها

برچسب‌ها: امام زمان در مصیبت امام کاظم(علیهما السلام) مهدی وحیدی
[ 3 / 3 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار سینه زنی شهادت امام کاظم (ع)

      واحد
       
      ناله زنان اهل سما ، گریه کنان اهل زمین
      جان داده موسای تو در ، زندان هارون لعین
      یا فاطمه یا فاطمه
      صاحب عزا گردیده ای ، با قامت خمیده ات
      بسته غل و زنحیر کین ، بر پای نور دیده ات
      یا فاطمه یا فاطمه
      از سوز غربت میکشید ، آتش زبانه از دلش
      در کنج زندان بلا ، شد یک یهودی قاتلش
      یا فاطمه یا فاطمه
      بر غصه و مصائبش ، اشک ملک روانه بود
      بر روی جسم لاغرش ، آثار تازیانه بود
      یا فاطمه یا فاطمه
      جسمش کفن شد عاقبت ، ای وای ازین درد و بلا
      دلها بسوزد یاد آن ، مظلوم دشت کربلا
      یا فاطمه یا فاطمه
      آن دلبر دور از وطن ، آن کشته ی صد پاره تن
      مانده به خاک قتلگاه ، غرقه به خون و بی کفن
      یا فاطمه یا فاطمه
       
      ****************
     
      واحد
       
      ای حجت داور ، موسی بن جعفر ، آه موسی بن جعفر
      گل یاس پرپر ، موسی بن جعفر ، آه موسی بن جعفر
      اشکم گره خورد ، با سوز و آهت
      زندان بغداد ، شد قتلگاهت
      باب الحوائج موسی بن جعفر
      ******
      ای حریم عشقت ، قبله حاجات ، آه قبله حاجات
      زندان شد برایت ، طور مناجات ، آه طور مناجات
      بر پیکر دین ، سرّ الحیاتی
      ذکرت چو مادر ، عجّل وفاتی
      باب الحوائج موسی بن جعفر
      ******
      با غم تو داریم ، ناله ی شبگیر ، آه ناله ی شبگیر
      خون گردیده جاری ، از غل و زنجیر ، آه از غل و زنجیر
      روزه بودی و ، دل پرشرر بود
      افطارت هر شب ، خون جگر بود
      باب الحوائج موسی بن جعفر
      ******
      سندی بی حیا ، بر تو جفا کرد ، آه بر تو جفا کرد
      زندان هارون را ، کرببلا کرد ، آه کرببلا کرد
      غم شد آغشته ، با جان و روحت
      آهن کجا و ، پای مجروحت
      باب الحوائج موسی بن جعفر

      ***************
       
      
      نوحه
       
      دیده گریان موسی بن جعفر    حق ثنا خوان موسی بن جعفر
      سر در خانه ی دل نوشته       جان به قربان موسی بن جعفر
      ما سائلانت هستیم    دل بر ولایت بستیم    بر خاک تو بنشستیم
      یا سیدی یا مظلوم
      ******
      لاله ی گلشن هل اتایی           تو به درد دو عالم دوایی
      کنج زندان به دستان بسته       گره از کار خلقت گشایی
      باب المراد مایی      آرامش دلهایی      تو یوسف زهرایی
      یا سیدی یا مظلوم
      ******
      بسکه دشمن نموده جفایت         تا به گردون رسیده نوایت
      بر تو خون گریه کرده دمادم     غل و زنجیر سندی به پایت
      از ظلم او افسردی    چون لاله ای پژمردی    بس تازیانه خوردی
      یا سیدی یا مظلوم
      ******
      گرچه تو سَروَر عالمینی        بر نبی روشنای دو عینی
      گفته ای که تنت را گذارند          در ره زائران حسینی
      با نوحه ی عاشورا     شد ذکر تو یا جدّا     با یاد کرببلا
      یا سیدی یا مظلوم

      **************
       
       زمینه
       
      در این مصائب شد     دل ملائک خون
      امام کاظم شد           زندانی هارون
      به یاد این آقا          ارض و سما گرید
      هم حیدر وزهرا     هم مصطفی گرید
      واویلا واویلا
      ******
      به خیل مشتاقان     قبله ی حاجات است
      زندان برای او              طور مناجات است
      دلها بسوزد از          درد عیان او
      شکنجه ی سندی    قاتل جان او
      واویلا واویلا
      ******
      ای مهر پاکت در      سرشت ما آقا
      ای کاظمین تو         بهشت ما آقا
      اسیر عصیان و       اسیر صد ، دردیم
      ما آرزو داریم        که شیعه ات گردیم
      یا مولا یا مولا
      ******
      بیا و ما را از     کرم هدایت کن
      فدایی راه        سرخ ولایت کن
      بیا و ما را در     رهت فدایی کن
      دل محبان را         کرببلایی کن
      یا مولا یا مولا

      **************** 
       
   زمینه
       
      همه عالم ، شده درهم ، به عزای سبط خاتم
      حضرت امام کاظم ، هفتمین صاحب پرچم
      دل خسته توی زندون     شد شهید زهر هارون
      به یاد روضه ی مادر          پرزده با دلی پرخون
      غریب آقـام
      ******
      کف زندون ، به سجوده ، دست و پاش همه کبوده
      نمی دونم بنی عباس ، جنس زهرشون چی بوده
      ذکر مادر رو لباشه      غم عالم تو نگاشه
      توی لحظه های آخر     آقا تو فکر رضاشه
      غریب آقـام
      ******
      داد و بیداد ، شده آزاد ، مرد زندونی بغداد
      دیگه راحت شده امشب ، از شکنجه های شدّاد
      رنگ و روی ماه پریده       وقت رفتنش رسیده
      عباشو توی سیاهچال    روی صورتش کشیده
      غریب آقـام

      **************

     شور سه ضرب

      میکشی گوشه ی زندون   نفسای آخرت رو
      زنده میکنی دوباره    یاد زهرا مادرت رو
      انقده روزه گرفتی   دیگه چشمات میبینه تار
      اما هربار دم مغرب   سیلی خوردی جای افطار
      توی تموم دنیا   یه عشق رایجی تو
      مثل عموت ابالفضل     باب الحوائجی تو
      
      بار آخر با لگد زد   شما خون بالا آوردی
      آرزو کردی بمیری   بس که تازیانه خوردی
      اشک ما مرحم زخم   پر شاپرک شد امشب
      اونا که دوست نداشتن   دلشون خنک شد امشب
      (( توی تموم دنیا   یه عشق رایجی تو ))
      (( مثل عموت ابالفضل     باب الحوائجی تو ))
       



موضوعات مرتبط: امام کاظم(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار سینه زنی شهادت امام کاظم (ع) , مهدی وحیدی
[ 3 / 3 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار سینه زنی شهادت امام کاظم (ع)

 

  واحد جفت ، سنگین ، دودمه

از جفای تو فلک شکوه شد آغاز، مرا
مکن آزار در این مانده نفس باز،‌ مرا


ای فلک این همه جان و تنِ من آزردی
من رضایم ز تو امّا تو رها ساز، مرا


روزهایم همه شب کردی و شب‌ها همه تار
بیش از این در محن و غصه مینداز، مرا


بی وفایی تو بسیار شد آخر بس کن

با غل و سِلسِل و زنجیر مکن ناز، مرا


باز کن بند از این مرغِ زمین افتاده
مددی کن تو در این لحظه‌ی پرواز، مرا


با تنِ زخمی و رنجور چگونه بروم؟
مادر غمزده‌ام می‌کند آواز، مرا


رسم میهمانی زریه‌ی زهرا این است
تن گلگون، دلِ پر خون، لبِ پر راز، مرا

 **********

سوختم از زهرِ جفا ـ وای وای
ز دشمنان بی وفا ـ وای وای
من که غریبم آشنایم بیا
شرح تمامِ عقده‌هایم بیا
سرم به خاک است و به دامن بگیر
غریب‌تر از منی رضایم بیا


سوختم از زهرِ جفا ـ وای وای
ز دشمنان بی وفا ـ وای وای
حلقه‌ی زنجیر تنم خورده است
ساق من از زجرِ غل آزرده است
بیا ببین کُنجِ کویرِ عذاب
گل وجودم که چه پژمرده است
سوختم از زهرِ جفا ـ وای وای
ز دشمنان بی وفا ـ وای وای


وای که دشمن چه به روزم نشاند
زخمِ جنایت به تن و جان کشاند
کینه‌ی بابای غریبم علی
زهرِ عدوات به دلِ من چشاند
سوختم از زهرِ جفا ـ وای وای
ز دشمنان بی وفا ـ وای وای

**********
مردِ غریبی ـ تنهای تنها
سر را نهاده ـ بر خاکِ غمها
گویا که بر لب زمزمه دارد
ذکرِ یا امّی فاطمه دارد
موسی بن جعفر ـ حضرت کاظم(۳) 

او عقده‌هایش ـ فوق زمان است
گریانِ هجرش ـ نه آسمان است
بنگر به زندان گشته زمین‌گیر
جسمِ شهیدِی در غل و زنجیر
موسی بن جعفر ـ حضرت کاظم(۳) 

افتاده از پا ـ مسموم و مسجون
دل از غمش شده ـ همواره مجنون
در کُنجِ زندان نورِ دو عین است
او از تبارِ پاکِ حسین است
موسی بن جعفر ـ حضرت کاظم(۳)

*****

دم پاره:

 مسموم وا اماما ـ ـ شهید وا اماما

مسموم وا اماما ـ ـ غـریـب وا اماما



موضوعات مرتبط: امام کاظم(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار سینه زنی شهادت امام کاظم (ع) , مهدی وحیدی,
[ 3 / 3 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام کاظم (ع)

      طبعش بلند است و ظفرهایش بلند است
      مرد تقرب ، دردسرهایش بلند است
      
      دنبال خلوت می رود زندان به زندان
      رکن عبادت می شود زندان به زندان
      
      جام بلا نوشید و گفت الحمدلله
      خون دلش جوشید و گفت الحمدلله
      
      اصلا چرا باید همه ش آواره باشد
      شمع سحر باید به فکر چاره باشد
      
      پیر مناجاتی شب موسی ابن جعفر
      تنها ملاقاتی شب موسی بن جعفر
      
      موسای آل الله دور از طور مانده
      جانم فدایش از مدینه دور مانده
      
      دلتنگ می شد بی صدا فریاد می کرد
      معصومه را تنگ غروبی یاد می کرد
      
      جوشن کبیری ساخت از کهنه عبایش
      جوشن صغیری خواند با سوز صدایش
      
      حتی نگهبان از دعایش فیض می بُرد
      بدکاره هم از سجده هایش فیض می بُرد
      
      زنجیرها خاکسترش را می کِشیدند 
      غل های سنگین پیکرش را می کِشیدند
      
      باور کنم خورشید را در چاه بردند 
      او را روی ساق شکسته ش راه بردند
      
      اجرا سده توسط حاج منصور ارضی در 30/2/93



موضوعات مرتبط: امام کاظم(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام کاظم (ع) , مهدی وحیدی
[ 3 / 3 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام کاظم (ع)


      بر روی لبهایت به جز یا ربّنا نیست
      غیر از خدا، غیر از خدا، غیر از خدا نیست
      
      زنجیرها راه گلویت را گرفتند
      در این نفس بالا که می آید صدا نیست
      
      چیزی نمانده از تمام پیکر تو
      انگار که یک پوستی بر استخوان نیست
      
      زخم گلوی تو پذیرفته است اما
      زخم دهانت کار این زنجیرها نیست
      
      این ایستادن با زمین خوردن مساوی است
      از چه تقلا می کنی؟ این پا که پا نیست
      
      اصلاً رها کن این پلید بد دهان را
      از چه توقّع می کنی وقتی حیا نیست
      
      نامرد زندان بان در این زندان تاریک
      اینکه کنارش می زنی با پا عبا نیست
      
      این تخته ی در که شده تابوت حالا
      بهتر نباشد بدتر از آن بوریا نیست
      
      اما تو را با نیزه ها بالا نبردند
      پس هیچ روزی مثل روز کربلا نیست
      
      علی اکبر لطیفیان

*********************
  
      مثل يك تكه عبا روي زمين است تنش
      آن قدر حال ندارد كه نيفتد بدنش
      
      جا به جا گر نشود سلسه بد مي چسبد
      آن چناني كه محال است دگر وا شدنش
      
      نفسش وقت مناجات چه اعجازي داشت
      زن بدكاره به يك باره عوض شد سخنش
      
      آه مانند گليمي چقدر پا خورده
      بي سبب نيست اگر پاره شده پيرهنش
      
      از كليم اللهي حضرت ما كم نشود
      گر چه هر دفعه بيايد بزند بر دهنش
      
      به رگ غيرت اين مرد فقط دست مزن
      بعد از آن هر چه كه خواهي بزني اش، بزنش
      
      بستنش نيز برايش به خدا فايده داشت
      مدد سلسله ها بود نمي ريختنش
      
      با چنين وضع كفن كردن او پس سخت است
      آه آه از پسرش آه به وقت كفنش
      
      علي اكبر لطيفيان

*********************

      هر لحظه ای که آمد و از من خبر گرفت
      حالات سجده های مرا در نظر گرفت
      
      می دید عاشقانه مناجات می کنم
      اغلب سراغی از من عاشق، سحر گرفت
      
      نفرین به ضربه ای که نماز مرا شکست
      رویم ز ضرب دست یهودی اثر گرفت
      
      پاره شده عبا به تنم بسکه با شتاب
      این تازیانه حلقه به دور کمر گرفت
      
      جا خورده دنده ام به گمانم که پهلویم
      چون پهلوی مدینه به تیزی در گرفت
      
      فهمیده بود غیرت ما روی مادر است
      با حرف بد قرار مرا بیشتر گرفت
      
      دانستم از چه کودک جامانده حسین
      وقت فرار دست خودش روی سر گرفت
      
      در شام دختری که خودش ضربه خورده بود
      دامن برای روی کبود پدر گرفت
      
      هر چه شد عاقبت سرم از تن جدا نشد
      تشییع پیکرم به زیر دست پا نشد
      
      تیزی نیزه ای نرسیده به حنجرم
      سیلی نخورده دختر من در برابرم
      
      قاسم نعمتی



موضوعات مرتبط: امام کاظم(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام کاظم (ع) , مهدی وحیدی
[ 3 / 3 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام کاظم (ع)

      زندان گرفته
      حتی صدای مرد زندان‌بان گرفته
      
      حتی زنی بد
      از ساحتش بوی خوش ایمان گرفته
      
      زنجیر و پابند
      از استخوان‌هایش توان و جان گرفته
      
      مثل مدینه
      مولای ما انگشت بر دندان گرفته
      
      هر تازیانه
      با کینه از پهلوی او تاوان گرفته
      
      از سفره‌ی او
      دشمن سه روزی هست آب و نان گرفته
      
      اما به‌جایش
      هر نیمه‌شب روی سرش قرآن گرفته
      
      ذهنم دوباره
      حال و هوای روضه‌ای عطشان گرفته
      
      آتش کشیدند
      آتش بمیرم معجر و دامان گرفته
      
      شام غریبان
      گوشه به گوشه بارش باران گرفته
      
      رقّاص شامی
      آسایش از یک کاروان مهمان گرفته
      
      عمامه‌ای را
      خاکستری پر شعله و‌ سوزان گرفته
      
      نی غرق نور است
      انگار خولی نیزه‌ای تابان گرفته
      
      بابا کجایی
      با نام بابا یک سه ساله جان گرفته
      
      مجید لشگری



موضوعات مرتبط: امام کاظم(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام کاظم (ع) , مهدی وحیدی
[ 3 / 3 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام کاظم (ع)

      اگرچه بسته زنجیر و در اسیری بود
       به دست بسته به دنبال دستگیری بود
      
      نبود باب حوائج اسیر زندان ها
      همیشه پشت درخانه اش فقیری بود
      
      نبود دخترکش تا به او کند تکیه
       اسیر پای شکسته به وقت پیری بود
      
      چقدر لاغر و زخمی شد و ...؛ شکست آخر
       شبیه اینکه گلاب از گلی بگیری بود
      
      به روی تخته تنش را غلام ها بردند
       عجب مراسم تشییع کم نظیری بود
      
      برای بی کفنی گریه می کند کفنت
       همان که سهم تنش کهنه ي حصیری بود
      
      محسن حنيفي

*********************

 
      در گوشه ای شکسته ز آوار بی کسی
      تنها اسیر و خسته و بی آشنا منم
      یلدا ترین شب است شب این سیاه چال
      پیر و نحیف و بی کس و بی همصدا منم

      **
      با خشت های سنگی و با میله های خویش
      زندان به حال و روز دلم گریه می کند
      خون می چکد زِ حلقه و می سوزم از تبم
      زنجیر هم به سوز تبم گریه می کند

      **

      پوسیده پیکرم که در این چهارده بهار
      در تنگنای سرد و نموری افتاده ام
      از بار حلقه های ستم خرد گشته ام
      دور از شعاع کوچک نوری فتاده ام

      **
       چشمم هنوز خیره به در باز مانده است
      خونابه بر لبم پی هر آه آمده
      گویی فرشته است که در باز می کند
      اما نه باز قاتلم از راه آمده

      **
      اينبار هم به ناله من خنده می زند
      دستی به زخم تازه ای زنجیر می كشد
      با هر نفس به کنج لبم خون نشسته است
      با هرتپش تمام تنم تیر می کشد

      **
      چشمم به میله های قفس خو گرفته است
      کی می شود که خنده به روی رضا زنم
      کو دخترم که باز بخندد برابرم
      کو قوتی که شانه به موی رضا زنم

**

      ای بی حیا ترین که مرا زجر می دهی
      در زیر تازیانه چنین ناروا مگو
      خواهی بزن دوباره مرا یا بکش مرا
      اما بیا به مادر من ناسزا مگو
      
      حسن لطفی



موضوعات مرتبط: امام کاظم(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام کاظم (ع) , مهدی وحیدی
[ 3 / 3 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام کاظم (ع)

چشمهايش همه را ياد خدا مي انداخت
      لرزه بر جان و دل تک تک ما مي انداخت
      
      پا برهنه همه بر بُشر شدن محتاجيم
      نظري کاش که بر ما، گذرا مي انداخت
      
      دست بسته فقط او بود که شد دست به خير
      سکّه نه، ماه به کشکول گدا مي انداخت
      
      آن همه زخم به روي بدنش بود ولي
      زَهر هم بر جگرش چنگ، جدا مي انداخت
      
      چشم خود بست ولي دختر او چشم به راه
      روي شانه پسرش شال عزا مي انداخت
      
      او پر از درد شد امّا به خداوند او را
      روضه ي کوچه و گودال ز پا مي انداخت
      
      پيکرش زخم شد امّا سر او دست نخورد
      شد خراشيده ولي حنجر او دست نخورد
      
      محسن حنیفی



موضوعات مرتبط: امام کاظم(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام کاظم (ع) , مهدی وحیدی
[ 3 / 3 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام کاظم (ع)

      سـلام خـدا و سـلام پیمبر
      سلام امامان به موسی‌بن‌جعفر

      شهنشـاه مـلک وسیــع الهــی
      که امرش بـود حکم خلاق داور

      ولـی خـدا، هفتمین حجت حـق
      دُر نـاب شش یم، یـم پنج گوهر

      بـه جن و بشر تربتش کعبـۀ دل
      به ارض و سما طلعتش نورگستر

      فـروغ رخـش تــا ابــد عالم‌آرا
      کلام خوشش همچنان روح‌پرور

      خداوند خلـق و خداونـد خصلت
      خداونـد خـوی و خداونـد منظر

      به پایش فشاندند لاهوتیان جان
      به خاکش نهـادند قدوسیان سر

      ملایک گشودنـد از چـار جانب
      بـه خـاک قدم‌هـای زوار او پر

      ببر عرض حاجت سوی کاظمینش
      بگیــر از در او مــراد مکــرر

      اگـر امــر می‌کـرد ذات الهـی
      چو جدش علی در گرفتی ز خیبر

      و یا آن که می‌کرد مه را دو قسمت
      به انگشت سبابه همچون پیمبر

      که اعجـاز او بـُود اعجـاز احمد
      که بازوی او بـُود بـازوی حیدر

      عنایـات او بر ملک بـُود هادی
      اشـارات او بـر فلک بـُود رهبر

      خداوند را گشته زائر هر آن کو
      شــود زائــر آن بتـول مطهـر

      کلامش بشـر را چـراغ هدایت
      مقامش ملک را بُود فـوق باور

      تو او را بـه تاریکـی حبس دیـدی
      دمی بـاز کـن چشم دل را و بنگر

      که مـاه است پروانـۀ شمـع رویش
      که مهر است در بحر نورش شناور

      به حبس عدو پیکـرش آب گـردید
      امامی که جان بود مهرش به پیکر

      سرشکش به هجران معصومه جاری
      خیـال رضـا را گرفتـه اسـت در بر

      به غیـر از خـدا کس ندیـد و نداند
      که بر او چه آمـد ز خصـم ستمگر

      کبــودی انــدامـش از تـازیانــه
      بــود ارث عمــه بــود ارث مـادر

      امامـی کـه یـار همـه خلق بودی
      غریبانـه جـان داد بی‌یـار و یـاور

      خدایا! که دیـده است زیر شکنجه
      همـای ولایـت زنـد در قفس پر؟

      بنـالیــد یــاران! بــرای امــامـی
      که تابــوت او بـود یـک تختۀ در

      بنـالیــد بـــر آن امــام غریبــی
      کـه زهـر جفـا در دلش ریخت آذر

      در آن حبس تاریک دربسته هر شب
      ملاقاتی‌اش بـود زهرای اطهر

      سزد از شـرار غمش خلق، «میثم»!
      بسوزنـد چـون شمع؛ از پای تا سر

      غلامرضا سازگار



موضوعات مرتبط: امام کاظم(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام کاظم (ع) مهدی وحیدی
[ 3 / 3 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام کاظم (ع)


      چشم هایش همه را یاد خدا می انداخت
      لرزه بر جان و دل تک تک ما می انداخت

      پا برهنه همه بر بُشر شدن محتاجیم
      نظری کاش که بر ما، گذرا می انداخت

      دست بسته فقط او بود که شد دست به خیر
      سکّه نه، ماه به کشکول گدا می انداخت

      آن همه زخم به روی بدنش بود ولی
      زَهر هم بر جگرش چنگ، جدا می انداخت

      چشم خود بست ولی دختر او چشم به راه
      روی شانه پسرش شال عزا می انداخت

      او پر از درد شد امّا به خداوند او را
      روضه ی کوچه و گودال ز پا می انداخت

      پیکرش زخم شد امّا سر او دست نخورد
      شد خراشیده ولی حنجر او دست نخورد

     محسن حنیفی

********************************      

      
      آرامش محض، روح آشفته‌ی توست
      مبهوت، زمان زِ رنج ناگفته‌ی توست
      تو صابری و صبر، شکیب از تو گرفت
      تو کاظمی و خشم، فرو خفته‌ی توست

     سید مهدی حسینی
      



موضوعات مرتبط: امام کاظم(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام کاظم (ع) مهدی وحیدی
[ 3 / 3 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت حضرت موسی بن جعفر(ع)

       
      دردی به جان نشسته دگر پا نمی شود
      جز با دوای زهر مداوا نمی شود
      
      یک جای پرت مانده ام و بغض کرده ام
      در این سیاه چال دلم وانمی شود
      
      کافیست داغ دوری معصومه و رضا
      دیگر غمی به سینه من جا نمی شود
      
      معصومه کاش بود کمی درد دل کنم
      کس مثل دختر همدم بابا نمی شود
      
      می خواستم دوباره ببوسم رضام را
      هنگام رفتنم شده گویا نمی شود
      
      اصلاَ نخواستم کسی آید به دیدنم!!
      سیلی که مونس دل تنها نمی شود
      
      از بس زدند خورد شده استخوان من
      این پا برای من که دگر پا نمی شود
      
      زنجیرها رسانده به زانو سر مرا
      کاغذ هم اینچنین که منم تا نمی شود
      
      گاهی هوای تازه و آزاد می روم
      بی تازیانه و لگد اما نمی شود
      
      ضجر من از جسارت سِندی شاهک است
      بی ناسزا شکنجه اش اجرا نمی شود
      
      گفتم سر مرا ببر اما تو را خدا
      اسمی نبر ز مادرم،آیا نمی شود
      
      تشییع من اگرچه روی تخته در است
      تشییع هیچکس روی نی ها نمی شود
      
      علی صالحی
       
      **********************
       
       
      زندان صبر بود و هوای رضای او
      شوقش کشیده بود به خلوت سرای او
      
      زندان نبود،چاه پر ازکینه بود و بس
      زنده به گور کردن آیئنه بود و بس
      
      زندان نبود یک قفس زیر خاک بود
       هر کس نفس نداشت در آنجا هلاک بود
      
      زندان نبود ، کرب و بلای دوباره بود
      یک قتلگاه مخفی پر استعاره بود
      
      زندان نبود یوسف در بین چاه بود
      زندان نبود گودی یک قتلگاه بود
      
      زنجیر بود و آینه بود و نگاه بود
      تصویر هر چه بود،کبود و سیاه بود
      
      زنجیر را به گردن آیینه بسته اند
      صحن و سرای آینه را هم شکسته اند
      
      دیگر کسی به نور کنایه نمی زند
      شلاق روی صورت آیه نمی زند
      
      می خواستند ظلم به آل علی کنند
      می خواستند روز و شبش را یکی کنند
      
      هر کس که می رسید در آنجا ادب نداشت
      جز ناسزا کلام خوشی روی لب نداشت
      
      حتی نماز و روزه در آنجا بهانه بود
      افطار روزه دار خدا تازیانه بود
      
      زندان نبود روضه گودال یار بود
      هر شب برای عمه خود بی قرار بود
      
      حرف از اسارت و غل و زنجیر یار بود
      زینب میان جمعیت نیزه دار بود
      
      در شهر شام غیرت و شرم و حیا نبود
      زندان برای دختر زهرا روا نبود
      
      رحمان نوازنی
       
      **********************

      
      با این گمان که جنگ با فانوس کردند
      خفاشها خورشید را محبوس کردند
      
      دیدند فسقِ محض را مؤمن نموده
      با او فقط زنجیر را مأنوس کردند
      
      با آتشی که در دلش روشن نمودند
      سلول او را لانه ققنوس کردند
      
      هم بی وضو بر آیه‌هایش دست بردند
      هم پیش رویش صحبت از ناموس کردند
      
      در باز شد ؛ یک تخته در..... چار نوکر
      یک شهر را از دیدنش مأیوس کردند
      

       
      **********************        
        
      ندارد ابر چون این چشم گریانی که من دارم
      ندارد آتشی چون آه سوزانی که من دارم
      
      قسم بر روشنی روز که ، از یاد من رفته
      ندارد آسمان چون شام ظلمانی که من دارم
      
      سحر وقت نمازم می کند از خواب بیدارم
      نوازش های دست این نگهبانی که من دارم
      
      شکسته استخوان ساق پایم از غل و زنجیر
      نگفتم با کسی از درد پنهانی که من دارم
      
      قسم بر روزگار در اسارت بودن زینب
      ندید او این چنین تاریک زندانی که من دارم
      
      چه می شد که ملاقاتم شبی معصومه می آمد
      تسلی بهر این حال پریشانی که من دارم
      
      رضا رسول زاده
       
           **********************
       
      
      در میان هلهله سوز و نوا گم می شود
      زیر ضرب تازیانه ناله ها گم می شود
      
      بسکه بازی می کند زنجیر ها با گردنم
      در گلویم گریه های بی صدا گم می شود
      
      در دل شب بارها آمد نمازم را شکست
      در میان قهقه صوت دعا گم می شود
      
      چهار چوب پیکرم بشکسته و لاغر شدم
      وقت سجده پیکرم زیر عبا گم می شود
      
      تازه فهمیدم چرا در وقت سیلی خوردنش
      راه مادر در میان کوچه ها گم می شود
      
      بین تاریکی شب چون ضربه خوردم آگهم
      آه در سینه به ضرب بی هوا گم می شود
      
      لا به لای پنجه هایش مشتی از موی سرم
      بین این تصویر ها دیگر حیا گم می شود
      
      از یهودی ضربه خورده خوب می داند چرا؟
      گوشوارٍ بچه ها در کربلا گم می شود
      
      قاسم نعمتی
       
           **********************

      
      در سايه سار کوکب موسي بن جعفريم
      ما شیعیان مکتب موسی بن جعفریم
      
      فيضش به گوشه گوشه‌ی ايران رسيده است
      يعني گداي هر شب موسي بن جعفريم
      
      هستي ماست نوکري اهل بيت او
      ما خانه زاد زينب موسي بن جعفريم
      
      قم آستان رحمت آل پيمبر است
      در این حرم، مُقرَّب موسی بن جعفریم
      
      با مهر و رأفتش دل ما را خریده است
      ما بنده‌ی مُکاتَب موسی بن جعفریم
      
      چشم اميد اهل دو عالم به دست اوست
      مات مرام و مشرب موسي بن جعفريم
      
      حتي قفس براش مجال پرندگي ست
      مديون ذکر و يارب موسي بن جعفريم
      
      دلسوخته ز ندبه‌ی چشمان خسته اش
      دلخون ز ناله و تبِ موسي بن جعفريم
      
      آتش زده به قلب پريشان، مصيبتش
      با دست بسته غرق سجود است حضرتش
      
      از طعنه هاي دشمن نادان چه مي‌کشيد
      بين کوير، حضرت باران چه مي‌کشيد
      
      در بند ظلم و کينه‌ی قوم ستمگري
      تنها پناه عالم امکان چه مي‌کشيد
      
      خورشيد عشق و رحمت و نور و سخا و جود
      در بين اين قبيله‌ی عصيان چه مي‌کشيد
      
      با پيکرش چه کرده تب تازيانه ها
      با حال خسته گوشه‌ی زندان چه مي‌کشيد
      
      شکر خدا که دختر مظلومه اش نديد
      باباي بي شکيب و پريشان چه مي‌کشيد
      
      اما دلم گرفته ز اندوه ديگري
      طفل سه ساله گوشه‌ی ويران چه مي‌کشيد
      
      با ديدن سر پدرش در ميان طشت
      هنگام بوسه بر لب عطشان چه مي‌کشيد
      
      وقتي که ديد چشم کبودش در آن ميان
      خونين شده تلاوت قرآن چه مي‌کشيد
      
      مي گفت با لب پر از آهي که جان نداشت:
      اي کاش هيچ سنگدلي خيزران نداشت
      
      یوسف رحیمی
       
         **********************       
       
       به شاخه ي گل احساس من لگد مي زد
       ز روي دشمني و كينه وحسد مي زد
      
       مرا به جرم خطايي كه مرتكب نشدم
       هزار مرتبه با تازيانه حد مي زد
      
       درون سينه ي خود عقده ها ز خيبر داشت
       به استناد همان مدرك و سند مي زد
      
       هميشه موقع سيلي زدن‎‏‏‎‎، به لبخندي
       به اهلبيت نبي حرف هاي بد مي زد
      
       اگر اجل به سراغم نمي رسيد آنجا
       گمان كنم كه مرا تا الي الابد مي زد
      
      وحید قاسمی
       
             **********************

      بر روی لب هایت به جز یا ربنا نیست
      غیر از خدا ، غیر از خدا، غیر از خدا نیست
      
      زنجیر ها راه گلویت را گرفتند
      در این نفس بالا که می آید صدا نیست
      
      چیزی نمانده از تمام پیکر تو
      انگار که یک پوستی بر استخوانی است
      
      زخم گلوی تو پذیرفته است اما
      زخم دهانت کار این زنجیر ها نیست
      
      این ایستادن با زمین خوردن مساوی است
      از چه تقلا میکنی ؟ این پا که پا نیست
      
      اصلا رها کن این پلید بد دهان را
       از چه توقع میکنی وقتی حیا نیست
      
      نامرد ! زندان بان ! در این زندان تاریک
      اینکه کنارش میزنی با پا عبا نیست
      
      این تخته ی در که شده تابوت حالا
      بهتر نباشد بدتر از آن بوریا نیست
      
      اما تو را با نیزه ها بالا نبردند
      پس هیچ روزی مثل روز کربلا نیست
      
      علی اکبر لطیفیان

       
             **********************      

      
      دلم از دوری اهل وطنم میسوزد
      نه فقط دل، که سراپای تنم میسوزد
      
      قُوَتی نیست که لب وا کنم و ناله کنم
      روزه ام ، خُشکی دور دهنم میسوزد
      
      آنقدر زخمی ام از شوری یک قطره ی اشک
      گاه گاهی همه جای بدنم میسوزد
      
      چاله ای پر نم و جسمی که سراسر زخم است
      جای برخورد تن و پیرهنم میسوزد
      
      زخم و زنجیر به هم لخته شده طوری که
      تا تکانی بخورم مطمئنم میسوزد
      
      جاي شلاق رویِ این بدن مجروهم
      پوست انداخته بسکه زدنم میسوزد
      
      آنچنان سوخته قلبم که پس از مردن هم
      در دلِ خاک تمام کفنم میسوزد
      

       
             **********************      

      
      زير بار کينه پرپر شد ولي نفرين نکرد
      در قفس ماند و کبوتر شد ولي نفرين نکرد
      
      روزهاي تيره هريک شب‌تر از ديروز تار
      در ميان دخمه‌اي سر شد ولي نفرين نکرد
      
      هرچه آن صيادها را صيد خود کرد اين شکار
      روزي‌اش يک دام ديگر شد ولي نفرين نکرد
      
      روزه‌‌ي غم سجده‌ي غم شکر غم افطار غم
      زندگي با غم برابر شد ولي نفرين نکرد
      
      واي اگر نفرين کند دنيا جهنم مي‌شود
      از جهنم وضع بدتر شد ولي نفرين نکرد
      
      وقت افطار آمد و ديدم که خرماها چطور
      يک به يک در سينه خنجر شد ولي نفرين نکرد
      
       هي به خود پيچيد و لحظه لحظه با اکسير زهر
      چهره‌ي زردش طلا‌تر شد ولي نفرين نکرد
      
      آن دم بي بازدم چون آتشي رفت و سپس
      آنچه بايد مي‌شد آخر شد ولي نفرين نکرد
      
      خانم سادات هاشمی
       
            **********************      

      
      اين مردمان که قلب خدا را شکسته اند
      دائم غرور آينه ها را شکسته اند
      
      خورشيد را روانه ي زندان نموده اند
      و حرمت امام منا را شکسته اند
      
      زنجير دور گردن او حلقه مي کنند
      با تازيانه دست دعا را شکسته اند
      
      او ناله مي زند و به جايي نمي رسد
      کنج سياه چال صدا را شکسته اند
      
      با ذکر نام فاطمه دشنام مي دهند
      اينان که قلب قبله نما را شکسته اند
      
      آقا شنيده ام که امانت بريده اند
      با سعي خويش پشت صفا را شکسته اند
      
      حالا خدا به داد دل دخترت رسد
      بدجور ساق پاي شما را شکسته اند
      
      مسعود اصلانی
       
            **********************
        

      
      اشک زنجیر به حال بدنم میریزد
      گریه بر بی کسی زخم تنم میریزد
      
      آسمان راه گلوی قفسم را بسته
      عرق بال من از پیرهنم میریزد
      
      روی شلاق به من واشده و می خندد
      آب مجروح ز زخم دهنم میریزد
      
      چارده سال شد از شهر مدینه دورم
      آهم از غربت وآل حسنم میریزد
      
      چوب با پای شکسته سر دعوا دارد
      سنگ ، زیر قدم پا شدنم میریزد
      
      هر یک از هفت کفن پشت سر تشییعم
      لاله برکشته ی دوراز وطنم میریزد
      
      روح الله عیوضی
       
            **********************      

      
      ترسي از فقر ندارند گدايان كريم
      دست خالي نروند از در احسان كريم
      
      حاجت خواسته را چند برابر داده است
      طيب الله به اين لطف دو چندان كريم
      
      كاظميني نشديم و دلمان هم پر بود
      بار بستيم به سوي شاه خراسان كريم
      
      بي نياز از همه ام تا كه رضا را دارم
      به قسم هاي خداوند به قرآن كريم
      
      طلب رزق نكرديم ز دربار كسي
      نان هر سفره حرام است مگر نان كريم
      
      هر كسي وقت مناجات ضريحي دارد
      دست ما هم رسيده است به دامان كريم
      
      نا اميدم مكنيد از كرمش فرض كنيد
      باز بدكاره اي امشب شده مهمان كريم
      
      سپر درد و بلايش نشديم و ديديم
      سپر درد و بلاي همه شد جان كريم
      
      ظاهرش فقر ولي باطن او عين غنا
      ترسي از فقر ندارند گدايان كريم
      
      ........
      مثل يك تكه عبا روي زمين است تنش
      آنقدر حال ندارد كه نيفتد بدنش
      
      جابه جا گر نشود سلسه بد مي چسبد
      آن چناني كه محال است دگر واشدنش
      
      نفسش وقت مناجات چه اعجازي داشت
      زن بدكاره به يكباره عوض شد سخنش
      
      آه مانند گليمي چقدر پا خورده
      بي سبب نيست اگر پاره شده پيرهنش
      
      از كليم اللهي حضرت ما كم نشود
      گرچه هر دفعه بيايد بزند بر دهنش
      
      به رگ غيرت اين مرد فقط دست مزن
      بعد از آن هرچه كه خواهي بزني اش، بزنش
      
      بستنش نيز برايش به خدا فايده داشت
      مدد سلسله ها بود نمي ريختنش
      
      با چنين وضع كفن كردن او پس سخت است
      آه آه از پسرش آه به وقت كفنش
      
      آه هرچند غل جامعه بر پيكر داشت
      بر تنش باغ گل لاله و نيلوفر داشت
      
      مثل گودال دچار كمي جا شده بود
      فرقش اين بود فقط سايه ي بالا سر داشت
      
      زحمت چكمه ي سنگين كسي را نكشيد
      يعني پامال نشد تا نفس آخر داشت
      
      لطف زنجير همين بود كه عريان نشود
      هرچه هم بود ولي پيرهني در بر داشت
      
      دختري داشت ولي روسري اش دست نخورد
      دختري داشت ولي دختر او معجر داشت
      
      يك نفر كشته شد و هفت كفن آوردند
      پاره هم ميشد اگر ، يك كفن ديگر داشت
      
      السلام اي بدن بي كفن كربلا
      سوره ي يوسف بي پيرهن كربلا
      
      علي اكبر لطيفيان
      برگرفته از وبلاگ نودو پنج روز باران
       
       
      **********************
       
       
       
      می مکد رشته های بی احساس
      نیمه جانی که مانده در تن را
      یک نفر هم نمیکند چاره
      زخم زنجیر و زخم گردن را
      **
      روزه داری تمام روزت را
      تازیانه توراست افطاری
      آسمان جای توست آقاجان
      از چه رو  کنج چار دیواری ؟
      **
      مثل شمعی که شعله ور باشد  
      جسمتان آب میرود آقا
      گم شده صبح و شام آخر کی_
      چشمتان خواب میرود آقا ؟
      **
      کنج زندان نشسته ای داری
      روضه ی قتلگاه می خوانی
      تشنه ماندی و اشک میریزی
      مادرت   را به آه می خوانی
      **
      دشمنت تازیانه بر دستش
      گاه و بیگاه  حمله ور میشد
      ناسزا ها به مادرت میگفت
      دلت از درد شعله ور میشد
      **
      چه قدر مثل مادرت شده ای
      آنکه رخساره ی کبودی داشت
      ناسزا های دشمنت انگار
      خنجری بین سینه ات میکاشت
       **
      خنده میزد به گریه ات دشمن
      ای که از درد خویش می سوزی
      میکِشی انتظارِ فرزندت
       به درِحجره چشم  میدوزی
      **
      یاد پهلو شکسته افتادی
      در نمازِ نشسته ی آخر
      حرف تو بین هق هق ات این بود:
      السلام و علیک یا مادر ..
      **
      در غریبی و گوشه ی زندان
      مادرت از مدینه می آمد
      او که دارد هنوز از زخمش _
      میچکد خون سینه می آمد
      **
      مادرت آمده که بگشاید
      از تو زنجیر و کُند و آهن را 
      مادرت آمده کند چاره
      زخم زنجیر و زخم گردن  را ..
      وحید مصلحی
       
            **********************       
       
      در دل خاكم و امّيد نجاتي دارم
      در دل اميد و به لبها صلواتي دارم
      
      مرگ،همسايه ي ديوار به ديوار من است
      منم آن زنده كه هر شب سكراتي دارم
      
      هشت معصوم عيان شد زمصيبات تنم
      از شهيدان خداوند صفاتي دارم
      
      منم آن نخله ي در خاك كه بر خوردن آب
      جاري از ديده ي خود نهر فراتي دارم
      
      ساقم از كوتهي تخته به رسوايي رفت
      ورنه بشكسته ستون فقراتي دارم
      
      كفن آوردن اين قوم عذابي دگر است
      اندر اين هفت كفن تازه نكاتي دارم
      
      محمد سهرابي
 
       
            **********************
       
       
       
      در اين زندان كه ره بسته است پرواز صدايم را
      نمي بينم كسي را جز خودم را و خدايم را
      
      سرم را مي گذارم روي زانوهاي لرزانم
      يكايك مي شمارم غصه هاي زخمهايم را
      
      پريشان حالم و از استخوانم درد مي ريزد
      نمي جويم زدست هركس و ناكس دوايم را
      
      اگر چه زخم تن دارم كبوديِ بدن دارم
      ولي خرج عبادت مي نمايم لحظه هايم را
      
      حضور دانه ي زنجير در راه گلوگاهم
      دو چندان  مي نمايد بغض سنگين دعايم را
      
      نمي گويم چه كرده تازيانه با وجود من
      ببين پُر كرده خون پيكرمن بوريايم را
      
      اگر بنشسته مي خوانم نمازم را در اين زندان
      غل زنجيرها كوبيده كرده ساقي پايم را
      
      علي اكبر لطيفيان
       
       
            **********************       
       
       
      می خواستند داغ تو را شعله ور کنند
      وقتی که سوختی همه را با خبر کنند
      
      می خواستند دفن شوی زیر خاکها
      تا زنده زنده از سر خاکت گذر کنند
      
      می خواستند شام غریبان بپا کنند
      تا بچه های فاطمه را در به در کنند
      
      از ناسزا بگو که چه آورده بر سرت
      می خواستند باز تو را خونجگر کنند
      
      می خواستند دست شما بسته باشد و...
      …مثل مدینه فاطمه ات را سپر کنند
      
      قوم یهود را به مصافت کشیده اند
      تا تازیانه ها به مراتب اثر کنند
      
      حالا بیا بگو که ملائک یکی یکی
      فکری برای این تن بی پال و پر کنند
      
      این اشک ها مسافر یک جسم بی سرند
      وقتش رسیده است به آنجا سفر کنند
      
      رحمان نوازنی
             
       
            **********************       
       
      دستی رسید بال و پرم را کشید و رفت
      از بال من شکسته ترین آفرید و رفت
      
      خون گلوی زیر فشارم که تازه بود
      با یک اشاره روی لباسم چکید و رفت
      
      بد کاره ای به خاک مناجات سر گذاشت
      وقتی صدای بندگی ام را شنید و رفت
      
      راضی نشد به بالش سختی که داشتم
      زنجیرهای زیر سرم را کشید و رفت
      
      شاید مرا ندیده در آن ظلمتی که بود
      با پا به روی جسم ضعیفم دوید و رفت
      
      روزم لگد نخورده به آخر نمی رسید
      با درد بود اگر شب و روزم رسید و رفت
      
      دیروز صبح با نوک شلاق پا شدم
      پلکم به زخم رو زد و در خون طپید و رفت
      
      از چند جا ضریح تنم متصل نبود
      پهلوی هم مرا وسط تخته چید و رفت
      
      تابوت از شکستگی ام کار می گرفت
      گاهی سرم به گوشه ی دیوار می گرفت
      
      علی اکبر لطیفیان
       
       
           **********************
             
       
      وقتی زبان عاطفه ها لال می شود
      زنجیر ها در آینه ات بال می شود
      
      در فصل گل، بهار تو از دست می رود
      بر شاخه؛ میوه های تو پامال می شود
      
      دیگر کسی ز ناله ات آهی نمی کشد
      در این سیاهچال صدا چال می شود
      
      آقا نشان سبز سیادت به دوش توست
      غل ها به روی شانه ی تان شال می شود
      
      همواره مرد،زینتش از جنس دیگری ست
      زنجیر ها به پای تو خلخال می شود
      
      دشمن به قصد جان تو آماده می شود
      این طرح در دو مرحله دنبال می شود :
      
      اول به شأن شامخت شلاق می زنند
      دیگر زبان به هتک تو فعّال می شود
      
      شعرم بدون ذکر مصیبت نمی شود
      حالا گریز ،روضه ی گودال می شود
      
      دعواست بر سر زره و جامه و سری
      دارد میان معرکه جنجال می شود
       
      جواد محمد زمانی



موضوعات مرتبط: امام کاظم(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت حضرت موسی بن جعفر(ع) مهدی وحیدی
[ 14 / 3 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت حضرت موسی بن جعفر(ع)

       کسی بدون دلیل از صدا نمی افتد
      لب کلیم ز سوز دعا نمی افتد
      
      کریم در غل و زنجیر هم کریم بُود
      به دست بسته شده، از عطا نمی افتد
      
      اگرچه خاک نشسته به روی لب هایت
      عقیق، پا بخورد از بها نمی افتد
      
      مگر چه گفته به تو این زبان دراز یهود؟
      همیشه از دهنش ناسزا نمی افتد
      
      چه آمده به سرت پنجه میکشی بر خاک؟
      به هر نفس، لب تو از ندا نمی افتد
      
      به سینه ای که لگد خورد پشت در سوگند
      بدون درد سر این ساق، جا نمی افتد
      
      کسی که در تن او پیرهن شده پاره
      به یاد بی کفن کربلا نمی افتد
      
      تو گیر یک نفر افتاده ای چنین شده ای
      تن تو در گذر گرگ ها نمی افتد
      
      پس از سه روز تو را عده ای کفن کردند
      سر بریده ی تو زیر پا نمی افتد
      
      سنان و شمر به هم با اشاره می گفتند:
      مگر که نیزه نخورده ؟ چرا نمی افتد؟


       
    
**********************

      خورشید آسمان سیه چال ها منم
      یوسف ترین مسافر گودال ها منم
      شیرازه محول الاحوال ها منم
      موسی ترین کلیم،در این سال ها منم
      
      دارم شبانه روز و مناجات می کنم
      بر حال و روز خویش مباهات می کنم
      
      این چند ساله زار شدم،در به در شدم
      کنج قفس فتادم و بی بال و پر شدم
      دور از وطن اسیر شدم،خون جگر شدم
      معصومه را ندیدم و دلتنگ تر شدم
      
      یاد مدینه و پدر و مادرم بخیر
      یاد پدر صدا زدن دخترم بخیر
      
      اینجا نمی رسد به کسی ناله های من
      از ردّ پا پُر است،بهشت عبای من
      مثل جنین در شکم است،انحنای من
      زیر فشار خرد شده دست و پای من
      
      تنها دعای من شده خلّصنی یا اله
      مردن دوای من شده،خلصنی یا اله
      
      چندیست از خدا طلب مرگ دارم و
      خون جگر ز حنجره بالا میارم و
      در زیر تازیانه یک نابکارم و
      سر را میان زانوی خود می فشارم و
      
      فریاد می زنم نفسم بند آمده
      باشد بزن،ولی به کسی ناسزا مده
      
      در زیر این شکنجه و این حلقه قیود
      کاری که باب میل دلم بود،سجده بود
      اما میان زمزمه ها سندی یهود
      می کرد صورت من دلخسته را کبود
      
      ای وای از زمختی انگشتهای او
      شد پاره گونه های من از مشتهای او
      
      سندی مرا به ورطه تحقیر می کشد
      جسم مرا به حلقه زنجیر می کشد
      با ترکه ای که هیبت شمشیر می کشد
      آنقدر می زند که سرم تیر می کشد
      
      این چند روزه درد سرم بیشتر شده
      قوس کمانی کمرم بیشتر شده
      
      حسین قربانچه

      **********************

      گوشه ی دخمه خلوتی دارد
      کوه طورش همین سیه چال است
      نمک ِ آخرِ مناجاتش
      روضه های شهید گودال است
      **
      توبه می کرد جای مردم شهر
      گریه می کرد جای ما و شما
      پسر فاطمه دعا می خواند
      نیمه شبها برای ما و شما
      **
      هردلی عاشق نگاهش شد
      خالی از تیره گی و زشتی شد
      در کنار ضریح چشمانش
      زن بدکاره ای بهشتی شد
      **
      زن رقاصه را به راه آورد
      عارف حق،جدا ز غیرش کرد
      پشت آن میله های فولادی
      این چنین عاقبت به خیرش کرد
      **
      با رکوع و سجود فاطمی اش
      شیوه ی بند گی به او آموخت
      با نگاه پر از محبت خود
      حکمت زندگی به او آموخت
      **
      ساق پایش شکستگی دارد
      داد می زد ز درد سجاده
      غل و زنجیرها اجازه دهید
      در قنوتش به زحمت افتاده
      **
      درد تا مغز استخوان می رفت
      با لب تشنه تا لگد می خورد
      رسم این خانواده است انگار
      چقدر بی هوا لگد می خورد
      **
      پروبالش شکسته ای صیاد
      این قفس خوب گوشه گیرش کرد
      تازیانه نزن، که رفتنی است
      دوری از آشیانه پیرش کرد
      **
      «مرد باشید و روی واژه ی «شرم
      مثل آل امیه خط نکشید
      !می زنیدش زبان روزه بس است
      حرف ناموس را وسط نکشید
      **
      نزنید آنقدر به پهلویش
      یاد غمهای مادرش افتاد
      حرف شهر مدینه شد ای وای
      باز هم یاد دخترش افتاد
      **
      شهر بغداد ناجوانمردی
      بردی از یاد حُرمت نمکش
      خیزران را به یادم آورده
      زخم لبهای خشک و پر ترکش
      **
      حرف از خیزران و زخم لب است
      جای طشت طلا فقط خالیست
      روضه ی طشت دردسر ساز است
      جزء آن روضه های جنجالیست
      **
      به تمسخر گرفت قرآن را
      طعنه زد با کمال بی شرمی
      به لب خشک قاری قرآن
      چوب می زد برای سرگرمی
      
      وحید قاسمی

 **********************

 
      ناگهان خلوت من با زدني ريخت به هم
      مجلس ذكر ِ مرا بد دهني ريخت به هم
      
      رويِ اين ساقِ ترك خورده بلندم كردند
      استخوانم پس ِ هر پا شدني ريخت به هم
      
      كار من از همه مجذوبِ خدا ساختن است
      نظري كرده ام و قلب زني ريخت به هم
      
      ديد حساس شدم آمد و دشنامم داد
      پسر فاطمه را با سخني ريخت به هم
      
      لعنتي بس كه از اين موي سرم ميگيرد
      زلف آشفته به هر آمدني ريخت به هم
      
      كار تشييع مرا لنگه دري عهده گرفت
      از غم من دلِ هر سينه زني ريخت به هم
      
      علي اكبر لطيفيان

 **********************

      زیر سنگینی زنجیر سرش افتاده
      خواست پرواز کند دید پرش افتاده
      
      میشود گفت کجا تکیه به دیوار زده ست
      بسکه شلاق به جان کمرش افتاده
      
      آدم تشنه عجب سرفه ی خشکی دارد
      چقدر لخته ی خون دور و برش افتاده
      
      گریه پیوسته که باشد اثراتی دارد
      چند تاری مژه از پلک ترش افتاده
      
      هر کس ایام کهنسالی عصا میخواهد
      پسرش نیست ببیند پدرش افتاده
      
      آنکه از کودکی اش مورد حرمت بوده ست
      سر پیری به چه جایی گذرش افتاده!
      
      به جراحات تنش ربط ندارد اشکش
      حتم دارم که به یاد پسرش افتاده
      
      حسین رستمی

 **********************

      پربسته بود... وقت پریدن توان نداشت
      مرغی که بال داشت ولی آسمان نداشت
      
      خوکرده بود با غم زندان خود ولی
      دیگر توان صبر در آن آشیان نداشت
      
      جز آه زخم های دهن باز کرده اش
      در چارچوب تنگ قفس همزبان نداشت
      
      آنقدر زخمی غل و زنجیر بود که
      اندازه ی کشیدن یک آه جان نداشت
      
      زیر لگد صداش به جایی نمیرسید
      زیر لگد شکست و توان فغان نداشت
      
      با تازیانه ساخت که دشنام نشنود
      دیگر ولی تحمل زخم زبان نداشت
      
      هرچند میزبان تنش تخته پاره شد
      هرچند روی پل بدنش سایبان نداشت
      
      دیگر تنش اسیر سم اسب ها نشد
      دیگر سرش به خانه نیزه مکان نداشت
      
      محمد بیابانی

 **********************

      چشمهايت اگر چه طوفاني
      قلبت اما صبور و آرام است
      شوق پرواز در دلت جاريست
      شب اندوه رو به اتمام است
      **
       روح تو آنقدر سبکبار است
      که اسير قفس نخواهد شد
      لحظه اي با مظاهر دنيا
       همدم و همنفس نخواهد شد
      **
       کور خوانده کسي که مي خواهد
      بسته بيند شکوه بالت را
      چشم اگر واکنند مي بينند
      جبروت تو را، جلالت را
      **
       چه غم از اين که گوشه‌ی زندان
      شب و روزش کبود و ظلمانيست
      در کنار فروغ چشمانت
      جلوه‌ی آفتاب پيدا نيست
      **
       همدمي غير اشک و شيون نيست
      در سحرگاه خيس تنهائيت
      مي شود در غروب عاطفه ها
      تازيانه انيس تنهائيت
      **
      راوي اوج غربت و درد است
      آه و أمّن يجيب تو هر روز
      گريه در گريه: «رَبِّ خَلِّصنِي»
      ندبه هاي غريب تو هر روز
      **
       از تمام صحيفه‌ی عمرت
      آه چند آيه اي به جا مانده
      شمع چشم تو رو به خاموشي است
      از تنت سايه اي به جا مانده
      **
      لاله لاله دخيل مي بندند
      به ضريح تنت جراحت ها
      شرمگين، بيقرار، باراني
      آسمان هم از اين جسارت ها
      **
      چه به روز دل تو مي آورد
      کينه‌ی قاتل يهودي که
      بر تن خسته‌ی تو گل مي کرد
      آنقدر سرخي و کبودي که ...
      **
       ميله هاي کبود اين زندان
      شب آخر، شده عصاي تو
      زخم زنجيرها شده کاري
      رفته از دست، ساق پاي تو
      **
       پيکرت روي تکه اي تخته !
      غربت تو چقدر دلگير است
      راوي روضه هاي بي کسي ات
      ناله هاي کبود زنجير است
      **
       شيعيان تو آمدند آن روز
      پيکرت روي دست ها گم شد
      آه اما غروب عاشورا
      بدني زير دست و پا گم شد
      **
       نيزه ها محو پيکر خورشيد
      محشري بود کربلا آن روز
      بوسه‌ی نعل تازه گم مي شد
      بين انبوه زخم ها آن روز
      **
       عشق بر روي نيزه معنا شد
      در حوالي قتلگاهي که
      پيکر آفتاب جا ماند و
      کاروان رفت سمت راهي که ...
      
      یوسف رحیمی

 **********************

      هر كه یك دفعه سر این سفره مهمان می شود
      مور هم باشد اگر روزی سلیمان می شود
      
      سر به زیر انداختن ذاتش توسل كردن است
      دردهای این حرم ناگفته درمان می شود
      
      این كریمان لطفشان هر چند آماده ست، لیك
      نام مادر كه وسط باشد دو چندان می شود
      
      ما پدر را خواستیم و از پسر خیرش رسید
      در رجب ها كاظمین ما خراسان می شود
      
      ظاهراً عین امامی، باطناً پیغمبری
      هر كه می بیند تو را، از تو مسلمان می شود
      
      نسل موساییِ تو طبع مسیحا داشتند
      یك نفر از آن همه پیر جماران می شود
      
      این دلِ ما سینه ی ما، نه بگو اصلاً بهشت
      هر كجا موسی ابن جعفر نیست زندان می شود
      
      نیستم آهو ولی سگ هم به دردی می خورد
      لااقل یك گوشه از صحنت نگهبان می شود
      
      علی اكبر لطیفیان

 **********************

      حساس ترین آینه را می بردند
      بر شانه ی سنگ ها،کجا می بردند؟
      
      با اینکه سلیمان زمانت بودی
      تابوت تو را غلام ها می بردند
      
      تابوت نه، اشتباه گفتم ای وای
      با تخته ی پاره ای تو را می بردند
      
      با ساق شکسته پیکرت را،ای کاش
      پیچیده میان بوریا می بردند
      
      از تخته ی در، دست و سرت آویزان
      گیسوی تو در باد رها می بردند
      
      تا خشک شود نموری پیرهنت
      باید بدنت به کربلا می بردند
      
      آیینه ی تکه تکه ای بودی که
      از قصد،تو را چه با صدا می بردند
      
      وحید قاسمی

 **********************

      آهسته گذاريد روي تخته تنش را
      تا ميخ اذيت نكند پيرهنش را
      
      اصلاً بگذاريد رويِ خاك بماند
      زشت است بيارند غلامان بدنش را
      
      اين ساق ِبهم ريخته كِتمان شدني نيست
      ديدند روي تخته ي در ، تا شدنش را
      
      اين مرد الهي مگر اولاد ندارد
      بردند چرا مثل غريبان بدنش را
      
      اين مرد نگهبان كه حيا هيچ ندارد
      بد نيست بگيرد جلوي آن دهنش را
      
      اين هفت كفن روضه ي گودال حسين است
      اي كاش نيارند برايش كفنش را
      
      نه پيرهني داشت حسين نه كفني داشت
      مديون حصيرند مرتب شدنش را
      
      علي اكبر لطيفيان
 

 **********************


      غربت رسید و داغ حرم را زیاد کرد
      باران چشمهای ترم را زیاد کرد
      
      آه از نهاد سرد سیه چال می کشم
      آنجا که آه بی اثرم را زیاد کرد
      
      من با اذان ناله ام افطار می کنم
      شلاق زخم بال و پرم را زیاد کرد
      
      حالا چرا به فاطمه دشنام می دهد
      نامرد آتش جگرم را زیاد کرد
      
      چه بی ملاحضه به تنم ضربه می زند
      درد نشسته بر کمرم را زیاد کرد
      
      خم می شود شبیه کمر ساق پای من
      زنجیر ، درد هر سحرم را زیاد کرد
      
      هنگام بردن بدنم روی دست ها
      یک تخته پاره دردسرم را زیاد کرد
      
       مسعود اصلانی

 **********************

      ازهمان روز ازل خاک مرا ، آب  تو را
      دست معمار از احسان به هم آمیخته است
      
      وشدی باب حوائج ، و شدم سائل تو
      دستها را به عبای تو در آویخته است
      
      آسمان جای شما بود ، ولی حیف چه شد ...
      ... آب باران به دل چاه فرو ریخته است ؟
      
      من از این واقعه تا روز جزا حیرانم
      
      و بنا بود که محراب دعایت بشود
      ولی افسوس در این چاه زمینگیر شدی
      
      صورتت رنگ عوض کرده ، عذارت نیلی است
      چه بلائی به سرت آمده که پیر شدی ؟
      
      توهمانی که به جبریل پر و بال دهد
      پس چگونه بنویسیم که زنجیر شدی..!؟
      
      من تو را بانی جبرئیل امین می دانم
      
      چارده سال تو را گوشه زندان دیدم
      چارده قرن اگر گریه کنم باز کم است
      
      استخوانهات چو گیسوت مجعد شده اند
      این هم از همرهی آهن و زنجیر و نـم است
      
      و شنیدم بدنت چون پر گل نازک شد
      زیر این نازکِ گل ، قامت خورشید خم است
      
      در عزایت همه ی عمر رثا می خوانم
      
      چه غریبانه روی تخته‌ی در می رفتی
      بال و پرهای پرستوئی ات  هر جا می ریخت
      
      دهنی یخ زده آن روز جگر ها را سوخت
      آتشی تلخ به کام همه دنیا می ریخت
      
      پسری آمده بود و ... پدری را می برد...
      ... اشکها بود که در غصه بابا می ریخت
      
      باز  از گریه معصومه ی تو گریانم
      
      تا نوشتم در و آتش ، قلم از سینه شکست
      عرق خجلت پیشانی دنیا می ریخت
      
      گرچه باور نتوان کرد ولی دیده شده ست
      رد پای گل نی را که به صحرا می ریخت
      
      سال ها در پی این نیزه‌ی سرگردانم
      تا مگر لب بگشاید بشود قرآنم
      
      یاسر حوتی
 

 **********************

      دوری از شهر و دیارم عزتم را لطمه زد
      این جدائی قلب پاک عترتم را لطمه زد
      
      با دو دست بسته هم باب الحوائج بوده ام
      کی غل و زنجیر فضل و رحمتم را لطمه زد
      
      ناله ها ی ممتدم گویای این مطلب شده
      بغض سینه اشتیاق صحبتم را لطمه زد
      
      تار میبینم ز بس که این حرامی یهود
      گاه و بیگاه آمد از ره صورتم را لطمه زد
      
      صوت سیلی هم صدا شد با صدای خنده اش
      هر دمی آمد سراغم خلوتم را لطمه زد
      
      شد شکسته راه رفتن ارث مادر زادیم
      ضربه ها را بی هوا زد قدرتم را لطمه زد
       
      نام زهرا را نه تنها با طهارت او نبرد
      بد دهن بود و دل با غیرتم را لطمه زد
      
      داغ من یک سربریدن کمتر از جدم حسین
      آخر کار این کفن ها غربتم را لطمه زد
      
      پیکر من بین راه زائران کربلا
      این سه روزه تا قیامت شوکتم را لطمه زد
      
      قاسم نعمتی



موضوعات مرتبط: امام کاظم(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت حضرت موسی بن جعفر(ع) مهدی وحیدی
[ 14 / 3 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد